از رادیو شنیدم

سلام . امروز داشتم کتابی از زهرا کدخداییان به نام رد پا می خوندم که به یک داستان جالب رسیدم دلم نیومد بقیه نخونندش برا همینم نوشتمش . امیدوارم لذت ببرید و ازش پند بگیریم ...

 

از رادیو شنیدم

 

یک روز صبح از خواب بیدار شدم ، پیچ رادیو رو باز کردم ، درینگ و درینگی به گوشم بخوره ، خواب از سرم بپره و هم این که بچه ها از صدای رادیو خجالت بکشند و تا لنگ ظهر نخوابند . خدا پدر و مادر آن گوینده را بیامرزد ف به خودش هم عمر با عزت بدهد که گفت :

(( هر وقت می خواین از دیگران عیب جویی کنین ، اول عیب های خودتون رو یک به یک بشمرین ، بعدش برید سر عیب مردم .)) شعری هم خواند که یادم نماند .

آخر شما نمیدانید ، من عادت کرده بودم اصلا عیبها رو ببینم . این چشم کور شده من حسنها رو نمی دید . اصلا از بچگی این طور عادت کرده بودم . بعد از حرف گوینده رادیو بود که این رو خوب متوجه شدم .اولش حالیم نبود که من آدم عیب جویی هستم و دایم پیش این و ان عیب آن و این رو م یگویم .

تعطیلات عید نوروز نزدیک بود . تصمیم قاطع گرفتم که در دید و بازدید های عید این نصیحت را به کار بگیرم ببینم چه طور می شود .

روز اول عید ، طبق معمول رفتیم خانه بتول خانوم . جاری بزرگ ام .

بچه هامان در حیاط آنها مشغول بازی شدند . شوهر هامان با هم مشغول حرف و صحبت شدند و من و بتول خانوم هم با هم .

من به دهانم امد که بگویم (( فخری خانم را تازگیها دیده ای که چقدر چاق شده ، خدا نصیب نکنه الهی ...)) اما زبانم را گاز گرفتم گفتم : (( بتول خانم جان می دونی که من خیلی استخونی هستم . پاهام اونقدر باریکه که روم نمیشه ... ))

بتول خانوم هاج و واج نگاهم کرد .

(( بعدشم پوستم کمی چروک ... ))

دهان بتول خانم باز مانده بود .

(( اون وقت ... آها یه عیب دیگه هم دارم ، دندونام نا مرتبن موقع خندیدن ))

بتول خانم با تعجب گفت  )) :اوا عفت جون امروز چرا این قدر به خودت بدو بیراه می گی ؟))

آمدم براش توضیح بدم که می حوام موضوع چاق شدن فخری خانم را بگویم و طبق گفته رادیو اول عیبهای خودم را می شمرم ، ولی تا حرفم به چاقی فخری خانم رسید باز شروع کردم (( خوب بتول جان می دونی که موهای من چه قدر سیخ سیخ و ... ))

باز بتول خانم هاج و واج مانده بود و من عجله داشتم که زودتر عیب های خودم را تمام کنم تا بروم سر اصل مطلب یعنی فخری خانم که چاق شده است .

(( بعدشم بتول خانم می دونی که جنس موهام اونقدر خوب نیست که بشه فر... ))

بتول خانم رفت که چای بیاورد . حرف مرا نیمه تمام گذاشت وقتی آمد گفت : (( هنوز نفهمیدم که چرا امروز بند کردی به خودت ))

گفتم: (( آخه ... )

باز دهان باز کردم که بگویم فخری خانم چاق ...

اما گفتم : (( می دونی بتول خانم جان ، فقط غصه موهام نیست . آخه یک کم هم رنگ پوستم تیره ... ))

بتول خانم انگار که حوصله اش سر رفت .

