اِی باد اگر به گلشن ِ اِحباب بگذری


ز ِنهار عَرضه دِه بر جانان ، پیام ِ ما

 

گو، نام ِ ما ، ز ِ یاد به عمداً چه می بری


خود آید ، آن که یاد نیاری ، ز ِ نام ِ ما .

ای امت محمد شما را چه شده است ....؟

حالا باید چی کار می کرد ؟

 

رها شده بود ... نه از قید و بند ... نه از تعلقات ... رهاش کرده بودند ... نه از غل و زنجیر و نه از دو رنگی ها ... بلکه رها شده بود به امان خدا .

بی کس و کار شده بود .... بی یار و یاور ... بدون هم دم ، بدون هم زبون و بدون هم فکر ...

رهاش کرده بودند تا در بی کسی بمونه و در بی کسی جون بده .

دیگه جایی برای اون نبود ... دیگه تحمل اون برای دوست هاش و دیگران خیلی سخت شده بود ... دیگه زمانه ، زمانه اون و امثال اون نبود .... زمانه عوض شده بود ... زمانی شده بود که ارزش ، دیگه معنی نداشت .

انسانست اون رو به پشیزی بها نمی دادند و زمانی شده بود که پول و موقعیت و مقام ، حرف اول رو می زد .

وقتی که پول نداری ، صاحب ارزشی هم نیستی... ارزش ، معیارش عوض شده بود و روزگار اون هم به سر رسیده بود ... قبول این واقعیت که بی بها یا با نیت خیر ، بخواهی برای کسی کاری انجام دهی برای دیگران غیر ممکن به نظر می رسید .

نه تنها دیگران رهاش کرده بودند ، بلکه اونم بقیه رو ترک کرده بود ...

اون هم دیگه نمیتونست در همچین فضای بی روحی ، به زندگی سر شار از معنویت خودش ادامه بده .

حتی نفس کشیدن براش ، توی اون هوای خفقان آور غیر ممکن جلوه گر می نمود .

معنویت جایگاه و جلوه ای در این جهان پر از مادیات دیگه نداشت . پس دیگه جایی برای اونی که سراسر وجودش غرق در ارزش های معنوی بود وجود نداشت .

 

حالا باید چی کار می کرد.... ؟

نصفه شب بود … ساعت ها بود که در انتظارش نشسته بود ولی ازش خبری نبود … نمی دونست کجا باید به دنبالش بگرده … فقط این رو می دونست که بد جوری بهش عادت کرده بود … اون نمی تونست لحظه ای رو بدون اون سر کنه و محبوبش امشب نیومده بود …

آره . اون بهش دل بسته بود ... شاید هم عاشقش شده بود … نمی دونست که به چیه اون دل بسته بود ولی این رو خوب می دونست که یک امشب رو که اون نیومده بود دلش آروم و قرار نداشت … اول فکر می کرد که عاشق شدن خیلی سخته ولی الان می دید که از اونی هم که فکر می کرد آسون تره … بدون این که خبرش کنه ، آروم ، آروم باهاش انس گرفته بود .

این قدر این انس گرفتن عمیق بود که دیگه نمی تونست بدون فکر کردن به اون یا حرف زدن با اون ، راحت زندگی کنه .

دلش می خواست که می تونست همیشه با اون باشه ولی می دونست که امکان پذیر نیست … چون اصلا قرار نبود که بهم دل ببندند … حالا هم که اون دل بسته ، قبول کرده که باید این دل بستنش یک طرفه باشه و با شرایطش سعی می کنه کنار بیاد .

 

به قول گابریل گارسیا مارکز :

 " بد ترین شکل دلتنگی برای کسی ان است که در کنار او باشی و بدانی که هرگز به او نخواهی رسید . "

 

خلاصه که اون شب ، صبح شد و باز هم شب ها و صبح های دیگه گذشت … ولی اون نیومد …یک بار هم که اومد باز تندی رفت و اون رو در تنهایی رها کرد .

