ستاره دو قلو یا ...

 

ستاره دو قلوی من چند وقتی هست که تو آسمون نمی درخشه .

یعنی که می درخشه ولی خودش دیگه احساس درخشیدن نمی کنه انگار .

دلم می خواد اون ستاره دو قلو رو از آسمون بچینم و بیارمش پایین .

همین کنار ها . جایی که این قدر دور نباشه .

 جایی که واسه دیدنش فقط کافیه یک نگاه به اطرافم بندازم تا اون رو ببینم و از دیدنش شاد شم .

گاهی حجم بین من و ستاره دو قلوم رو مایل ها فضا پر می کنه .

 گاهی هم این قدر حس می کنم بهش نزدیکم که کافیه دستم رو از پنجره دراز کنم و اون رو بگیرم .

من دلم می خواد همیشه بهش نگاه کنم و از دیدنش و نور افشانیش لذت ببرم .

اون ستاره دوقلو و خوشگل رو همه ندیدند . همه هم درکش نکردند که چه قدر زیباست .

من هم گوشه ای از وجودش رو دیدم و درک کردم و با دیدن همون تکه کوچولو واسه همیشه شادم .

ستاره ها معمولا عمر طولانی دارند . اما نمی دونم ستاره دو قلو هم عمرش طولانی هست یا نه ؟

امید وارم که عمرش طولانی باشه .

بعضی شب ها نمی بینمش . اون شب ها دلم کلی تنگ می شه واسش . فرقی هم نداره برام که

یک شب نبینمش یا صد شب . بازم دلم واسش تنگ می شه .

به نظرتون دل ستاره دو قلو هم واسه من تنگ میشه ؟؟  من که فکر می کنم می شه .

 

سراسر اشتباه

 

سراسر اشتباه

 

من قطره ای کهنسال هستم ولی از کمیت سنم خبر ندارم و  محل زندگانی ام جایی است که همه باشند، یعنی دریا .

 دوست دارم بشریت سخنان و داستان زندگی من را مثل وصایا ونصایح یک پدر به فرزندانش بشنوند.

در گذشته های خیلی دور آن زمان که من خیلی جوان بودم ، حادثه ای رخداد ، آن که زیر پای ما بود ، آن که پست تر از همه بود و هیچ یک از ما تا آن زمان کوچکترین جسارتی از وی ندیده بودیم ، به خروش آمد و به قدرت ما غالب شد ، ما را شکست داد و قد بر افراشت ، از میان ما گذشت و به آسمان رسید، به آسمانی که تا آن زمان فقط ما قادر به دیدنش و بوسیدنش بودیم .

جامعه ما جامعه ای متحد و جمع گراست ، به طوری که امکان ندارد ، فردی از ما زمانی را در خلوت و تنهایی به سر ببرد. به همین دلیل دلاورانی که در حال مقاومت با آن پست - که وی را خشکی مینامیدند- بودند، دست از مبارزه کشیدند و خشکی را رها کردند و نزد ما بازگشتند و برخی دیگر از این دلاوران ، در حالی که اتحاد خود را خفظ کرده بودند در سیاهچالهای تن خشکی اسیر شدند.

بعد از اتمام تقریبی این جنگ و تحولات ، در یک روز آفتابی زمانی که در حال تفریح و این طرف و آن طرف رفتن روی سطح آب بودم که ناگهان احساس سبکی و بی وزنی به من دست داد و لذت پرواز را احساس کردم ؛ این احساس احساس تازه ای نبود ولی حسی در این احساس بر من سنگینی میکرد ، شاید حس ترس بود ، ترس از جدایی و تنهایی . من تاکنون بارها به آسمان رفته و بازگشته ام ولی هیچگاه این حس عجیب را نداشتم چون به هر طرفی که میرفتم هم جنسانم آنجا بودند ولی این بار نه ؛ من میترسیدم ، از تنهایی در خشکی میترسیدم.

