کتاب مشهورش را به دست گرفته بودم که بخوانم. زیاد در پیشگفتار پیش نرفته بودم که عاشقاش شدم. این را همان روزها هم به چند نفر گفتم، اما به هر کسی (یا به هیچ کسی؟) رویام نشد بگویم که چه شد که عاشقاش شدم …. از دانشگاههایی گفته بود که وقت نوشتن این کتاب برای تحقیق یا سخنرانی رفته بود—همسرم و من در فلان تاریخ به فلان دانشگاهِ فلان شهر رفتیم، و از این قبیل. متوجه شدید؟ نمیگوید من و همسرم، چنان که ما معمولاً میگوییم؛ بلکه، بی آنکه خیلی شلوغ کند، همسرش را مقدم ذکر میکند: میگوید همسرم و من. آنقدر با ملایمت این کار را میکند که میشد که اصلاً از کنارِ این جمله و این پیشگفتار رد شد و نکته را درنیافت. هرگز ندیده بودم کسی اینقدر با ظرافت به محبوبی احترام کند. شیفتهی شیک بودناش، شیفتهی سبک خاص بدیعاش شدم با خواندن همین تکجمله.
چند سال بعد که انگلیسیام بهتر شد فهمیدم که او، در آن سطری که دلام را ربوده بود، انگلیسیِ کاملاً متعارفی نوشته است: اهالی این زبان بهطور طبیعی مثلاً میگویند جنیفر و من رفتیم خانه، و نه من و جنیفر رفتیم خانه—
میگویند “Jennifer and I went home”
و نمیگویند“ I and Jennifer went home” .
آقای نویسنده ظرافتی مصرف نکرده بود، جور خاصی دربارهی همسرش حرف نزده بود؛ جملهای کاملاً معمولی نوشته بود
روزگاری در آرزوی یافتنت بودم
بی چون و چرا ..
امروز در به درت هستم
با هر نگاه ..
اما فردا را تو برایم تصویر کن
سفید یا سیاه ؟
اغلب هنگام نوشتن حضورش را حس می کنی؛ بالای سرت ایستاده و به دست هایت نگاه می کند! چیزی به درونت چنگ می اندازد و فکرمی کنی در یک تاریکی محض نشسته ای! اما می نویسی و می بینی که ممکن است: ممکن است که بنویسی! بعد انگار که آب سردی روی تن ات ریخته باشند، ادامه می دهی! به خط آخر که می رسی؛ مثل چتربازی می مانی که به زمین رسیده باشد. دست آخر می فهمی که این حضور سهمگین دیگری یا جستجویی برای یافتن او بوده است که تو را به نوشتن کشانده است!
خیلی زود توانستم ان گل را بشناسم . در سیاره شازده کوچولو همیشه گلهای بسیار ساده ای بودند فقط با یک ردیف گلبرگ که نه چندان جایی می گرفتند و نه مزاحم کسی می شده اند . صبح یک روز در میان علف ها پدید می آمده اند و شب همان روز می پژمرده اند . وای این گل یک روز از دانه ای که معلوم نبود از کجا آمده است ، جوانه زده بود و شازده کوچولو از نهالی که به هیچ نهال دیگر شباهت نداشت با دلسوزی مراقبت کرده بود . بعید نبود که آن نوع تازه ای از بائوباب باشد .
اما نهال زود از رشد باز ماند و دست به کار بر آوردن گل شده بود . شازده کوچولو که شاهد روییدن غنچه درشتی بود حس میکرد که چیز معجزه آسایی از آن بیرون خواهد آمد . ولی گل ، در پناه آشیان سبزش ، در کار خود آرایی بود . رنگ هایش را یکی یکی با دقت انتخاب میکرد . آهسته آهسته لباس می پوشید و گلبرگهایش را به یک سامان می داد . نمی خواست مانند گل شقایق با جامه پر چین و چروک بیرون آید . می خواست با تمامی جلوه جمالش تجلی کند . آری ، او عشوه گری تمام عیار بود . آرایش مرموزش روزها و روزها ادامه داشت . تا سر انجام ، یک روز صبح ، درست در هنگام سر زدن آفتاب ، از پرده به در آمد . و پس از آن همه کار و کوشش ، خمیازه ای کشید و گفت :
- آآآآآآآه . من تازه بیدار شده ام ... از عذر می خواهم ... موهایم را هنوز شانه نکرده ام ...
شازده کوچولو دیگر نتوانست شگفتی و شیفتگی خود را پنهان بدارد و گفت :
- چقدر تو خوشگلی !!
