زندگینامه حامد طهرانی ( با ط دسته دار )

salam hadi

in ghooshei az masael , masaaeb, mararatha va sakhtiha va masheghatha va moshkelate faravaniye ke  man tanha dar ye rooz az zaman khedmat motehamel shodam,

albate bebakhshid inghadar golab berootooniye ,

inam begam ke ma in hame sakhtio keshidim ke shoma ha rahat bekhabin va dars bekhoonin ,

to ro khoda ye kam ghadr bedoonin

Take care

have nice time

 

 

HAMED ||||
         ||||
         ||||    //////||
         |||| ///       ||
         |||||           |||\
    ||||||||||||||||||||||||||||||| EHRANI

پای چپی زدیم و عشق آغاز شد.......

( قبلا بخاطر عدم رعایت ادب و نزاکت معذرت میخوام چیکار کنم خاطرست دیگه!!!)

روزهای آخر آموزشی همش تمرین مراسم سردوشی بود آخه فرمانده نیرو هوایی میخواست بیاد.....

شب آخر بود که به بچه‌ها لباس دادن ولوله تو آسایشگاه به پا شد ....... کفش 42 کی داره ...... شلواره من بلنده ..... کلاه شماره 5.........

اما من مثه همیشه فکر خوردن بودم ساندیس با کیک تا شام که دیدیم شب آخره کنسرو لوبیا هم داریم واسه همین با حجت کاظمی‌پور که تو مدت آموزشی همیشه پای خوردنم بود یه کنسرو لوبیا با تن ماهی با نوشابه و مثل همیشه چایی خوردیم ..... صبح روز سردوشی 4 صبح بیدارمون کردن یه سر به توالت زدیم وبعد رفتیم که  صبحانه بخوریم (عدسی) حجت گفت من عدسی نمیخورم گفتم بخور پسر میخوای 4 ساعت روپا واسی ضعف میکنی بهر حال اون نخورد و من خوردم تازه واسه اینکه سیرشم عسلم بردم اونم خوردم ......  دیگه کم کم باید میرفتیم پایین واسه انگشت زدن، گرفتن تفنگ .... به حجت گفتم 4 ،5 ساعت باید واستیم بیا یه توالت بریم  یه ضرب المثل قدیمی است که میگه و قطره قطره سیلی میشود ذره ذره کوهی میشود....(من احساس بدی دارم) اونم با آغوش باز پذیرفت و رفتیم اما در توالت یه قفل داشت تو فکر بودیم که چیکار کنیم دیدیم فرهاد کهریزی یار جدا نشدنی توالت اونجاست

-         کهریزی درو بازکن ما زود برمیگردیم

-  خداوکیلی منم اینتو موندم کلیدش پیش سرهنگه خداوکیلی(راست و دروغش پای خودش)

-         حجت بریم توالت گردان 2

-         باشه

رفتیم دیدم حجازی داره اونتو دعوا میکنه چون دارن بیرونش میکنن خب وقتی اونو با اوون هیکل و یال و کوپال و صدای اعصاب خرد کن بیرون کنن من نی قیلون که دستم به جایی بند نیست .

-         حجت بریم گردان 1

-         بدو

تا رسیدیم اونجا درو بستن (ای خدا چرا ما لب چشمه هم بریم خشک میشه؟؟؟؟؟؟)

بی خیال راهی نداره باید تحمل کنیم .... تا حدود 5/6 ،45/6 بود که ما هنوز تفنگ نگرفته بودیم و الاخوون والاخوون بودیم دوباره به حجت گفتم من هر از چندگاهی فشارهای جانبی تحمل میکنم بیا یه بار دیگه شانس خودمون و امتحان کنیم بین راه مرتضی قربانی هم با ما راهی شد رفتیم دیدیم همه درا قفل شده چه قفلهایی (این جماعت همونان که آب را رو حسین(ع) بستن خر ما از کرگی دم نداشت)  حجت میگفت شما مهمون میخواد بیاد خونتون درای توالت میبندین ؟ که حالا بخاطر اومدن 4 تا سرتیپ همه درهارو بستین...... رفتیم و انگشت زدیم و تفنگ گرفتیم و ... بخط شدیم و مارو به ترتیب قد کردن و ما افتادیم اون جلوها سمت چپم علی پندیدن بود سمت راستم احمد شمس خلاصه 8 شد امیر نیومد درحالیکه ما هی از ناحیه ... و کلیه و روده بزرگ و روده کوچیک و ... هر از چندگاهی انگولک میشدیم و بعد ساکت میشد مثله یه بچه که هی آدم رو نیشگون بگیره

 .... بشینید ... برپا ..... پیش فنگ.... ملاقات 3 به راست.... خوب امیر نیومد باز بشینین .. راحت بشینین ... نه پاشین .... گتر شلوارو درست کنین... خوب امیر نیومد میتونین بشینین......... به افتخار جافری گلنگدن فنگ.....