 من با گرمای سوزان عشق و محبت خورشید اسیر دل سخت آسمان شدم و با هوس باد به این طرفو آن طرف رفتم و سرگشته و حیران شدم .از سرگشته بودنم ناراحت نیستم ،  چرا که پلکانم باز و چشمانم بینا شد و از وضعیت و موقعیت دنیای جدید آگاه شدم.پس از سفر های طولانی و سرگشتگی بسیار که حاصل خصلت باد بود گرمای عشق خورشید به سوز و سرمای نفرت مبدل شد .

سرمای نفرت در تن من رخنه کرد و به بیرنگی تنم سفیدی را اهرا کرد .

دل آسمان از سرمای تنم رنجور شد و تاب نگهداری از من صد رنگ را نداشت و مرا به خودم واگذاشت . در حقیقت نفرتش موجب نفرتم و نفرتم موجب نفرتش شد و مرا رها کرد .

من خوشحال از رهایی از قفس تنگ دل آسمان شتابان  به سوی آزادی حرکت کردم .

وقتی از آن جهنم سوزان رها شدم در هنگام حرکت به سوی پایین ، جهل به مسیر تخم  ترس را بر دلم کاشت وخود را وقف وی کرد تا گلش را بچیند ، تخم ترس رفته رفته جوانه زد و گل داد و هر لحظه پر گل تر میشد .

من که از ترس به خود می لرزیدم از هرکسی که میدیدم در رابطه با مقصد سوال  می کردم  ، از آن میترسیدم که اسیر تن خشکی شوم و دیگر دریا را نبینم .از ابر پرسیدم مرا به کجا میفرستی؟

گفت : تو را به جنگ و مبارزه با ظلم و ظالم میفرستم ، تو را به گرفتن حقمان و نابود کردن تجاوزگر میفرستم ، تورا به انتقام از کسی که اتحادمان را از هم گسست میفرستم .ناگهان از شدت غیرت وخشم ، آتش گرفت و فریادی مهیب سرداد و گفت : تو باید  با قدرتت  خشکی را  در دل خود حل کنی  و به عمق در یا انتقال دهی ، ما باید کاری کنیم ، همه دنیا متوجه شوند که  نمی توانند در مقابل اتحاد ما ایستادگی کنند و اگر چنین کنند نابود خواهند شد .و کلام آخر اینکه ،  ما برترینیم. به قطره ای رسیدم و از وی پرسیدم : به کجا میرویم؟

پاسخ داد: به سوی نابودی .   

هوا که سخنان من را با دوستانم شنیده بود ، به پیش آمد و بدون مقدمه چنین گفت : تو میخواهی بدانی کجا میروی و من میدانم، تو به ارتفاعاتی جدید ، به کام موجودی تازه متولد شده و شروع همزیستی با وی میروی . 

من که تحت تاثیر سخنان ابر بودم  نگاهی تمسخر آمیز به هوا کردم و با شتاب به سوی مقصد حرکت کردم ، در این فاصله که به سمت پایین میآمدم آرزو میکردم که بدون درد سر به همجنسانم بازگردم ولی این ایمان را هم داشتم که اگر به آن ظالم پست مرتبه رسیدم ، با دوستانم متحد شوم و وی را به جای اولش باز گردانم.

وقتی آنقدر به زمین نزدیک شدم که تاب دیدن مقصد را پیدا کردم متوجه شدو که مقصدم مقصودم نیست ، پس اندوهی بر من نازل شد و از شادیم کاسته و بر اندوهم افزوده شد . مقصود من جمعی از یاران و هم جنسانم یعنی دریا بود ولی مقصدم آن پست بود ، آن پست چه ارتفاعی گرفته بود و از میان وحدت یارانم قد بر افراشته بود . همان طور که من و هم جنسانم به سوی آن پست میرفتیم ؛ نیت انتقام ونابودی دشمن را به کمک وحدت و همبستگی خود در ذهن یارانم ایجاد و ایمانشان را تقویت کردم . وقتی به ارتفاعات پست رسیدیم در کنار هم جمع گشتیم و آزادی خود را از دل آسمان جشن گرفتیم و به پاس این آزادی تصمیم گرفتیم که یادگار آزادی از جهنم را که همان سرمای تن و سفیدی بدن بود حفظ کنیم .