(( تو رو خدا دست از سر خودت بردار بگو ببینم از فخری خانم اینها چه خبر ؟ ))

دیگه طاقت نیاوردم ، گفتم : (( فخری خانم که نمی دونی چقدر چا ... ))

باز زبانم را گاز گرفتم .

(( بتول خانم جان راستش یک عیب دیگه هم دارم ، بزرگی شکمم با بدن استخوانی ام جور ... ))

بتول خانم گفت : (( از فخری خانم می گفتی ... ))

سرتان را درد نیاورم ، نشان به ان نشانی که من تمام آن دو ساعتی را که پیش بتول خانم بودم ، دهان باز کردم که بگویم فخری خانم چاق شده است ، تند تند عیب های خودم یادم می افتاد و مثل بلبل براش می شمردم و او هی می گفت (( تو رو به خدا دست از سر خودت بردار )) و یا (( تو هم امروز گیر دادی به خودت )) و از این حرفها .

و من نتوانستم تا آخر مهمانی موضوع فخری خانم را بگویم .مردها خداحافظی کردند و من مجبور شدم بچه ها را از توی حیاط صدا کنم بیایند برویم .

فردایش رفتیم خانه صدیق خانم ، جاری کوچیکم . راستش من تصمیم گرفتم این بار دست از سر فخری خانم بردارم و موضوع وسواسی بودن عروس کوچیکه مهری خانم را که تازه از زبان خواهرش شنیده بودم و خیلی هم مهمتر بود ، بگویم . ولی دهان که باز کردم ، یاد رادیو و گوینده عاقبت به خیرش افتادم . باید باز از خود بیچاره ام شروع می کردم . عیب ها را حفظ شده بودم . چند قلم دیگر هم یادم افتاده بود .

(( صدیق خانم جان تو که می دونی من یک کمی دست و پا چلفتی ام و هفته ای نیست که یک ظرف از دستم نیفته و نشکنه ... ))

صدیق خانم هاج و واج نگاهم می کرد .

گفتم (( آها داشتم م گفتم ، بعدشم موقع حرف زدن یک کمی زبونم گیر ... ))

دهان صدیقه خانوم باز مانده بود .

(( اونوقت... آها ، یک عیب دیگه هم دارم . تو هر کاری زیاد عجله ... ))

صدیق خانم با تعجب گفت ((اوا عفت جون امروز چرا این قدر به خودت بدو بیراه می گی ؟))

آمدم براش توضیح بدم که می خوام موضوع وسواسی بودن عروس مهری خانم را بگویم و طبق گفته رادیو دارم اول عیب های خودم رو می شمرم ، ولی تا حرفم به وسواس عروس مهری خانم رسید ، باز شروع کردم : (( خب صدیق خانم جان شما که غریبه نیستی می دانی که من یک کم ... ))

باز صدیق خانم هاج و واج مانده بود . و من عجله داشتم که زودتر عیب های خودم را تمام کنم ، تا بروم سر عروسی مهری خانم .

(( بعدشم ، صدیق خانم جان می دونی که ... ))

صدیقه خانم رفت چای بیاورد . حرف مرا نیمه تمام گذاشت . وقتی آمد گفت : (( هنوز نفهمیده ام که امروز چرا بند کردی به خودت ))

گفتم (( آخه ... ))

باز دهان باز کردم که بگویم عروس مهری خانم ...

اما گفتم : (( می دونی صدیق جان فقط این نیست که ، آخه یک کم هم من ... ))

صدیق خانم که انگار حوصلش سر رفت . (( بگو ببینم از این مهری خانم چه خبر ؟ ))

دیگه طاقت نیاوردم ، گفتم بیچاره مهری خانم یک عروس وسوا ... .

باز زبانم را گاز گرفتم .

