می خوام یه داستان برات تعریف کنم به سبک و سیاق داستان های قدیم . چون خودم رو خیلی دوست دارم اسم داستان رو هم به نام خودم می زارم (( ملک هادی )) .

و داستان از اینجا شروع می شه :

در زمان های خیلی دور ، زمانی بسیار دور تر از زمان حال ، سرزمین بزرگ و زیبایی وجود داشت به نام سرزمین شاهان گم شده . شاید به نظرتون این اسم عجیبی برای یک سرزمین باشه ولی این سرزمین از این جهت سرزمین شاهان گم شده نامیده شده که شاهان بزرگ و مقتدری در آن به حکومت پرداختند و همگی به طرز اسرار آمیزی گم شده بودند و دیگه هیچ وقت بر نگشتند و هیچ کس هم دیگه اونها رو ندید .

این سرزمین بزرگ و زیبا و حاصلخیز 13 دروازه داشت که 12 تای اونها همیشه برا عبور و مرور باز بودند و در وازه سیزدهم همیشه بسته بود . اسم این دروازه که از دروازه های دیگه کوچکتر بود ، دروازه شوم بود . چون همگی پادشاهانی که گم شده بودند از این دروازه برای آخرین بار بیرون رفتند و دیگه هیچ وقت بر نگشتند .

و اما بشنویم از حال و روز سرزمین شاهان گم شده .

توی این سرزمین بزرگ و آباد ،  پادشاه جوان و مقتدری پادشاهی می کرد به نام (( ملک بهمن )) .

ملک بهمن وارث پادشاهان پیشین و فردی پاک سرشت و نیک خو و عادل بود . مردم در روزگار او در امنیت کامل به سر می بردند و تجارت و کسب و کار وضع خوبی داشت .

ملک بهمن هم مانند یک شاه مسئولیت پذیر همیشه تمام وقت و هم و غمش رو صرف امور مردم می کرد و به مشکلات اونها و مشکلات مملکتی می رسید . همه چیز در سرزمین شاهان گم شده به خوبی در جریان بود تا اینکه :

در یکی از روز های زیبا و معتدل بهاری ملک بهمن برای رفع خستگی و کمی تفریح تصمیم به شکار می گیره . برای همینم تمامی لشگریان و خدمت گزاران و در باریان رو جمع می کنه برای رفتن به شکار .

و اما باز بشنویم از سرزمین شاهان گم شده :

همان طور که گفته شد این سرزمین 13 دروازه داشت . هر کدام از این دروازه ها به جنگلی بزرگ و انبوه ختم می شد و اگر کسی قصد شکار داشت باید به سراغ یکی از این دروازه ها می رفت و وارد یکی از این 13 جنگل می شد .

وقتی خبر شکار شاه به گوش درباریان رسید ، بزرگان و نزدیکان دربار دستور دادند که 12 دروازه شهر رو باز کنند . ملک بهمن و خدمه و حشم به سمت دروازه های رهسپار شدند . وقتی ملک به جلوی دروازه ها رسید دید که تمامی دروازه های شهر باز هستند به جز دروازه سیزدهم یا به عبارتی همون دروازه شوم .

ملک بهمن خیلی عصبانی شد و به درباریان دستور داد که دروازه سیزدهم رو باز کنند . همین که درباریان این دستور را شنیدند بسیار ترسیدند . عده ای از بزرگان و ریش سفیدان و نزدیکان شاه نزد وی آمدند و از ایشان در خواست کردند که از این عمل منصرف بشه .

یکی می گفت " ای شاه بزرگ . ای بزرگ بزرگان . ای قبله عالم و ای دلیر ترین مرد این سرزین . از تو خواهش می کنم که از گذشتن از این دروازه صرف نظر کنید "

یکی دیگه گفت " جانم به فدای قبله عالم باد . نیاکان شما ، هر کدام از این دروازه عبور کردند دیگر باز نگشتند . "

سومی گفت " اعلی حضرتا . 12 دروازه دیگر برای شکار وجود دارد . از شما خواهش می کنم که از خیر این یک دروازه بگذرید "

شاه هم که به قدرت خود و سربازانش مطمئن بود و از طرفی بسیار کنجکاو شده بود تا راز این دروازه رو بفهمه فریاد زد که " امر ، امر ماست . اگر قرار باشد به شکار بریم فقط از این دروازه خواهیم رفت . هر کس که مخالفت داشته باشد می تواند در شهر بماند . این سخن آخر ماست . دروازه رو بگشایید که ملک بهمن بزرگ می خواهد به شکار برود "

و چنین شد که ملک بهمن و سپاهیان و خدمه از دروازه شوم گذشتند و راهی جنگل سیاه شدند .