رازو نیازم شده بود این (ای خدا چی میشد که امروز امیر نمیومد ما 3 سوت رژه میرفتیم بعدش منم میرفتم توالت) علی پندیدن میگفت من دلم میخواد وقتی ما رژه میریم اونیکی شیپورو بزنن (که اتفاقا همونم زدن)

-         جناب عباس زاده نمیشه ما گلاب به روتون 5 دقیقه بریم و بیایم

-         نه!!!!!!!!!

ساعت حول و حوش یه ربع به 9 امیر اومد ....... پیش فنگ.......... (آه توالت چه رویای شیرینی).......... پادگان درود ..........درود امیر......

وای سوگند نامه ... نماینده سردوشی بگیر (این چرا اینقدر فس فس میکنه بدو دیگه)..... خطابه ....... رتبه‌‌های اول ..... (نکنه امیر خیلی بخواد حرف بزنه...)

همینجا با افتخار خاطر نشان میکنم برای التیام شرایطم اوون روز چندین و چند بار سر امیر سرتیپ پردیس رو گول مالیدم و از حالت خبردار خارج شدم و رو یه پام شل شدم و یه تکوونایی خوردم ولی کاش My baby پام میکردم ....

حالا دوباره پیش فنگ... پرچم از جلد خارج شد حالا باید رژه بریم

به رژه ...نظر به راست گروهان به گروهان .. گروهان یکم درجا قدم رو...

-         آخیش یه کم جا واشد

رژه رفتیم (خیلی خوب) ...سپاس امــیــــر

تموم شد ....

-         خدایا یعنی من به توالت میرسم ؟؟؟؟ 

نه!!!!! تازه باید پرچم بذارن تو جاش خدایا من چقدر بدبختم...

تنها خوشحالی من این بود که ما اولین گروهانی هستیم که باید تفنگ و تحویل بدیم

بدو رو ....... ایسسسسسسسسسسست  سرهنگ اومد یه کم حرف زد...

-         آقایون خسته نباشن ... تموم شد به ترتیب شماره برین تفنگ رو تحویل بدین

-         نه تموم نشده

-         آقایون دقت کنن، توجه کنن، بسم الله الرحمن الرحیم ، صبـــــــح بخیر

-         خدایا این دیگه چی میخواد بگه ....

-         آقایون......

 (من دیگه هیچی نمیفهمیدم چشمم و بستم باز کردم دیدم دارن به شماره تفنگهارو میخونن)

-         96،95.......

(باز آوار رو سرم خراب شد آخه من چقدر خرم ؟؟؟ چرا باید اوون آخر انگشت بزنم  چرا شماره تفنگ من اینقدر زیاده ؟؟؟)

-  بالاخره تفنگ رو هم دادم باز با حجت مسسسلو کن یه تکوور با کلی سرعت رفتیم به سمت ..... (ولی باز در توالت بسته بود)

ای خدا چرا با بنده‌هات اینجوری میکنی  من کجای زندگیم خلاف کردم که حالا باید اینجوری تاوان پس بدم؟؟؟

-         حجت اینجا واستادن فایده نداره بریم دنبال کلید

-         جناب گودرزی  سلام کلید پیش شماست ؟؟؟

-         نه پیش عباس زاده بود

-         جناب عباس زاده......؟؟؟؟

-         نه پیش سرهنگ غلام نژاد

حالا سرهنگ کجاست ؟؟

آخ جون سرهنگ الهی توکل به خودت

(آدم وقتی قراره بدشانسی بیاره پشت سر هم میاره )

-         نمیدونمم این کلیدو کجا گذاشتم، تو کدوم جیبم بود، شماها ندیدن؟؟؟

-         آهان پیدا شد (خدایا صدهزار مرتبه شکر)

-         فریبرز قوامی رو صدا کنین بیاد تحویل بگیره

-         فـــــــــــــریبــــــــــــرز فـــــــــــریبرز

-         فریبرز جان یه کم تندتر..... بدو

خلاصه ما بالاخره پس از تحمل حدود4 ،5 ساعت فشار،استرس،اضطراب ..... به توالت رسیدیم (گلاب به روتوون )

آخــــــــــیش .......  بابا پادگان اینقدرا که من فکر میکنم بد نیست

(اونوقت بود که فهمیدم یه پادگان چقدر میتونه زیبا باشه )

در پایان جا داره از نظافتچیهای زحمت کش سرویس بخصوص پدرام گلپریان تشکر نمایم چون آدم عکس خودش رو اونتو میدید...

 

 

 

HAMED ||||

              ||||

              ||||    //////||

              |||| ///          ||

              |||||                |||\

    |||||||||||||||||||||||||| EHRANI

زندگی رفت و مرا تنها گذاشت

او چرا تنها مرا با این همه غمها گذاشت؟

در قمار زندگی کارم همه بازندگی است

مرگ را نازم که تنها بودنم در زندگی است

در قمار زندگانی عاقبت من باختم

 بس که تک خال محبت بر زمین انداختم

 

عشق عین و شین و قافش بندگی است
چون نباشد هر یکش شرمندگی است
 هردو سوی عشق چون واحد شوند
هر سه حرفش پایه های زندگی است

باشه . قبول . ولی این یه جور اعتراض بود به بعضی کار ها . کارهایی که لازم نیست راجع بهش دیگه حرف زده بشه . شاید اون طوری به گوشت می رسید ولی این طوری دیگه به گوشتم نمی رسه .
 ولی یادت نره هر چیزی دلیلی داره ( یا داشته ) . به جای اینکه فکر کنی که فلانی چی پشتت می گه فکر کن چرا می گه .

