شازده کوچولو

شازده کوچولو بار دیگر به تماشای گل ها رفت و به آنها گفت:

 ــ شما سر سوزنی به گل من نمی مانید و هنوز هیچی نیستید. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستید که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه دیگر. او را دوست خودم کردم و حالا توهمهُ عالم تک است.
گل ها حسابی از رو رفتند.
شازده کوچولو دوباره در آمد که:

 ــ خوشگلید اما خالی هستید. برای‌تان نمی شود مرد. گفت و گو ندارد که گل مرا هم فلان رهگذر گلی می بیند مثل شما. اما او به تنهائی از همه شما سر است چون فقط اوست که آبش داده ام، چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشته ام، چون فقط اوست که حشراتش را کشته ام (جزء دو سه تایی که می بایست شب پره بشوند)، چون فقط اوست که پای گِلِه گزاری ها یا خود نمائی ها و حتا گاهی پای بْغ کردن و هیچی نگفتن هاش نشسته ام، چون که او گل من است.
و برگشت پیش روباه.
گفت:

 ــ خدانگهدار!
روباه گفت:

 ــ خدا نگهدار! ... و اما رازی که گفتم خیلی ساده است: جزء با دل هیچی را چنان که باید نمی شود دید. نهاد و گوهر را چشم سَر نمی بیند.

شازده کوچولو برای آن که یادش بماند تــکرار کرد:

ــ نهاد و گوهر را چشم سَر نمی بیند.
ــ ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کرده ای.
شازده کوچولو برای آن که یادش بماند تــکرار کرد:

 ــ ... به قدر عمری که به پاش صرف کرده ام.
روباه گفت :

 ــ انسان ها این حقیقت را فراموش کرده اند اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زنده ای نسبت به چیزی که اهلی کرده ای مسئولی. تو مسئول گلتی...
شازده کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد:

ــ من مسئول گلمم