2 هفته از زمان عظیمت شاه و اردو زدن در جنگل می گذشت ولی ملک بهمن موفق به شکار هیچ حیوانی نشده بود . گویی تمام حیوانات این جنگل بزرگ محل اقامتشون رو ترک کرده بودند . حتی صدای پرنده ای هم شنیده نمی شد . دیگه ملک بهمن از این شکار بدون نتیجه خسته شده بود ، برا همینم به لشگریان دستور باز گشت داد و به راه افتاد .

در راه برگشت درست در اوج نا امیدی از شکار ، آهوی زیبا و بزرگی در جلوی سپاه پدیدار شد . ملک بهمن از اینکه بالاخره شکاری پیدا کرده بود بسیار خوشحال شد . به لشگریان و سوار کاران دستور داد که سریع دور آهو حلقه بزنند تا نتونه فرار کنه .

در عرض چند لحظه سوار کارها به دور آهوی نگون بخت حلقه زدند .

ملک بهمن هم شاد و خوشحال ولی با جدیت شاهانش فریاد می زد " مراقب باشید که آهو فرار نکنه . اگه آهو از روی سر کسی بپره و فرار کنه گردن اون شخص رو می زنم "

حلقه محاصره تنگ تر و تنگ تر می شد و آهو که جایی برای فرار نداشت لحظه به لحظه گرفتار تر می شد . ملک بهمن که دیگه از شکار آهو مطمئن شده بود و از همین الان مزه گوشت آهو رو احساس می کرد به همراه اسبش چند قدم جلوتر رفت که ناگهان آهو با سرعت زیاد به سمتش دوید و در یک لحظه با پرشی بلند از روی سر خود شاه پرید .

همه مات و مبهوت شدند . ملک بهمن که این وضع رو دید فرمان داد که چون آهو از روی سر خود من پریده در نتیجه خودم به تنهایی باید به شکار این آهو برم و هیچ کس حق نداره دنبال من بیاد و بعد به دنبال آهو به تاخت رفت .فرسنگ ها در دل جنگل به دنبال آهو شتافت . آهو از پرتگاهی پرید ، شاه هم به دنبالش پرید ، آهو می دوید و شاه هم به دنبالش با اسب می تاخت . شاه تمام تیر های کمانش رو نشانه رفته بود ولی آهو با چابکی فرار کرده بود . حالا شاه با نیزه به دنبال آهو افتاده بود .

از دل جنگل بیرون اومدند و به دشت وسیعی رسیدند و هنوزم تعقیب و گریز ادامه داشت . 2 روز تمام می گذشت و هر 3 خسته شده بودند تا اینکه در نزدیکی کوهی به قلعه ای رسیدند و آهو با آخرین رمقی که براش باقی مونده بود با یک جست سریع و بسیار بلند از دیوار قلعه به داخل پرید و شاه بیرون قلعه موند .

ملک بهمن شروع کرد دور تا ئور دیوار قلعه رو جستجو کردن اما هیچ دری پیدا نکرد . دوباره گشت ولی بازم دری ندید . چند بار گشت تا اینکه مطمئن شد که این قلعه هیچ دری نداره . وقتی که از راه یافتن به داخل قلعه نا امید شد همون جا زیر یک درخت و در پناه یک سنگ و زیر سایه دیوار قلعه از فرط خستگی به خواب رفت .

طرفای غروب بود که از خواب بلند شد و خواست سوار اسبش بشه و برگرده که دید هیچ اثری از اسبش نیست و باید پای پیاده تمام اون مسیر رو بر گرده . وقتی به یاد تعقیب بی فایدش افتاد خیلی از کردش پشیمون شد . خوست که بر گرده که دید در جلوی قسمتی که خوابیده بود در بزرگی از جنس فولاد قرار داره . خیلی تعجب کرد چون مطمئن بود که قبلا اونجا دری ندیده بوده . بعد کمی فکر کرد و به یاد خستگی بیش از حدش افتاد و به خودش گفت حتما از شدت خستگی در رو ندیدم . به سمت در رفت و با ضربه هایی محکم به در زد . در آرام روی پاشنه با صدای غژ غژی چرخید و وا شد .