گل به نرمی پاسخ داد :
- بله که هستم ! من و خورشید با هم در آمده ایم ...
شازده کوچولو پی برد که او خیلی هم فروتن نیست . اما چه شور انگیز بود !
لحظه ای گذشت و گل گفت :
- گمانم وقت صبحانه است . لطفا می شود فکری هم برای من بکنید ...
و شازده کوچولو شرمزده یک آبپاش آب خنک آورده و در پای گل ریخته بود .
چنین بود که گل با خود پسندی آمیخته به زود رنجی ، خیلی زود مایه آزار شازده کوچولو شده بود . مثلا یک روز سخن از چهار تا خار هود به میان آورد و به شازده کوچولو گفت بود :
- حالا ببر ها با آن چنگال هایشان بیایند ببینم !
شازده کوچولو گفت :
- در سیاره من ببر به عمل نمی یاد . تازه ببر ها که علف نمی خورند
گل به نرمی پاسخ داد :
- من که علف نیستم
- ببخشید . عذر می خوام .
- من اصلا از ببر ها نمی ترسم ، ولی از باد وحشت می کنم . شما تجیر ندارید ؟
و شازده کوچولو با خود گفته بود : (( وحشت از باد ... بعید است گیاه از باد بترسد . این گل عجب موجود عجیبی است .))
- شبها مرا زیر حباب شیشه ای بگذار . در ولایت شما هوا خیلی سرد است . وضع این جا هیچ رو به راه نیست . در جایی که من قبلا بودم ...
ولی حرفش را خورد ه بود . او به شکل دانه به اینجا آمده بود . از دنیاهای دیگر نمی توانست خبر داشته باشد . شرمسار از اینکه در لحظه بافتن دروغی چنین بچه گانه مشتش باز شده بود دو یه بار سرفه کرد تا گناه کار را به گردن شازده کوچولو بیاندازد .
- پس آن تجیر ؟ ...
- می خواستم بروم بیاورم . ولی شما داشتید با من حرف می زدید !
آن وقت گل محکم تر سرفه کرد ا به هر حال او را دچار پشیمانی کند .
باری شازده کوچولو ، با وجود عشق صمیمانه اش ، خیلی زود در صداقت آن گل شک کرده بود . سخن های بی اهمیت او را جدی گرفته بود و احساس بدبختی می کرد.
یک روز با من درد و دل کرد و گفت :
- نمی بایست به حرف هایش گوش می دادم . هیچ وقت نباید به حرف گل ها گوش داد . آنها را باید تماشا کرد و بویید . گل من سیاره ام را معطر می کرد ، ولی من نمی دانستم چگونه از آن لذت ببرم . آن قضیه چنگال ببر که لجم را در آورده بود حقا بایستی مرا به رقت آورده باشد .
یک بار دیگر باز هم با من درد و دل کرد :
- من آن زمان نتوانسته بودم چیزی بفهمم . حق این بود که کردارش را بسنجم نه گفتارش را . او مرا معطر می کرد ، وجودم را روشن می کرد . کار درستی نبود که فرار کنم . حق این بود که پشت نیرنگ های کوچکش پی به محبتش ببرم . گلها پر از تناقض اند . ولی من بسیار جوان بودم و هنوز نمی دانستم که چگونه باید او را دوست بدارم .
باز از نو دوباره له شدن
می دانی
واقعیت این است که من به زنجیره ی حقیقی زندگی تو تعلق ندارم.
من یک ذهنیتم، یک حضور نامرئی و سیال.
یک حجم بی وزن که هرگاه بخواهی هست و هروقت بخواهی، نیست.
گاه و بی گاه اما به عاریه مرا با حلقه ای وصل می کنی میان آدم هایی که صورت دارند، نام دارند، حقیقی اند و حقوقی اند.. آدم هایی که حق دارند در دنیای تو باشند با نام و مهر و امضا، با تمامی ِ خود، با همه ی آن چه هستند..
و من لابلای ِ تمام ِ آن نام ها هم چون گوژی ناخواسته به جای می مانم، وصله ای ناهمگون.
من از زنجیرهای روزمرگی تو پاره ام،
این را دیگر من و تو خوب می دانیم.
من گسسته ام،
از تمام زنجیرهای رابطه.
حقیقت را گریزی نیست،
دیر زمانیست که مطرود ِ بی نشان ِ این دیار ِ نفرین شده ام.
چون نهادی دل به مهر دیگران
ما امید از وصل تو بر داشتیم
گفت:« خود دادی به ما دل حافظا!
ما محصل بر کسی نگماشتیم!»