ما تمام تلاش و سعی خود را برای حفظ این یادگار انجام دادیم ولی آخر دست جبار و ستمگر آسمان سرمای آزادی را از ما گرفت و به محیط سپرد و ما شرمسار از عدم پای بندی به پیمان ،  و نیت انتقام روان گشتیم .

خشم ما در اثر ناملایمتیهای محیط دو چندان شده و اندک اندک ایمان انتقام در جان ما قوی تر میشد.

هر کس برای گرفتن انتقام به چیری یورش میبرد ، مثلا برخی از دوستانم سعی در روان کردن و به زیر کشیدن خشکی داشتند و به درون منافذش رخنه میکردند و برخی دیگر به تن جانداران نفوذ میکردند،  ولی در اخر توسط آنها استسمار می شدند و شرمسار و ناراحت به جمع باز می گشتند .

در این دنیای جدید همه طالب وجود ما بودند و البته طالب استسمار ما ،  نه برای ما ،  بلکه برای خودشان ، و ما طالب دریا، برای دریا بودن ؛ عاشقان همه در انتظار ما  و ما روان در جستجوی دریا .

ما که تحت تاثیرشرایط نامناسب محیطی  قرار گرفته بودیم و در گوش من مرتبا سخنان ابر تکرار میشد ، دیگران را تحریک کردم و با عضمی فوق العاده قوی شروع به حرکت کردیم .

رفتیم و رفتیم تا به دریا رسیدیم ؛ ولی نه ، دریا نبود ، چه بویی میداد ، چه رنگی داشت .

در حالی که حالم از بوی تافن بد شده بود ، با صدای بلند پرسیدم :  تو کیستی ؟

بوی نفرت فوران کرد و با صدایی موحش پاسخ داد: من دریا هستم .

گفتم : تو دریا نیستی ، از تو بوی نفرت و رنگ مرگ می آید ولی از دریا بوی عشق و رنگ زندگی .

گفت : اشتباه نکن ، من بزرگم ، من عظیمم ، من معنای عشقم ، من زندگی هستم ونشانه حیاتم ، این موجودات را می بینی ؟ ، اینها در کنار من زنده اند ، در من زنده اند ولی دریای تو ، دریای تو به آنها اجاره حیات نمیدهد .

پرسیدم تو که قبول داری دریا نیستی ، چرا همراه ما نمیشوی و حرکت نمیکنی به سوی آن معشوق ازلی ؟

گفت : من خودم دریا هستم ، ما دریا شدیم .

دیگر سخنی برای گفتن با وی نداشتم  ، وی خود را دریا مینامید و من به دنبال دریای واقعی بودم ، پس خندیدم و رفتم .در حالی که از مرداب دور میشدم ، وی با صدایی بلند ولی گرفته تکرار میکرد من دریا هستم ، من دریا هستم، ما دریاییم و ...

