الان درد دارم ... دارم از شدت درد به خودم می پیچم ... فکر می کنم شدم مثل یک آدمی که مار نیشش زده باشه ... خدا این درد رو نصیب گرگ بیابون نکنه ... من چقدر حالم بده ... می خوام گریه کنم ... می خوام از شدت درد بزنم زیر گریه ... نه ! من ضعیف نیستم ... مثل همیشه لحافم رو گاز می گیرم و سعی می کنم فریاد نزنم تا کسی از خواب بلند نشه ... دارم به در و دیوار خودم رو  می کوبم ولی فایده ای نداره ... شاید از شدت درد همین امشب بمیرم ... کاشکی بمیرم ... کلیه هام خیلی داره تیر می کشه ... بازم این سنگ کلیه لعنتی ... انگار کلیه هام سوراخ سوراخ شدن ... داره از داخل می خوردتم ... برام دعا کن ...

مدت هاست که بدون تو جایی نمی روم . تو را با خود به ساده ترین مخفیگاه های ممکن می برم . تو را در شادیم مخفی می کنم . مثل یک نامه عاشقانه در روز روشن .

شادی پر ارزشترین و کم ارزش ترین ماده در دنیاست . تنها کودکان آن را می بینند ، کودکان ، قدیسان و سگ های ولگرد . و تو . تو شادی را در حین پروازش به دام می اندازی . و بعد در همان لحظه آزادش می کنی .

کاری جز این نمی توان با آن کرد . و تو می خندی . تو در برابر این شکوهی که اهدا شده ، شکوهی که دریافت شده ،می خندی .

حظ و فیض همیشه با قیمتی گزاف به دست می آیند ، شادی بی نهایت تنها با شهامتی  بی نهایت به دست می آید . من شهامت تو را در خنده ات می شنیدم . عشقی چنان قوی به زندگی که حتی زندگی هم نمی توانست آن را تیره کند .

برای از دست دادن چیزی باید اول صاحب آن بود ، ما هیچ وقت در این زندگی صاحب چیزی نیستیم و هیچ وقت چیزی از دست نمی دهیم .

در این زندگی فقط باید آواز خواند ، باید با غبار روان های عاشقمان از ته گلو ، از ته دل ، از ته مغز ، از ته روح آواز بخوانیم .

 

متن بر گرفته از دو کتاب " فراتر از بودن و غیر منتظره " کریستین بوبن .

این نامه رو یک دختر برای اشکان عزیزم نوشته بود حیفم اومد بقیه نخونندش :

 

سلام

با تو به خرابات اگر گویم راز                     به زانکه به محراب کنم راز و نیاز

ای اول و ای آخر خلقان همه تو                 خواهی تو مرا بسوز خواهی بنواز

نمی داتم که کیستی و نامت چیست ، فقط می دانم که از لحظه ای که  تو را دیدم صدای قلبم را می شنوم .  شنیده بودم که این نشانه عاشق شدن است . و حال می بینم که خود نیز عاشق شدم .( از زمانی که تو را دم در کلاس دیدم )

از در در آمدی و من از خود به در شدم            گویی کز این جهان به جهان دگر شدم

گوشم به راه تا که خبر می دهد ز دوست         صاحب خبر بیامد و من بی خبر شدم

همیشه فکر می کردم عاشق شدن دروغ است و عشق معنی ندارد و با خود عهد کرده بودم که هیچوقت عاشق نشوم ولی از حقیقت نمی توان فرار کرد . این بار نمی تونم به خودم دروغ بگویم .

هزار عهد بکردم که گرد عشق نگردم           همه برابرم آید خیا ل تو هر دم

نخواستم که بگویم حدیث عشق چه حاجت      که آب دیده سرخم بگفت و چهره زردم

با خود گفتم کهشاید  اگر تو را نبینم بتوانم با این حس جدید مبارزه کنم و تو رو فراموش کنم اما دریغ از یک لحظه . حتی باورت نمی شود که بگویم تحمل دوری از تو و فراموش کردن عشقت را ندارم .

گفتمش سیر ببینم مگر از دل برود             وآنچنان پای گرفتست که مشکل برود

دلی از سنگ بباید به سر راه وداع             تا تحمل کند انروز که محمل برود

از زمانی که رفتی سر کلاس اخلاقت نشستی یک لحظه هم از ذهنم خارج نشدی . چهره ات در نظرم است و سعی می کنم همه جزئیات و خطوط چهره ات را مو به مو پیش خودم تصور کنم ...

رفتی همچنان به خیال من اندری                 گوئی در برابر چشمم منصوری

فکرم به منتهای جمالت نمی رسد                که از هر چه در خیال من آید نکوتری

آه ، آه چه سخت است دوری از تو ، نامت را نمی دانم فقط می دانم که دوستت دارم . تو برای من فرهادی ، پس ای فرهاد رویاهای من بیا و شیرینت را تنها مگذار .

