خب اینم اون عکس هایی که قولش رو داده بودم . عکس های مسافرت اهواز .
در عکس اول بچه ها در حال انداختن علی اکبر به آب هستند و در عکس دوم جعبه برق قطار رو از جا کندند که خودشون برق داشته باشند .




حس این آهنگ خیلی واسم آشناست

هرگز نخواستم که تو رو با کسی قسمت بکنم

یا از تو حتی با خودم یک لحظه صحبت بکنم

هرگز نخواستم که به داشتن تو عادت بکنم

بگم فقط مال منی به تو جسارت بکنم

 

این قدر ظریفی که با یک ، نگاه هرزه می شکنی .

اما تو خلوت خودم تنها فقط مال منی .

 

هرگز نخواستم که به داشتن تو عادت بکنم

بگم فقط مال منی به تو جسارت بکنم

 

ترسم اینه که رو تنت ، جای نگاهم بمونه

یا روی تیشه چشات ، غباره آهم بمونه

تو پاک و ساده مثل خوا ب حتی با بوسه می شکنی

شکل همه آرزو هام ، تجسم خواب منی

 

حتی با اینکه هیچ کس ، مثل من عاشق تو نیست

پیش تو آیینه چشام ، حقیره لایق تو نیست ، حقیره لایق تو نیست .

 

هرگز نخواستم که تو رو با کسی قسمت بکنم

یا از تو حتی با خودم یک لحظه صحبت بکنم

هرگز نخواستم که به داشتن تو عادت بکنم

بگم فقط مال منی به تو جسارت بکنم .

روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای غمگین نشسته است.شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد.شاگرد لب به سخن گشودواز بی وفایی یار صحبت کرد واین که دختر مورد علاقه اش به او جواب رد داده و پیشنها ازدواج دیگری راپذیرفته است .شاگرد گفت که سالهای متمادی عشق دختر را در قلب خود حفظ کرده بود و با رفتن به خانه مرد دیگر او احساس میکند باید برای همیشه با عشقش خداحافظی کند .شیوانا با تبسم گفت : "اما عشق تو به دخترک چه ربطی به او دارد؟ شاگرد با حیرت گفت : "ولی اگر او نبود این عشق و شور و هیجان هم در وجود من نبود!؟" شیوانا با لبخند گفت : "چه کسی چنین گفته است . تو اهل دل وعشق ورزیدنی و به همین دلیل آتش عشق و شوریدگی دل تورا هدف قرار داده است. این ربطی به دخترک ندارد . هرکس دیگری هم جای دختر بود تو این آتش عشق را به سمت او میفرستادی. بگذار دخترک برود !این عشق را به سوی دختر دیگری بفرست . مهم این است که شعله این عشق را در دلت خاموش نکنی . معشوق فرقی نمیکند چه کسی باشد .دخترک اگر رفت با رفتنش پیغام داد که لیا قت این عشق ارزشمند را ندارد . چه بهتر ! بگذاراو برود تا صاحب واقعی این شور و هیجان فرصت جلوه گری و ظهور پیداکند !به همین سادگی

حسام جان یک دنیا ممنونم ازت بابت اون داستان قشنگ . واقعا زیبا بود . خیلی خیلی زیبا .
می خوام اون داستان رو این جا واسه همه بنویسم .
منتظر باشید . شازده کوچولو در راهه

واقعا دوستش می داشت... از صمیم قلب. بارها او را دیده بود و هر بار بیشتر به وی دل می باخت.در زیبایی کامل بود و چشمانش با هر نگاه غرور را در میان عالمیان تقسیم می کرد.... و امروز نیز، با او وعده ملاقات داشت. فقط ده دقیقه دیگر... یعنی رأس ساعت هفت!بر لبانش رژ زننده ای کشید. پشت چشم ها را به شدت تیره کرد و از مژه ها و ابروهایش هم غافل نشد. موها را کاملا مرتب کرده و گونه ها را گل انداخته بود. لباس بسیار آراسته بر تن کرده و عطر بسیار خوش بویی بر لایه نازک کرم و پودر روی پوستش زده بود. کیف دستی زیبای زنانه اش را در دست گرفت، نگاهی به ساعت انداخت و با بی صبری گفت: "حالا دیگر وقتش است!"
دخترک زیبا، رأس ساعت هفت، روبروی آینه ایستاده بود