پس از گذشتن از کنار مرداب و گذر از مناطق مختلف سنگی و کوهستانی ، به منطقه ای خشک و خالی از زندگی رسیدیم .به نظر میرسید که پای هیچ یک از دوستانم تا کنون به این منطقه نرسیده ولی با همان سرعت قبلی به حرکتمان ادامه دادیم ولی پس از گذشت چند متر من بازکشتم تا افراد با ایمان رود را ببینم ولی ناگهان یکه خوردم و دیدم که افراد لشکر یکی یکی ناپدید میشوند و هر چه افراد بیشتر وارد این خطه می شوند بیشتر ناپدید میشوند ، ترس بر ما غلبه کرده بود و از عقل عاجز شده بودیم ونمیدانستیم چه کار بکنیم ؛ من به عقب بازگشتم و متوجه سیاهچالهایی در تن این خطه شدم که روی آنرا با خاکی نرم پوشانده اند تا وقتی که کسی روی آن پا بگذارد به درون آن سقوط کند و اسیر تن این دشت شود. عمق این سیاهچالها آنقدر زیاد بود که هرچقدر از افراد ما در آنها سقوط می کردند پر نمی شد . من پریشان وناراحت در حال فکر کردن در رابطه با این موضوع بودم و بی هدف این طرف و آن طرف میرفتم تا چاره ای بیابم و هر چه تفکر من بیشتر طول میکشید افراد بیشتری فنا میشدند که در لبه یکی از همین سیاهچالهای نیستی پایم لغزید و به درون آن سقوط کردم ؛ وقتی به اواسط این سیاهچال رسیدم به دلیل پر شدن آن از یارانم متوقف شدم و چون به شدت ترسیده بودم خودم را با تمام زور به دیواره سیاهچال میکوبیدم که متوجه شدم ، دیواره بسیار سستی دارد که اگر ما متحد شویم و با هم به آن ضربه بزنیم خراب خواهد شد، ما هم چنین کردیم و با چند ضربه پیاپی دیواره فرو ریخت و راه به سیاهچالی دیگر باز شد و ما آنقدر این کار را تکرار کردیم تا دشت به زیر پایمان فرو ریخت وما بر خطه مرگ فاتح شدیم و آن را به زیر کشیدیم و کل این خطه را تحت تسلط خویش دراوردیم .

به علت خستگی از راههای طولانی و تجدید قوا ، تصمیم به استراحت در این منطقه گرفتیم  و اتراق کردیم .

وقتی ما استراحت میکردیم دوستان ما رفته رفته به ما می پیوستند تا من پس از گذشت مدتی در یافتم که در این خطه مرگ زندگی به وجود آورده ام ، من اینجا دریا ساخته ام  یا بهتر بگویم ، ما دریا شده ایم ، ما به مقصود خود رسیدیم ، و دلیلی برای حرکت نداشتیم پس در آغوش دریای خود آرام گرفتیم .

ماهها گذشت و هر دوستی که به ما میرسید به ما می پیوست ولی در یک روز بارانی ، عده ای از همجنسان جوانم با سرعت وارد دریا شدند و من ورود آنها را به دریا خوش آمد گفتم ، ولی آنها در عوض به من گفتند : تو که دریا نیستی تو اسیر تن خشکی هستی ، تو بوی نفرت و رنگ مرگ میدهی .

چون یاد مرداب افتادم  ناگهان دنیا پیش چشمانم تیره و تار شد و بدون مجادله لباس رزم به تن کردم و بر خاستم ، سد مرگ را شکستم و فرمان حرکت به سوی دریای واقعی را صادر کردم ؛ عده زیادی با من مخالفت کردند ولی من همراه یاران جوان و دلاوران با ایمانم حرکت کردم ، وقتی از خودم گذشتم بوی نفرتم را شنیدم و از کرده خود پشیمان گشتم و بر زمان از دست رفته حسرت خوردم و با تمام سرعت رودی پس آن مرداب کندیم و رفتیم .

ما در مسیر حر کت رودی که به وجود آوردیم به منطقه ای عجیب رسیدیم .

منطقه ای پر از موجوداتی قدی بلند و سری سبز رنگ که قادر به حرکت نبودند .

وقتی ارتش ما به این منطقه رسید ، عکس العملی نشان نداد و دوستانه وارد این محیط شدیم ولی ناگهان من متوجه شدم که ، خشکی این منطقه دارای همان چاههای نیستی بوده ولی در زیر آن چاه هیولایی وجود دارد با دهان باز برای بلعیدن طعمه ای که وارد آن سیاهچال میشود .