(( صدیق خانم راستش من یک عیب دیگه هم دارم ، قد و بالام ... ))

صدیق خانم گفت (( از مهری خانم می گفتی ... ))

سرتان را درد نیاورم ، باز هم نشان به ان نشانی که من تمام آن دو ساعتی را که در منزل صدیق خانم اینها بودیم دهان باز کردم که بگویم عروس مهری خانم وسواس دارد و آنهم چه وسواسی ! ولی تند تند عیب های خودم یادم می افتادو به عیب هایی که در خانه فخری خانم هم بازگو کرده بودم می افزودم ، و تازه تازه داشتم می فهمیدم که چه خبر است و صدیق خانم هی می گفت  : (( تو رو به خدا دست از سر خودت بردار )) و یا (( تو هم امروز گیر دادی به خودت )) و از این حرفها .

خلاصه  من نتوانستم تا آخر مهمانی موضوع عروس مهری خانم را بگویم .مردها خداحافظی کردند و من مجبور شدم بچه ها را از توی حیاط صدا کنم بیایند برویم .

روز سوم و چهارم و پنجم و … عید به دید و بازدید گذشت و من درگیر عیب های خودم بودم و موضوع چاق شدن فخری خانم و وسواسی بودن عروس مهری تازه مهری خانم را هنوز برای کسی نگفته بودم که به عاطفه خانم و ملیحه خانم و … برسم .نشان به آن نشانی که تا سیزده عید هم نتوانستم بگویم .

هنوز که هنوز است می بینم یکی دو ساعت مهمانی برای باز گو کردن عیب های خودم به زور کفایت میکند ، و وقت برای گفتن عیب دیگران باقی نمی ماند . فعلا از غیبت کردن این و ان صرف نظر کرده ام .

تازه وقتی نشستم خوب فکر کردم ، به این نتیجه رسیدم که فخری خانم اگر چاق است ، عوضش خوش اب و رنگ و خوش لباس و مرتب و تمبز و … هم هست . عروس مهری خانم هم اگر وسواسی است ، آن را با قرص و دوا یا دستور العمل هایی که هی روز به روز کشف می شود ، می تواند درمان کند . عوضش این عروس سر تا پا کمالات است . مهربان و دلسوز و مودب و درس خوانده و … است . حالا یواش یواش به فکر افتادم که چشم هایم را خوب باز کنم . شاید خودم هم انشا الله حسنی داشتم و از زیر خجالت این عیب های بی شمارم در ایم .

 

 

مرد ها را شجاعت به جلو می راند و زنها را حسادت ( اسکار وایند )

با زنی ازدواج کنید که اگر مرد بود بهترین دوست شما بود ( اسکار وایند )

زن ها ما را جستجو می کنند که آنها را درک کنیم نه آنها رودوست بداریم ( اسکار وایند )

در زندگی دو بار زانو زدم . یک بار برای آفریدگارم ، یک بار برای محبوبم ( شللی )

مراقب باشید چیزهایی را که دوست دارید بدست آورید وگرنه سرانجام ناچار خواهید بود چیزهایی را که به دست آورده اید دوست داشته باشید ( جرج برنارد شاو )

تموم شد... دوباره شروع میکنم مصمم تر از قبل

سلام . می شه گفت یک فصل تازه ای از زندگی من شروع داره میشه و شاید مهمترین فصل زندگیم رو به خاموشی میره ... امید داشتم که به جای غروب این فصل شاهده درخشش اون باشم ولی خب نشد ...

سلام .

نمی دونم این متن رو کجا دیدم و از کجا پیداش کردم ولی به نظرم جالب اومد . گفتم بنویسمش تا شما هم ببینیدش :

 

دو فرشته مسافر ، در بین راه برای اقامت و گذراندن شب به خانه یک خانواده ثروتمند وارد شدند . خانواده ثروتمند از ورود میهمان ها ناراحت و عصبانی شدند و با وجود داشتن اتاق های راحت و گرم، فرشته ها را در کوچک ترین و سرد ترین قسمت خانه یعنی زیر زمین جای دادند.