دخترک انگشتاشو دونه دونه باز کرده بود و می شمرد یک،دو،سه،..،انگشتای دستش که تموم شد شروع کرد به شمردن انگشت پاهاش!
یازده،دوازده،سیزده،چهارده،پانزده،شانزده،..،ممم،شانزده،شانزده،شانزده...
انگار باقی را بلد نبود،از اینکه نمی دو نست بعد از شانزده چه عددی هست بغضش گرفته بود ،اشکاش دونه دونه از گونه هاش جاری شده بود
از روی پله ها پرید پایین و دوید به سمت دوستش با گریه از اون پرسید بعد از شانزده چه عددی ؟
دوستش نگاهی پر تعجب به اون کرد ،کمی فکر کرد و رو به دخترک کرد و گفت:بعد از شانزده عددی نیست!فقط شانزده تا عدد داریم!
دخترک گریه اش بند اومد و با حالتی که انگار می خواد ادای معلم ها را در بیاره روکرد به دوستش و گفت نه خیر هم وجود داره ،مامان من الان از شانزده سال هم بیشتره شه!حالا من می خوام بدونم چقدر طول می کشه تا منم مثل مامانم بشم تا بتونم صبح ها بخوابم و دیگه نیام مدرسه تا خانوم معلم من را دعوا کنه ،تا دیگه شبا نشینم تا صبح همش دیکته بنویسم
دوستش بازهم با تعجب اون را نگاه کرد و به دخترک گفت:نه!اون آخه مامان تو ،ماکه مثل اون نمی شیم ما فقط شانزده تا هستیم!
دخترک پرسید: تو از کجا می دونی؟
دوستش گفت:من می دونم من یکی را می شناسم که شانزده تا بیشتر نبود!
دخترک لبخندی زد و از ته دل جیغی کشید دور خودش چرخید و گفت :آخ جون یعنی من شانزده تا بیشتر نمی مونم؟
دوستش گفت:آره
حالا دخترک دوست داره امروز اون دوست را پیدا کنه و بلند سرش داد بکشه که چرا به اون دروغ گفت!
چه ساده و احمق بود دخترک!که باور کرد دیگه بعد از شانزده عددی نیست!
هی دخترک !حالا امروز من به تو می گم بدون هیچ دروغی!
بعد از شانزده هفده

خیلی از من دور نیستی... یه جایی توی این گیتی بزرگ ...داخل یکی از آسمانها هفتگانه ....میان میلیاردها کهکشان ؛ داخل کهکشان راه شیری معروف ....میون این همه منظومه ...یکی اون وسط بین منظومه شمسی ...روی یک کره کوچک به نام زمین ....روی یک قاره به نام آسیا ...توی خاور میانه یک کشور جهان سوم گربه ایی شکل؛ ایران ؛ توی بزرگترین و پر جمعیت ترین شهرش تهران ....میان این همه محله وخیابون ...کوچه و پس کوچه ها ....پشت یکی از شیشه های غبار گرفته همین شهر ماتم زده.... تو هستی ...می بینی !!!بیشتر از اونچه فکر کنی ما به هم نزدیکیم ...اونقدر که اگر دستم رو به سمتت دراز کنم شاید بتونم دستات رو بگیرم ....کمی اونطرفتر آن طرف خیابانی که من به راحتی ماشین هاش رو میبینم توی یکی از خونه ها... آروم خوابیدی ....اگر کمی چشمانم رو هم به هم نزدیک کنم حتی می تونم پنجره اتاقت رو هم ببینم ...و شاید چشمانت رو هم