ملک بهمن آرام وارد قلعه شد و وقتی به وسط حیاط قلعه رسید آهو رو دوباره دید . نیزه رو سریع در آورد تا به سمت آهو حمله کنه که آهو چرخی سریع زد و تبدیل به دختری زیبا شد .

دختری با موهای بلند و طلایی رنگ که زیر آفتاب درخششی خاص پیدا می کرد با چشمانی آبی رنگ و قدی بلند با لبانی همچون آتش و ابروهایی کشیده و ضخیم شبیه به دو کمان بلند .

ملک بهمن آرام آرام به سمت دختر می رفت و محو زیبایی اون شده بود که دخترک دوباره چرخی زد و تبدیل به آهو شد . شها خیلی ترسید ، خواست که با نیزه آهو رو بکشه که نا گهان نیزه در دستش تبدیل به سنگ شد و دید آهو دوباره تبدیل به دختری زیبا شده .

دخترک به آرامی و با صدایی زیبا گفت " به قلعه من خوش آمدی ملک بهمن "

شها بسیار تعجب کرد و گفت مگر تو مرا می شناسی . دخترک دوباره و باز با همان صدای زیبا و مسحور کننده گفت " به . کیست که شما را نشناسد . سردار سرداران این سرزمین . دلاورترین مرد در تمم دنیا و بهترین و زبده ترین سوار کار . آوازه عدل شما به گوش همه رسیده است ای شاه شاهان . مگر اصلا کسی پیدا می شود که شما را نشناسد یا وصف شما را نشنیده باشد . "

ملک بهمن بسیار از حرف های دخترک جوان و زیبا خشنود شد . 

دخترک اضافه کرد " ای شاه شاها ، آیا امکان دارد که بر من منت گزارده و شب را مهمان من باشید ، که من در این قصر بسیار تنها می باشم و از هم صحبتی با شما بسیار لذت خواهم برد . و فردا صبح به هر کجا خواستید بروید می توانید بروید . سفر کردن در شب بدون وسیله و اسب بسیار خطر ناک است "

شاه نیز پذیرفت و به همراه دختر وارد تالار اصلی شد . به محض اینکه شاه وارد تالار شد درب پشت سر با صدای مهیبی بسته شد و تالار بسیار تاریک شد و تمام در و دیوار های زیبای اون تبدیل به در و دیوار های زندان شدند ، از دخترک هم خبری نبود و به جاش یک پیره زن بسیار زشت و ترسناک ظاهر شده بود . که خنده های ترسناک و بلندش تمام دیوار های قلعه رو به لرزه در می آورد . آری پیره زن یک جادوگر مکار بود که با این حیله شاه رو به دام انداخته بود .

شاه به سمت در دوید و سعی کرد با ضربات محکم در رو باز کنه ولی هیچ فایده ای نداشت . در فوق العاده محکم ساخته شده بود و هیچ راه فراری نداشت . شاه به سمت پیر زن جادوگر حمله کرد ولی پیره زن با جادوش اون رو عقب زد بعد جادوگر ملک بهمن رو به سمت سیاه چال برد . در سیاه چال رو که باز کرد مغز ملک بهمن تیر کشید . صحنه ای رو که می دید بسیار وحشت ناک تر از اونی بود که تصورش رو می کرد .

اول از همه پدرش ، ملک خسرو رو دید که از چشم به یک چنگک آویزون شده بود ، بعد پدر بزرگش رو دید که حلق آویز شده بود و بعد ما بقی شاهان پیشین رو که از دروازه سیزدهم عبور کرده بودند و بر نگشتند رو دید که هر کدوم به شکل وحشت ناکی شکنجه شده بودند . صحنه وحشت ناک و تهوع آوری بود .

پیره زن به ملک بهمن گفت : خب دیگه تو اسیر منی و هیچ راه فراری نداری . حالا یک مسابقه می زاریم . تو امشب تا صبح وقت داری که من رو به حرف در بیاری . اگر تونستی ، من تبدیل به همون دختر زیبا می شم و با و ازدواج می کنم و تمامی شاهان پیشین رو هم آزاد می کنم . اما اگر نتونستی تو رو هم مثل اونا از گوش به چنگک آویزون می کنم .

بعد پیره زن به اطاقی رفت و یک گوشه مثل سنگ نشست و ساکت شد  .