فرشته ها قسمتی از زیر زمین را مرتب کرده و آماده خواب شدند. اما سوراخی در دیوار، توجه فرشته بزرگ تر را به خود جلب کرد.فرشته از جا بلند شد و سوراخ را پوشاند.

فرشته کوچک تر که از میهمان نوازی اهالی آن خانه بسیار ناراحت بود پرسید: چرا سوراخ دیوار را تعمیر کردی ؟

فرشته بزرگ تر نگاهی کرد و گفت : "چیزها همیشه آن طور نیستند که به نظر می رسند."

شب بعد فرشته ها به خانه یک کشاورز فقیر رفتند تا شب را در آن جا بگذرانند کشاورز و همسرش با خوش رویی آن ها را پذیرفتند.

آن ها غذای مختصر و ساده خود را با فرشته ها تقسیم کردند و جای خواب خود را به آن ها دادند تا شب را به راحتی سپری کنند.

صبح روز بعد وقتی فرشته ها از خواب برخاستند، کشاورز و همسرش را گریان دیدند !!!!!!!

آنها شب گذشته گاو شیرده شان را از دست داده بودند.

فرشته کوچک تر، خشمگین و عصبانی رو به فرشته بزرگ تر کرد و گفت: "تو چطور توانستی اجازه دهی که چنین اتفاقی برای این خانواده بیفتد. تو به آن خانواده ثروتمند که هیچ احتیاجی به کمک تو نداشتند، کمک کردی، آن وقت اجازه دادی گاو این خانواده فقیر که در عین نداری چیزهای کم خود را با ما تقسیم کردند بمیرد."

فرشته نگاهی کرد، لبخندی زد و گفت:"چیزها همیشه آن طور نیستند که به نظر می رسند."

و ادامه داد: "وقتی در زیر زمین خانه آن خانواده ثروتمند بودیم ، متوجه شدم که در سوراخ دیوار گنجی از طلاست . از آن جایی که آن خانواده طماع، بدترین جای خانه را به ما اختصاص دادند و ما شب را به سختی گذراندیم ، آن سوراخ را پوشاندم تا گنج دیده نشود و به دست آن ها نرسد .
اما شب گذشته وقتی ما در رختخواب این کشاورز فقیر و زحمتکش استراحت می کردیم، فرشته مرگ بالای سر همسرش حاضر شد ولی من از او خواستم به جای زن، گاو کشاورز را با خود ببرد.
عزیزم، چیزها همیشه آن طور نیستند که به نظر می رسند . "
بسیاری از اوقات اتفاقاتی که در زندگی روی می دهند تنها به این دلیل است که در مسیر درستی حرکت نکرده ایم. اگر منصفانه نگاه کنیم، ایمان می آوریم که تمام آن اتفاقات ناشی از اعمال خودمان است ، البته تا زمانی که اتفاق رخ ندهد، موضوع را درک نخواهیم کرد، شاید بعدها علت آن بر ما آشکار گردد

روز به روز میگیم دریغ از دیروز


سال به سال میگیم دریغ از پارسال

بی تو مهتاب شبی

باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم

خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد

از جام وجودم

شدم ان عاشق دیوانه که بودم

در نهانخانه جانم

گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید

یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ریخته در آب

شاخه ها دست بر آورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید تو به من گفتی :

از این عشق حذر کن

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب

آیینه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت

به نگاهی نگران است

باش فردا ، دلت با دگران است

تا فراموش کنی ، چندی از این شهر سفر کن !

با تو گفتم :

حذر از عشق ؟!

ندانم !

سفر از پیش تو ؟

هرگز نتوانم

نتوانم

روز اول که دل من به تمنای تو پر زدد

چون کبوتر لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم ...

باز گفتم که :

تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق تو ندانم ، نتوانم !

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید !

یادم آید که :

دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم ، نرمیدم ...

رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم

نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم ...

بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم !

 

فریدون مشیری