همیشه همه کارهای آدم درست نیست . بعضی اوقات دل بهترین ها رو به درد می یاره . مثل این کار ما یا بعضی کار های تو  . ولی هیچ کاری بی دلیل و فقط برای خنده نیست .

شازده کوچولو

سیاره بعد جایگاه می خواره ای بود .

این دیدار بسیار کوتاه بود ، ولی شازده کوچولو را در غم عمیقی فرو برد . می خواره ای را دید که ساکت در برابر مجموعه ای از بطریهای خالی و مجموعه ای از بطریهای پر نشسته بود .

به او گفت :

-         چه می کنی ؟

-         می خواره با حالتی ماتم زده گفت :

-         می می خورم .

شازده کوچولو پرسید :

-         چرا می می خوری ؟

می خواره جواب داد :

-         تا فراموش کنم .

شازده کوچولو که حالا دیگر دلش به حال او می سوخت پرسید :

-         چی را فرامو شکنی ؟

می خواره سرش را زیر انداخت و اقرار کرد :

-         سرشکستگیم رو .

شازده کوچولو که دلش می خواست کمک کند پرسید :

-         سر شکستگی از چی ؟

-         سرشگستگی از می خواره بودنم رو .

 

می خواره این را گفت و یکسره به حال سکوت فرو رفت .

شازده کوچولو حیران از آنجا رفت و در راه سفر با خود گفت :

(( آدم بزرگ ها واقعا که خیلی خیلی عجیب و غریب اند ))

شازده کوچولو قسمت نهم

سیاره دوم جایگاه مرد خود پسندی بود .

خود پسند همین که شازده کوچولو را از دور دید با صدای بلند گفت :

-         به به این هم یک آدم ستایشگر .

زیرا در نظر خودپسند ها دیگر مردم همه ستایشگر آنان هستند .

شازده کوچولو گفت :

-         سلام . شما کلاه عجیبی دارید .

خودپسند جواب داد :

-    برای این است که سلام بدهم . یعنی وقتی که برایم دست می زنند و هلهله می کنند آن را بردارم و سلام بدهم . بدبختانه هیچ وقت گذار کسی به این طرف نمی افتد .

شازده کوچولو که چیزی نفهمیده بود گفت :

-         عجب ! چطور ؟

خوپسند راهنمای کرد :

-         دستهایت را بهم بزن .

شازده کوچولو دستهایش را به هم زد . خودپسند کلاهش را از سر برداشت و با فروتنی سلام داد .

شازده کوچولو در دل گفت :

-         این با مزه تر از دیدن شاه است .

و دوباره شروع کرد به دست زدن . خود پسند هم کلاهش را از سر برداشت و شروع کرد به سلام دادن .

شازده کوچولو پس از پنج دقیقه تمرین از یکنواختی این بازی خسته شد و پرسید :

-         برای اینکه کلاه از سرت بیافتد باید چه کار کرد ؟

ولی خودپسند صدای او را نشنید .آخه خود پسند ها فقط صدای تحسین خود را می شنوند .

از شازده کوچولو پرسید :

-         آیا تو براستی مرا تحسین می کنی ؟

-         تحسین کردن یعنی چه ؟

-         یعنی تو تصدیق می کنی ک من زیباترین و خوش پوش ترین و پولدارترین و باهوش ترین مرد این سیاره ام .

-         ولی غیر از تو که کسی در این سیاره نیست !

-         تو این محبت را در حق من بکن. با وجود این مرا تحسین کن .

شازده کوچولو کمی شانه بالا انداخت و گفت :

-         باشد . تحسینت می کنم ولی این چه فایده ای برایت دارد ؟

و شازده کوچولو از آنجا رفت .

در راه سفر به سادگی با خود گفت : (( آدم بزرگ ها واقعا که خیلی عجیب و غریب اند ! ))


راستی آدرس بلاگ جدیدم اینه :http://bichare.blogfa.com/

 

روز اول ، مدرسه :
امروز معلم به ما یاد داد که صوت ، در هر ثانیه ، میتواند 330 متر را طی کند.
شب اول ، خانه :
سرم را به آسمان بلند میکنم و آرزوهایم را فریاد میزنم ؛ منتظر میمانم تا صدایم به انتهای جهان برسد ، خدا آن را بشنود و جوابم را بدهد.
روز دوم ، مدرسه :
امروز یاد گرفتیم که صوت نمیتواند در خلا حرکت کند.
شب دوم ، خانه
سرم را طرف آسمان میگیرم و آرام گریه میکنم : خدا هرگز صدایم را نخواهد شنید

سلام . من دیگه با hbeyraghdar آن لاین نمی شم . هر کسی دوست داشت آی دی جدیدم اینه : pesarane_sarnevesht