ملک بهمن ابتدا سعی کرد با هاش حرف بزنه ولی جوای نشنید . بعد سعی کرد براش جک بگه تا شاید بتونه بخندوندش ، ولی بازم صدایی نیومد . بعد سرش فریاد کشید ، بازم صدایی نیومد . قلقلکش داد ، با چوب زدش ولی انگار نه انگار . تا صبح هر ترفندی که بلد بود و به زهنش می رسید به کار برد ولی پیره زن حتی یک کلمه هم نگفت .

صبح شد . پیره زن از جاش بلند شد و گفت خب تو ، نتونستی من رو به حرف بیاری در نتیجه حالا نوبت من هست . بعد ملک بهمن رو مثل یک پر بلند کرد و به سیاه چال برد و از گوش به چنگک آویزونش کرد .

در همین هنگام بیرون قصر صدای جیغ تمامی پرندگان بلند شد و آسمون سیاه و سیاه تر شد و ابری سیاه تمام پهنه آسمان رو در بر گرفت و شروع به باریدن گرفت . آری ملک بهمن نیز دیگه هرگز باز نگشت .

و اما بشنوید از لشگریان و در باریان .

4 روز گذشته بود اما هیچ خبری از ملک بهمن نبود . لشگریان و سوار کاران تمام جنگل رو به دنبال ملک بهمن گشتند ولی هیچ اثری ازش پیدا نکردند و در نتیجه به محل اردوگاه بر گشتند .

دو هفته گذشت و خبری از ملک نشد . یکی از ریش سفید های دربار گفت : دیگر فیده ای ندارد . شاه دیگه هرگز باز نخواهد گشت . او نیز مانند نیاکانش از دروازه رد شد و دیگر بر نخواهد گشت .

در نتیجه همه سپاهیان و خدمه و در باریان به سمت سرزمین خودشون باز گشتند . و تنها پسره ملک بهمن یعنی ملک هادی رو به تخت شاهی نشوندند .

و اما بشنوید از خصایل و خصوصیات این ملک جوان .

ملک هادی همانند پدر و نیاکانش فردی عادل ، نیک سرشت و دلیر بود . در سوار کاری و تیر اندازی هیچ رقیبی نداشت . مردی بلند قامت با چشمانی نافذ به رنگ قهوه ای ، موی مشکی با چهره ای شاداب و خندان .

وضع مردم و کشب و کار در زمان ملک هادی رونق بیشتری گرفته بود .

ملک هادی اهل شعر و داستان و علم و فن بود . در ضمن به شکار هم خیلی علاقه داشت و هر از چند گاهی به شکار گوزن ، گراز و ... می رفت .

مدت های زیادی از شاهی ملک هادی می گذشت و همه جا در صلح و صفا به سر می برد . دیگه ملک جوان تمامی پیچ و خم های جنگل های دوازده دروازه سرزمینش رو از بحر بود ولی هنوز هیچ اطلاعی از آن سوی دروازه سیزدهم نداشت و به علت جوانی و کنجکاوی علاقه شدیدی به گذر از دروازه پوم و کشف اسرار اون داشت .

تابستان شده بود و در یکی از روزهای گرم ماه مرداد ملک هادیدستور داد که خدمه و حشم و لشگریان برای شکار آماده بشند و پس از اون به سمت دروازه سیزدهم حرکت کرد و دستور باز کردن در دروازه سیزدهم رو داد .

تاریخ تکرار می شد .

(( از روی سر هر کسی بپره گردنش رو می زنم )) و این بار نیز خود ملک هادی . و باز همون قلعه و همون دختر . و بننننننگ . در پشت سر با صدای مهیبی بسته شد و تالار دوباره تبدیل به سرداب شد .

جادوگر سیاه چال رو نشون داد و دوباره تکرار کرد و گفت " ملک جوان این است سرنوشت نیاکان تو . حال از امشب تا صبح فرصت داری که من رو به حرف بیاری . اگر تونستی تو و تمامی نیاکانت آزادند و من به شکل دخترک زیبا در می آیم و تا آخر عمر با تو زندگی خواهم کرد و اگر نتوانستی ... "

پیره زن جادوگر در گوشه ای مثل سنگ نشست و ملک هادی شروع کرد . صحبت ، لطیفه ، فریاد ، کتک ، التماس ، گریه ولی هیچ کدوم فایدهای نداشت .