شیرین طاقت یک لحظه دوری از فرهادرا ندارد !!! فرهادم من از تو بیستون نمی خواهم توتنها عشقم را دریاب .

ز دستم بر نمی خیزد که یکدم بی تو بنشینم        بجز رویت نمی خواهم که روی هیچکس

من اول روز دانستم که با فرهاد در افتادم          که چون شیرین باید شست دست از جان شیرینم

شاید سخره باشد که بگویم طاقت اینکه رقیب داشته باشم را ندارم شاید این یک حس حسادت باشد ، ولی همیشه به این امیدم که پیام عشقی از تو بشنوم .

ز رقیب دیو سیرت به خدای خود پناهم                  مگر آن شهاب ساقب مددی کند سها را

همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی             به پیام آشنایی بنوازد آشنا را

مطمئن باش که برای تو وفادار ترینم و به خاطر عشقت تا پای جان هم می روم . عشق تو مثل یک امید در وجودم زنده شد و مرا به زندگی امید وار کرد .ای آنکه همه وجودم از توست نگو که دوستت ندارم .

حال می فهمم که عشق نیرویی است که جوان را جوانتر می کند ، زندگی را زیباتر می کند و دنیا را بهشت برین می کند . امیدوارم که وجودم از این عشق لبریز شود .

من قوت ز عشق می پذیرم                          گرمیرد عشق من بمیرم

پرورده عشق شد سرشتم                             جر عشق مباد سرنوشتم     

آه این است قصه من عاشق ،    تنها کاری که از دستم بر می آمد این بود که sweet shirt  ات را بقاپم و این نامه را در درون جیب آن بگذارم  . مرا ببخش بهترینم . مطمئن نیستم ولی شنیدم که تو را اشکان صدا می کنند ، وای چه اسم قشنگی . اشی ، اشی عزیزم زندگی بی تو برایم سرابی بیش نیست .

نمک در نمک دان شوری ندارد     دل من طاقت دوری ندارد

گل سرخ و سفید ارغوانی            فراموشم نکن تا می توانی

دیگه گریه امونم رو بریده نمی تونم بقیش رو بنویسم

نمی گم کی ام ولی لی می پوشم  ;)   .

 منو پیدا کن   . تنهام نذار .

خب امروز می خوام شاده شاد باشم برا همینم یک آهنگ شاد از ویگن گذاشتم

من تمنا کردم

 

   که تو با من باشی

 

             تو به من گفتی :

 

هرگز ، هرگز

 

پاسخی سخت و درشت

 

         و مرا غصه این هرگز ، کشت

    

و مرا غصه این ، هرگز کشت .

غرق شده در مرداب

 

دست هایم را بگیر ... مگذار که در این مرداب فرو بروم ... من هنوز نفس می کشم ... در من هنوز رگه هایی از امید باقی مانده ... نگذار که امیدم به یاس تبدیل شود ... تو ! تو ! تو می توانی کمکم کنی ... پس بشتاب ، کاری کن . چرا شتابان به سراغم نمی آیی ؟...

 دستانم را در بالای سرم با تمام قدرت نگاه می دارم و به سوی تو دراز می کنم تا با شاخه ای خشک و بی روح جانی تازه در درونم به وجود آوری ...

آرام آرام فرو می روم ...  دیگر تقلا کردن هم فایده ای ندارد ... دستانم نیز فرو رفت ... چرا نمی آیی ؟

حال فقط سرم بیرون است ... با دهانم نامت را فریاد می زنم و از تو کمک می خواهم ولی نمی آیی ... دیگر فریادی هم نمی زنم ... فقط بوی مرگ به مشامم می رسد ...به پایین میروم ... و دیگر بویی نیست !

فقط تو را می بینم که بی رحمانه بر فرو رفتن من به تماشا نشسته ای و لبخند می زنی ... لبخندی تلخ و سرد .

با چشمانم به تو می گویم تماشا کن مرگ این عاشق را اما فراموشش مکن . و تو دیگر لبخند نمی زنی ... شاید هم من نمی بینم ... دیگر تاریکی مطلق گرداگرد من را فرا گرفته است ...من کاملا در مرداب فرو رفته ام ... آیا به راستی قلبت یخ زده است ؟

سلام این نوشته رو تو یک بلاگی دیدم خیلی خوشم اومد چون کاملا همون حرفای دل من بود :
http://www.sukoot.persianblog.com/

آخ که چقدر دلم برای چند لحظه بی دغدغه تنگ شده .

دلم سکوت می خواد …. یک شب خلوت و فقط این نوا :

 

با آن همه بیــداد او  وین عهــــد بی  بنیــــاد او

در سیــــنه دارم یـــــاد او یا بر زبانم  مـــــی رود

 

 

در رفتــن جان از بــدن گویند هر نوعــی   سخن

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود

 

 

ای ساربــان آهسته ران کارام جانـــم  می رود

وان دل که با خــود داشتم با دلستــانم می رود

یادش به خیر .