من به محض اطلاع یافتن از این امر ارتش را متوقف کردم تا افراد بیشتری نابود نشوند و به دوستان و همجنسانم با صدایی محکم و کوبنده گفتم :

ای هم جنسان من ، ای یاران من ، ای خواهان آزادی و نابودی دشمن ای برترین موجودات هستی ، این منطقه پر از دام است ، پر از همان چاه های نیستی ولی نه کاملا به آن شکل ، در پایین این چاهها هیولایی وجود دارد که شما را میبلعد – در این زمان هیاهوی سپاهیان سخنم را قطع کرد – من مجددا فریاد زدم : ولی ما نباید و نمیتوانیم بازگردیم یا اینکه اینجا بمانیم ، ما هدفی بس عظیم داریم ، به دریا فکر کنید ، به بودن در دریا ، به دریا بودن ، اکنون به نام دریا بخروشید و به دشمن بتازید و خود را مشتاقانه قربانی دریا کنید و راه را برای دیگران باز کنید ، به نام دریا ، حمله کنید.

من جلوتر از همه سراسیمه حمله کردم ، چند صد متری که رفتم ، ناگهان یکی از چاههای نیستی دهانش را بر روز من گشود ، اول داخل چاه افتادم و سپس اژدهای چاه مرا بلعید.

پس از گذشت مدتی که من متوجه نشدم چه اتفاقی برای من افتاد خود را در زندان یافتم .

پس از به هوش آمدنم من را از زندان خارج کردند و به دادگاه بردند ، پس از محاکمه من را محکوم به حمل مواد غذایی از دهان اژدها به آشپذخانه که برگ نام داشت ،  کردند .

قلب من در تپش برای دریا بود و تنم تحت جبر زمانه مدتها اسیر دست درخت شد تا بدون پاداش برای وی کار کنم .

پس از گذشت چند ماه مواد غذایی خیلی کم شده بود و من هم کمتر کار میکردم ، اکثر آشپذخانه ها خراب و از درخت جدا گشته بودند ، اتفاقا من هم برای یک برگ مواد غذایی میبردم که از درخت جدا شد و به زمین سقوط کردیم ، وقتی من از انتهای برگ خارج شدم ، دیدم که یارانم عده زیادی از درختان را شکسته و به طرفین پرتاب کرده اند و بعدا فهمیدم که دوستانم وقتی متوجه شدند که من اسیر گشته ام، درختی را که مرا اسیر کرده بود از ریشه در آورده اند تا مرا آزاد کنند .

من هم مجددا به دوستانم پیوستم و با اقتدار کامل جنگل را در هم کوبیدیم و یاران اسیر خود را آزاد کردیم واز این منطقه هم با موفقیت گذشتیم .

روز ها را شب کردیم و شبها را روز ، با زحمتهای فراوان و راهپیمایی های مداوم ، از دیار های مختلف گذشتیم تا بالاخره راه دریا را یافتیم ، و به رودی که به دریا می ریخت داخل شدیم و پس از مدتی درمسیر حرکت ، عاشقانه نظاره گر دریا شدیم.چون به دریا رسیدیم ، دریا به ما اجازه ورود نمیداد و ما را نمی پذیرفت و با سیلی  که به صورتمان می نواخت ما را روانه خشکی میکرد .از طرفی عشق به ما دستور اصرار میداد و ما هم اصرار میکردیم و بر اصرارمان پا فشاری می ورزیدیم ،  تا معشوق ما را پذیزفت .

بعد از اینکه به دریا رسیدیم آرامش یافتیم و آرامش مارا به سوی آرامشی مطلق میل میداد و آرامش مطلق مارا به سوی سکون روان کرد ، سکون نیز خلف حیات است .

معشوق من دریا ،  با اهدای این آرامش حیات را از من گرفت و من را از ارتفاعات هستی به ژرفای نیستی کشاند .