نیمه شب شده بود .

ملک هادی به پیره زن گفت " این طور که به نظر می رسه ، سرنوشت منم از سرنوشت نیاکانم جدا نیست و منم بالاخره به سیاهچال مخوف تو ی روم و یکی از اون چنگک های تو تن من رو هم پاره می کنه . پس بزار تو این ساعت های باقی مونده برات یک داستان تعریف کنم بعد از اون هم به سمت سرنوشتم برم . بعد داستانی شبیه به یکی از داستان های هزار و یک شب رو  برای جادوگر تعریف کرد .

و داستان این طور شروع می شه :

 

در زمان بسیار دور شاهی بود که سه فرزند داشت . سه فرزند شجاع . هر سه ی این فرزندانش از دختر شاه کشور همسایه خوششون می یومد و هر سه می خواستند با وی ازدواج کنند . شاه هم نمی توانست یکی از این 3 تا رو انتخاب کنه در نتیجه بین 3 فرزندش مسابقه ای رو ترتیب می ده . مسابقه از این قرار بود که به هر یک از فرزندانش مبلغ یکصد سکه طلا داد و بهشون فرمان می ده که یک سال وقت دارند که به سرزمین های مختلف عالم برند و بهترین هدیه ای که می تونند برای دختر شاه بخرند . هر کدام بهترین هدیه رو گرفت می تونه همسر دختر شاه همسایه بشه .

3 پسر هر کدام از سمتی به راه می افتند و چندین ماه سفر می کنند تا به سرزمین  های بسیار دور می رسند .

پسره اول به شهری می رسه و در بازار ی بینه که عده بسیار زیادی در جایی تجمع کردند و همهمه ای بر پاست . می ره اونجا و از یکی می پرسه این جا چه خبره .

طرف می گه " این جا فروشنده ای هست که ادعا می کنه آینه جادویی داره که قادره توش هر چیزی رو ببینه و هر چیز و هر کسی رو در هر جایی باشه پیدا بکنه . ولی قیمت این آیینه بسیار گرونه . هیچ کس قادر به خریدن اون نیست . می گند که قیمت اون یکصد سکه طلاست "

پسر شاه با خودش می گه این بهترین هدیه ممکن برای دختر شاه هست ، پس یکصد سکه طلا رو می ده و آیینه رو می خره و به سمت سرزمینش بر می گرده .

و بشنویم از فرزند دوم :

پسره دوم پس از ماه ها مسافرت به سرزمینی می رسه که شنیده بود در این شهر قالیچه پرنده حضرت سلیمان رو می فروشند . وقتی به بازار میرسه می بینه که حقیقتا قالیچه وجود داره و هیچ کسی هم قادر به خریدنش نیست چون قیمت اون صد سکه طلاست . پس پسرک پول رو میده و قالیچه رو می خره و به سمت سرزمینش با سرعت هر چه تمام تر بر می کرده .

و اما پسره سوم :

پسرک به شهری می رسه و یک راست می ره سراغ بازار شهر . می بینه اجتماعی عظیم در گوشه ای حلقه زدند . می ره از یک نفر می پرسه که اینجا چه خبره ؟ این جماعت برای چی اینجا ایستادند ؟

یکی میگه : در این جا ظرف آبی وجود داره که قدرتی جادویی داره . اگر توی این ظرف آب بریزی و اون رو روی کسی که در حال مرگ هست بریزی اون شخص کاملا خوب و سر حال می شه و دوباره زندگیش رو از سر می گیره . ولی هیچ کس قادر به خرید اون نیست چون خیلی گرونه .

پسرک قیمت اون رو می پرسه و می فهمه که قیمت اون یکصد سکه طلاست .

پسرک به نظرش این بهترین هدیه ممکن می یاد . در نتیجه پول رو میده و ظرف جادویی رو می خره و اونم به سرعت به سرزمین خودش بر می گرده .

هر سه پسر در یک روز بر پدر وارد شدند با هدایاییی که گرفته بودند که خبر تکان دهنده ای رو شنیدند !

شاه به فرزندانش خبر بدی رو داد . زلزله بزرگی در کشور همسایه رخ داده و کشور به طور کامل ویران شده و شاه و دخترش نیز ناپدید شدند . گفته شده که احتمالا هر دوی آنها کشته شده یا در اثر بیماری سختی که در سرزمین های مجاور شیوع پیدا کرده در حال مرگند .