حالا دیگه کابوس هاش به رویا تبدیل شده بود … رویایی که فقط توی ذهن اون وجود داشت … رویایی شیرین و غیر واقعی …. رویایی دست نیافتنی …

یعنی می شد که بازم اون بیاد !!؟ بیاد و بنشینه کنارش و براش آواز بخونه … اوازی از ته دل و با تمام وجود … اوازی به زیبایی چه چهه بلبل .

چه چهه بلبلی خوش اواز که پیره زن تنهایی رو عاشق خودش کرده بود و اون رو از تنهایی نجات داده بود .

 

با هر آوازی که بلبل می خوند اون به یاد یکی از خاطراتش می افتاد … خاطرات فوق العاده شیرینش … خاطرات فوق العاده تلخش … ولی چه تلخ ، چه شیرین ، خاطرات دوران زندگیش بود … زندگی ای که الان نمی دونست تا غروبش چقدر راهه ؟

راهی به کوتاهی یک میانبر یا به بلندی امتداد نور …

آره چند شب بود که بلبل پیداش نشده بود و پیره زن افسرده و افسرده تر می شد . هر وقت که پیره زن کاملا از دیدن اون ناامید می شد بلبل برای ساعتی پیش اون می یومد و اون رو ازدلتنگی در می یاورد و تا پیره زن تنها ، کمی خوشحال می شد و از دلتنگی در می یومد و سعی می کرد به اون عادت کنه ، دوباره بلبل ترکش می کرد .

بلبل ، پیره زن تنها رو خیلی دوست داشت ، همون طوری که پیره زن اون رو دوست داشت . ولی بلبل می دونست که اگه بیش از اندازه بیاد پیش پیره زن ، شاید ، دیگه نتونه از پیره زن مهربون دل بکنه و اسیر بشه . اسیر عشق و مهربونی یک پیره زن تنها.

و از طرفی هم نمی تونست که ناراحتی اون رو ببینه .... برای همین هم ، هر چند وقت یک بار ، پیش پیره زن می یومد و با خوندن آوازی از ته دل و با تمام وجود براش ، روحی دوباره در کالبد بی جان او می دمید .

عشق بلبل ، پیره زن غمگین رو به زندگی امید وار می کرد و شادی صد چندانی رو براش به ارمغان می یاورد .

دیگه پیره زن عادت کرده بود که باید فقط به دمی با بلبل بودن قناعت کنه و از همون چند لحظه کوتاه ، نهایت لذتش رو ببره و غرق شادی و امید بشه .

 

شاید بی ربط باشه . اما دوست دارم این بیت رو بنویسم :

 

روز ها گر رفت گو رو باک نیست           تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست

یک چند وقتی هست که این جا چیزی ننوشتم . ولی الان یک سری مطلب آماده کردم براش . ان شا الله به زودی تایپ می کنم می فرستمش . قربان شما .
هادی بیرقدار

THE LORD OF THE TIME

THE LORD OF THE TIME

 
Come on baby. Come on and see that I am the lord of the time.


I can control the time. I can take it back or faster it.


What do you think? Do you think that I am mad? But no I am not mad.


My power is very much. Just a few persons can feel it.


I am the king of my mind. I can go every where and every time. I can kill or alive every things. My land is very large. I can fly. Yeah. I can swim or disappear.
 

May be you think that I can not do these things but I know I can.


If I think about some thing I can reach it .my imagination can fly every where & and do every things.

 

THE TIME CAN STOP IN MY MIND. CAN GO BACK OR RUN FASTER.

 

MY POWER IS IN MY IMAGINATION.

به نام یکتا مهندس هستی

 

 

بالاخره ! اشکان ، این عزیزه برادرم هم به جمع وبلاگ نویس های دنیا اضافه شد .

اشکان جون تولدبلاگت مبارک .ان شاالله که از عشق پر بشی . بعد پرپر بشی .

آخی اشی هم می نویسه . این قدر رمانتیک می نویسه ادم ناخواسته عاشق می شه . یه لینک خوشگل هم بهش دادم که بچمون اولی کاری با ذوق و شوق بیشتری بنویسه .

ولی خارج از شوخی اشی یه من قشنگ می نویسه . می گی نه نگاه کن .