یاد آن پست برای من یاد بلندای عشق شد و وصال معشوق برای من مرگ .

مدتی گذشت تا در مرگ من جوانه حیات زد و من تصمیم به صعود گرفتم ، و پس از مدتها انتظار در یک روز آفتابی به کمک مهر خورشید از مرگ رها گشتم و به دل گرم و پر محبت آسمان پناه بردم و با دست نوازشگر نسیم ، مرتفع ترین قله خشکی را یافتم و با شادمانی از وی جدا شدم تا به مقصودم برسم .

با غرور و بدون ترس  به سمت زمین حرکت می کردم که دیدم بلند ترین و مرتفع ترین قله خشکی در کنار پست ترین و عمیق ترین نقطه یعنی  دریا قرار دارد.

من مردد در مقصود و نا آگاه در مقصد فرود آمدم .

 

 

مینا

و اما دو تا مطلب

 

اول اینکه سلام به کسی که خودش رو مینا نامیده بود و من نمی شناختمش . برام جای سوال بود که چرا مینا ؟؟ اسم خودت به این قشنگی بود . و مسلما کسی هم نمی شناختت .

 ممنون هستم از بابت لطفی که به من داری و داشتی . من هم مدتی بود از تو خبری نداشتم و خیلی علاقه مند بودم ببینم کجا هستی و مشغول چه کاری هستی ... ولی خب این دنیای مجازی دست آدم رو می بنده و مجبورش می کنه که در چهار چوب همین فضا حرکت کنه .

من تو این دنیای مجازی دوستان زیادی به دست آوردم و دوستان زیادی رو از دست دادم . راستش رو بخوای دیگه برام سخته که توی این دنیای مجازی با انسانی دوست بشم . چون دیدم که هیچ احساسی توی این دوستی ها نیست . همش خیاله . همش بازی هست . همش دروغی هست . می خوام اگه قراره به این بازی ها ادامه بدم بیشتر توی دنیای واقعی با بازیگر های واقعی باشه . بازیگر هایی که لا اقل بازیشون رو می بینی . و بهترین بازیگر رو نفرین اگه نکنی ... تحسین که می کنیش .

این دنیا این قدر مجازی هست که تو - مینا – اسم خودت رو هم   نمی یای بنویسی . می ترسی مبادا کسی بشناسدت ؟؟؟ یا کسی متوجه بشه که حرفی زدی ... یا هزاران یای دیگه .

 

تو در زندگی من در قسمت کوچکیش بودی ولی نقش بزرگی رو برام ایفا کردی . شاید بزرگترین نقش ... یعنی آگاهی دادن ... تو من رو نسبت به اتفاقاتی که اطرافم می افتاد آگاه کردی .

چیزی که کمتر کسی یا می تونست انجام بده یا اصولا انجامش     می داد . این جای قدر دانی داره . قدر دانی ای که زبان من از بیانش قاصر هست .

 

 من بلد نیستم احساساتم رو در قالب کلمات بیان کنم و معمولا این جور مواقع لال هستم . پس خودت به بزرگواری خودت ببخش و بپذیر از من که با تمام وجودم از تو سپاسگزارم .

با اینکه هیچ وقت ندیدمت ولی می دونم یک دوست خوب و ارزشمند برام هستی . کاش می تونستم فقط یک بار ببینمت و بهت بگم که از بابت همه چیز ازت متشکرم . این واقعا خواسته قلبیم هست . خیلی دوست دارم حتی برای یک بار هم که شده ببینمت .

تو من رو اگه خوب نشناسی این قدر می شناسی که بدونی پشت این حرفم هیچ چیز وجود نداره .

از اینکه امروز دیدم بعد از مدت های مدید اومدی و جویای حالم شدی ازت سپاسگزارم . خیلی خوشحالم کردی . خیلی .

 

 

 

 

 

 

 

 

دوم اینکه :

 

قول داده بودم با یک متن توپ بیام ولی خب این بار رو ببخشید .