این خبر مثل آب یخی بود که بر تن 3 پسر ریخته شد . همه چیز تموم شده بود .

نا گهان پسره اول گفت که من آیینه ای دارم که می تونم توش هر چیزی رو ببینم . می تونم از اون تو دختر شاه رو پیدا کنم . بعد همگی توی آیینه نگاه کردند و دیدند که در سرزمین بسیار دوری که ماه ها با سرزمین خودشون فاصله داشت دختر شاه در حال مرگه و تا یکی دو  روز دیگه هم می میره .

بسیار ناراحت و نا امید شدند از اینکه نمی تونند موقع مرگ پیش اون باشند که همون لحظه پسره دوم به یاد قالیچه پرنده حضرت سلیمان افتاد و هر سه پسر سوار اون شدند و مسافت 6 ماه رو در طول کمتر از دو شبانه روز طی کردند تا به محل اقامت دختر شاه رسیدند ولی صحنه بسیار تکان دهنده ای رو دیدند . وقتی که رسیدند دختر شاه مرده بود . سه برادر زدند زیر گریه . در حال عزاداری برای دختر شاه بودند که پسره سوم به یاد ظرف جادویی افتاد و سریع اون رو پر از آب کرد و ریخت روی دختر شاه به امید اینکه شاید هنوز روح از بدنش خارج نشده باشه و قدرت جادویی ظرف بتونه اون رو به زندگی بر گردونه .

ولی هیچ اتفاقی نیفتاد . که ناگهان دختر شاه با یک عطسه بلند از جا بلند شد . آری پرنسس به زندگی باز گشت . هر سه برادر بسیار خوشحال و خندان شدند و پرنسس رو به سرزمین خودشون بردند .

و بالاخره پرنسس ازدواج کرد .

 

به این جای داستان که رسید ملک هادی پرسید اگه گفتی که با کدومشون ازدواج کرد ؟

جادوگر گفت حتما با اونی که آب ریخت روش ، چون اون بود که دوباره زندش کرد . ملک هادی گفت نه اشتباه کردی چون اونای دیگه هم سهم بسزایی داشتند .

جادوگر دوباره گفت حتما با اونب که با قالیچه رسوندشون چون اگر اون نبود و اونا دیر می رسیدند دیگه از ظرف جادویی هم کاری بر نمی یومد .

ملک هادی گفت دیدی 1 بازم اشتباه کردی .

جادوگر می گه پس با اون که توی آیینه نگاه کرد و پرنسس رو پیدا کرد چون اگه اون اول پیداش نمی کرد هم قالیچه و هم ظرف بی فایده بود . آره حتما با اون ازدواج می کنه .

ملک هادی گفن : بازم اشتباه کردی . چون اون اصلا با هیچ یک از اونا ازدواج نکرد .

جادوگر که دیگه کاملا گیج شده بود می پرسه پس با کی ازدواج کرد ؟

ملک هادی خیلی محکم و با جسارت تمام می گه : با من

جادوگر در کمال بهت و ناباوری می گه با تو ؟ چطور ؟

ملک هادی دوباره می گه چون هنوز صبح نشده و من تونستم تو رو به حرف در بیارم .

جادو گر تازه می فهمه که چه کلکی خورده و مجبور می شه به وعدش عمل کنه .

جادوگر چرخی میزنه و تبدیل به همون دختر فوق العاده زیبا می شه و قصر به شکل اولش بر می گرده و تمام شاهان از زنجیر ها و چنگک ها آزاد می شند و دوباره با قدرت جادوگر سالم می شند و به همراه ملک هادی و جادوگر که حالا دیگه همسر اون شده بود به سرزمین شاهان گم شده بر می گردند . و از اون به بعد سرزمین شاهان گم شده به سرزمین شاهان تغییر نام می ده و در 25 مرداد همان سال ملک هادی با زیباترین دختره اون سرزمین ازدواج می کنه و زندگی خوشی رو شروع می کنند و دروازه سیزدهم نیز مانند بقیه دروازه ها باز می شه .

به نام خدا

جامعه ای که من توش زندگی می کنم خیلی خراب شده .

 

شاید این جمله رو هزاران بار شنیده باشی و شاید هزاران بار دربارش فکر کرده باشی و شاید هم هزاران بار توی دلت به افرادی که جامعه رو خراب کردن بد و بیراه گفته باشی .

