سربازی قسمت اول

 مسافر شهر غمی !!! غریبی مثل خودمی !!! 

13 آبان . 12 روز و شب میشه که از شروع خدمت میگذره . دلم تنگه . دلم داره می ترکه از غصه . البته سرم گرمه ! هر هفته 5 شنبه جمعه ها هم می ریم خونه . دلم واسه خونه زیاد تنگ نیست . یک روز در میون همش با خونه یک تماس رو دارم . دلتنگی از جای دیگست ! چیز دیگست ! کس دیگست ! حال دیگست ! 

امشب اینجا کلی با بچه های خوابگاه آهنگ خوندیم و خندیدیم و نوحه خوندیم و سینه زدیم و گریه کردیم . امروز سر کلاس جنگ افزار وقتی از خاطرات بعضی ها توی جنگ حکایت شنیدم اشگ چشم هام رو پرکرد واسه خودم یک گوشه رفتم و زار زار گریه کردم ! شنیدی میگند برید از اونا بپرسید که شنیده ها رو دیدند ؟  

عصری هوا مه بود و بارون . ده دوازده نفر شده بودیم زیر بارون ، توی پادگان سپاه ، شعر های عاشقونه جدید و قدیمی رو می خوندیم . افسر نگهبان اومد وسطمون کلی چپ چپ نگاهمون کرد که جمع کنیم بریم تو آسایشگاه ولی گرم بودیم . داغ بودیم . بلند بلند با شور و اشتیاق داد می زدیم و میخوندیم تا اینکه گذاشت و رفت .

امشب دلم حضورت رو می خواد ! بی حد و حصر ! می دونم که نمیدونی ! اما آره ! دلم لک زده که پیشم باشی ! 

آدم اینجا تنهاییش رو صدبار بیشتر حس میکنه . تو خونه که باشی تا دلت واسه کسی تنگ می شه تلفن رو بر می داری بهش زنگ می زنی . ولی اینجا حتی تلفن هم درست و حسابی نداری . حداکثر وقتت برای تلفن کردن به زور به 5 دقیقه می رسه که اونم باید کلی توی نوبت و صف و توی سرما زیر بارون وایسی که آخرش آیا طرف گوشی رو برداره یا نه ! و در ضمن 50 نفر فالگوش وایسادند ببینند تو چی میگی و اون 5 دقیقه مکالمه هم زهرت می کنند . 

تخت 51 . آسایشگاه 6 . جمله ای که منتظری هر لحظه از دهن بچه ها گفته بشه تا بپری سمت تلفن ببینی کی کارت داره که معمولا جز خانوادت کس دیگه ای نیست ! الان که دارم اینا رو مینویسم توی تاریکی شبه . نگهبان خوابگاه یکهو اومد بالای سرم ظاهر شد و پرسید راجع به من چی نوشتی؟ جا خوردم گفتم هیچی ! گفت اسمم احسانه شماره 77 . از منم یاد کن . اینم به خاطر احسان . 

دلم تو رو می خواد دلم تنگ توئه ! توئی که نمیدونم به یادم هستی یا نه !