سخنان حکیمانه دوز , دغل , کلک , حقه , دروغ و ... داشتم فکر می کردم که زندگی بدون این واژه ها چطوری می شه , دیدم اصلا نمیشه . مزه زندگی به همین چیزاست . اصلا مگه میشه بدون دروغ زندگی کرد . لذتی که تو دروغ هست هرگز تو راست گفتن نیست . وقتی میشه با کلک سر یه آدم رو شیره مالید چه احتیاجی هست که راستش رو به طرف بگی . وقتی میشه با یه دروغ جمعی رو از هم پاشوند چرا نگی یا وقتی میشه با دوز و دغل و حقه ثروتت رو زیاد کنی چرا نکنی چه احتیاجی هست که صاف و صادق باشی . بی خیال مال حروم , آخرت چی چیه , دنیا رو عشقست . این حرفهای مسخره چی چیه , راستی , صداقت . نمی دونم این حرف ها چه موقع و برای کیا ارزش داشته ... الحق که آدم های ساده ای بودند . آخه اگر همه راستش رو بگند که زندگی یکنواخت میشه . همه به هم اعتماد می کننند و ... هه هه . چه مسخره .آخه اعتماد به چه دردی می خوره بابا بی خیال اعتماد آدم باید اصلا جو رو متشنج کنه که هیچ کس به اون یکی اعتماد نکنه تا بتونه این وسط سودش رو ببره . فقط منافع شخصی مهمه و بس . اینا هم که دم از صداقت همیشه می زنند خودشون آخر دغلند . خودشون از همه بدترند . خودشون روی همه رو تو این کارا سفید کردند بعد دم از امام زادگی می زنند . بابا ما خودمون ذغالیم . می خواند ما رو سیاه کنند . عمراً . امضا : فرصت طلب

بعضی ها می تونند , بعضی ها هم نمی تونند . یک عده قادرند حرف هاشون رو بزنند یک عده هم قادر نیستند این کار رو بکنند .

یکی قادر خوب بنویسه , یکی قادر خوب حرف بزنه تا مقصودش رو بیان کنه و یک عده هم هستند که نه قادرند خوب بنویسند نه قادرند خوب حرف بزنند در نتیجه همیشه احساس ضعف می کنند . همیشه در عذابند که چرا نمی تونند حرف دلشون رو بزنند .

گروهی هستند که قادرند زیبا صحبت کنند . بعضی ها خیلی احساسی می نویسند . بعضی ها بر عکس حرف های منطقی می زنند و نوشته هاشون بر اساس دلیل و برهان .

ولی عده ای هم هستند مثل من . نه بلدند احساسی بنویسند نه بلدند منطقی صحبت کنند . تنها کاری که بلدند اینه که هر چی به ذهنشون می رسه همون ها رو می نویسند تا بتونند بلکه حرفی زده باشند .

بعضی ها واقعآ حرف های زیادی رو دارند که بزنند ولی وقتی می خواند بنویسند تمام حرف هایی رو که قرار بود بزنند یادشون میره , گوئی انگار اصلآ هیچ حرفی برای زدن ندارند .

منم جزء این دسته هستم . همین الان تمام ذهنم از چیز هایی که می خواستم بگم پاک شد .

خب من تو خودم هر استعدادی رو سراغ داشته باشم از یک استعداد مطمئن هستم که هیچ بهره ای نبردم اون هم استعداد در شعر گفتنه , واقعآ که کار سختیه . واقعآ باید به شاعر ها به خاطر این استعدادشون تبریک گفت .

دوست دارم اینجا به یاد یک شاعر معاصر یکی از شعر هاش رو بنویسم . امید وارم که همه خوششون بیاد .

نیلوفر

از مرز خوابم می گذشتم , سایه تاریک یک نیلوفر روی همه این ویرانه فرو افتاده بود .

کدامین باد بی پروا , دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من اورد ؟

 

در پس در های شیشه ای رویاها , در مرداب بی ته آیینه ها  ,

هر جا که من گوشه ای از خودم را مرده بودم , یک نیلوفر روییده بود ,

گویی او لحظه لحظه در تهی من می ریخت , و من در صدای شکفتن او , لحظه لحظه خودم را می مردم .

 

بام ایوان فرو می ریزد و ساقه نیلوفر بر گرد همه ستون ها می پیچد .

کدامین باد بی پروا , دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من اورد ؟

 

نیلوفر رویید , ساقه اش از ته خواب شفافم سر کشید . من به رویا بودم , سیلاب بیداری رسید .

چشمانم را در ویرانه خوابم گشودم , نیلوفر به همه زندگی ام پیچیده بود . در رگ هایش من  بودم که می دویدم . هستی اش در من ریشه داشت .

همه من بود .

 

 کدامین باد بی پروا , دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من اورد ؟

 

 

سهراب سپهری

یادش به خیر ... یادمه ن... عاشق ستاره ها بود . از تهران بدش می یومد چون نمی تونست که ستاره ها رو خوب ببینه . دلش می خواست که بشینه تا صبح ستاره ها رو تماشا کنه . اصلا با دیدن ستاره ها یه آرامش خاصی پیدا می کرد . همیشه دلش می خواست بره تو کویر , بره اونجا و زل بزنه به ستاره ها . دلش می خواست که شب همیشگی بود و اون می تونست تمام وقت ستاره هاش رو ببینه . در کل عاشق شب و زیبائیهاش بود وعاشق این بود که زیر نور مهتاب راه بره و حرف بزنه . هر سری یه ستاره خاص رو که از همه کم نور تر و کوچیک تر بود به من نشون میداد می گفت اون ستاره ما ل منه . اون مال خود خودمه . مطمئنم تا حالا کسی به اون چشم ندوخته و نخواسته اون ستاره مال اون باشه . پس اون ما ل منه . قرار بود هر سری برای یاد آوری هم به ستاره هامون نگاه کنیم ... امشب خیال می کنم اون ستاره از همیشه پر نور تره . دلم براش خیلی تنگ شده ولی اصلا دلگیر و ناراحت نیستم چون مطمئنم اونم الان داره به یه ستاره کوچولو کناره ستاره خودش نگاه می کنه و به یاد منه .

خدا بیامرزدش

الان دیگه زندگیم با زندون هیچ فرقی نداره . خونم برام شده زندون . دیوار هاش برام مثل میله های زندون می مونه . خونه خودم زندونه و خونه اون شکنجه گاه . همیشه با دیدن جاهایی که با اون بودم احساس زجر و عذاب پیدا می کنم .

فکر می کردم با یاد آوری خاطرات شیرینم با اون احساس آرامش به من دست بده ولی دیدم که بر عکس , چون با یاد آوری از دست دادن اون درد و رنجم بیشتر میشه .نمی دونم کدوم جهنم عذاب اور تره , این جهنمی که الان توشم و گرفتارشم یا جهنم قیامت . ولی یک مدت عقیده داشتم این جهنم هم دست کمی از اون نداره ...