ولی آیا شده به خودت گفته باشی که آیا ممکن هست منم یکی از همون هایی باشم که این جامعه رو خراب کرده باشم ؟ فکر کنم حتی اگه این سوال رو هم از خودت کرده باشی همیشه با یک بهونه ای این تهمت رو از خودت رفع کرده باشی .

به نظرت چه کسانی این جامعه رو خراب کردند ؟ دخترا ؟ پسرا ؟ هر دوشون ؟ سیاست مدارها ؟ مسئولین مملکت ؟ آخوندها ؟ آدم های بدحجاب ؟ آدم های خشکه مذهب ؟ من ؟ تو ؟ واقعا کدوممون ؟ به نظرت کدوممون مقصر تریم و سهم هر کدوممون چقدره؟

خب شاید بعضی ها سری بیاند جبهه بگیرند که ، خب مغلومه دیگه ، اینا که دوست دختر ، دوست پسرند یا اونایی که بدحجاب هستند باعث این مسایل شدند . خب اینم یک نظره ولی کامل نیست . چرا ؟

نظر من اینه که هر کدوم از ما سهمی در خراب کردن این اجتماع داریم .

 

اون ادم خشکه مذهب که فقط از دین نماز خوندن و قران خوندن و تارک دنیایی رو فهمیده با بدجلوه دادن دین یک جور نقش داره .

 

اون آخوندی که وقتی بهش می گی که از تار خوشت می یاد . صورتش سرخ و سفید میشه و با عصبانیت بهت می گه . آلات لهو لعب ؟؟ استغفر الله .    اونم یک جور تخریب می کنه .

اشتر به شعر عرب در حالت است و طرب     گر ذوق نیست تو را کژ طبع جانوری

 

اون وزیر فرهنگ و ارشادی یا اون افرادی که مسوول برنامه های فرهنگی هستند یا اونایی که از این قبیل کارها می کنند با عملکرد نادرست و برنامه های اشتباهشون به یک طریقی خراب میکنند . یک بنده خدایی می گفت در اروپا اسلام دیدم و مسلمان ندیدم . در ایران مسلمان دیدم و اسلام ندیدم .

چه جوری هست که در اروپا و آمریکا که به شدت تبلیغات ضد اسلامی هست و تلویزیون هاشون برنامه های مستهجن پخش می کنه روز به روز بر تعداد مسلمان ها اضافه میشه ولی در اینجا که همه چیز محیاست و همه جوری بستری هست و جلوی همه چیز گرفته شده و هیچ فشاری هم نیست روز به روز از تعداد مسلمون ها و افراد با ایمان کاسته میشه ؟

 

اون پدر و مادری که روابط و پوشش و برخورد فرزندشون براشون مهم نیست به یک طریق مقصرند .

 

تویی که حواست به پوششت نیست ، به روابطت و طرز برخوردت نیست یا از قصد به این شکل می گردی و برخورد می کنی به یک شکل مقصری .

 

و من هم مقصرم . منی که حواسم به برخورد هام نیست . حواسم نیست طوری رفتار نکنم که سو تابیر بشه . طوری برخورد نکنم که فردا یکی بیاد از من الگو بگیره و اون هم روش غلط من رو ادمه بده . شاید من به یک سری اصول پایبند باشم ولی اونی که از من الگو می گیره به اون اصول پایبند نباشه و در حقیقت من باعث انحراف اون جوون بشم .

 

تو . آره تو . تو که خودت رو بازیچه امیال دیگران قرار میدی یک جور مقصری .

اون شخصی که از لحاظ فکری و ذهنی آدم ساده ای هست و به راحتی به خظا می ره کما اینکه خواسته یا نا خواسته باشه یک جور مقصره .

 

حتی اون دختر چادری و مذهبی ای که با برخورد سرد و بی روحش ، یا با طرز برخورد ناشایستش عذلت و گوشه گیری در این جامعه رو برگزیده به خاطر به وجود آوردن نگاه منفی به این قشر ، یک جور مقصر تلقی میشه .

آره هر کدوم از ما سهمی داریم . یکی کمتر و یکی بیشتر . . حالا بشینیم و فکر کنیم که سهم هر کدوم ما در خرابیه این جامعه چقدر هست ؟

راستی یک سوال ؟ چند نفر از ما سهمی در ساختن این جامعه داریم ؟