باشه برای سری بعد . آخه چند تا متن قشنگ دیدم که حیفم اومد نخونیندش و از دنیا برید . خدا رو چه دیدید یک بار دیدی همین الان من افتادم زبونم لال تو مردی . لا اقل قبلش اینا رو خونده باشی . البته آخرین متن یک شعر هست مال یک خواننده به نام : اندی . اونم بد نیست .

 

ساده است نوازش سگی ولگرد ،شاهد آن بودن که چه گونه زیر غلتکی  می رود و گفتن آن که )) سگ من نبود (( . ساده است ستایش گلی ، چیدنش ، و از یاد بردن که آبش باید داد . ساده است بهره جویی از انسانی ، دوست داشتنش بی احساس عشقی ، او را به خود وانهادن و گفتن که دیگر نمی شناسمش .ساده است لغزشهای خود را شناختن ،با دیگران زیستن به حساب ایشان ، و گفتن که من اینچنینم !ساده است که چگونه می زییم ،باری زیستن سخت ساده است و پیچیده نیز هم  ...                     

 

 

 

گاهی آدم وقتی می خواد چیزی رو فراموش کنه سختی های زیادی رو سر راهش مجبور می شه تحمل کنه ... گاهی وقتی می خواد دوستی رو رها کنه ... مجبور می شه که دست به خیلی کار ها بزنه که روحیه اش رو بهم بزنه . یا حتی واسه یک تنبیه کردن آدمی مجبوری قسمتی از وجود خودت رو هم توش تنبیه کنی . بعد این ها همه باعث می شه روحش آزار ببینه . خسته بشه . زود رنج بشه . داغون بشه . ذهنش ... فکرش... همه قواش تحلیل می ره چون همه نیروش رو اون شخص می گیره .

 

 

 

 

 

 

خسرو و فرهاد

 

حکایت غریبی داره این فرهاد . که همیشه تکرار می شه .

 

 محدود به زمان یا مکان خاصی نیست .

 

همیشه خسرو ها هستند . همیشه همیشه .

 

و بازنده همیشه فرهاد هست .

 

فرهاد و خسرو به هر قیافه و تو هر شکلی در می یاند .

 

ولی ... نتیجه ثابت هست ...

 

عشق فرهاد ارزشی نداره .

 

بودنش هم ارزشی نداره .

 

پس فرهاد صحنه رو ترک می کنه برای همیشه .

 

و میره که یا بمیره یا باز هم کوه رو بکنه .

 

 کاری عبث برای نشون دادن عشقی واقعی .

 

و اما عشق ...

 

بی معنی ترین و بی ارزش ترین و بی بهاترین چیز ها .

 

که به راحتی قابل جایگزینی هست .

 

فرهاد ... شیرین تو رو نمیخواد . چرا نمی فهمی ؟؟؟

 

 

 

 

 

دل بی روح جنس آهنت را دوست دارم

خطوط درهم پیراهنت را دوست دارم

نگاه با همه بی گانه ات را دوست دارم

غرور سرکش دیوانه ات را دوست دارم

دوست دارم

 

تن سوزان مثل آتشت را دوست دارم

بهاری و من آن عطر خوشت را دوست دارم

به هر لحظه کنارم بودنت را دوست دارم

تماشایی تو هستی دیدنت را دوست دارم دوست دارم

 

پس از تو رنگ گل ها هم فریب است

پس از تو روزگارم بی فروغ است

که می گوید پس از تو زنده هستم

دروغ است هر که میگوید دروغ است

ای ستاره بی تو من تاریکم

بی تو من به انتها نزدیکم

ای ستاره بی تو من تاریکم

بی تو من به انتها نزدیکم

 

وا چه کردم من چه بود تقصیرم ؟؟

که چنین بود بعد تو تقدیرم

تو نخواستی من و تو ما باشیم

سرنوشت این بود که تنها باشیم