انقلاب

مگر پدرانمان انقلاب نکردند تا شاه و شاهزاده نداشته باشیم.... آقا و آقازاده داریم!

مگر پدرانمان انقلاب نکردند تا سیاستمان دینی شود............... دینمان سیاسی شد!

مگر پدرانمان انقلاب نکردند تا اقتصادمان انسانی شود............. انسانیتمان اقتصادی شد! 

مگر پدرانمان انقلاب نکردند تا خیابان هایمان شریف شوند........ شرافتمان خیابانی شد! 

مگر پدرانمان انقلاب نکردند تا رنگ آزادی را ببینیم................... اسارت رنگ شده را دیدیم! 

مگر پدرانمان انقلاب نکردند تا دردهایمان درمان شود................ درد بی درمان گرفتیم

۴۸ ساعت داخل بازداشتگاه

بازداشت شدم توی یکی از پادگان های تهران وسط کوه . قراره که 48 ساعت آینده رو توی این خراب شده بمونم . توی یک دخمه 2*3 . از یک گوشش بوی گندی می یاد . دستشوییه . کف زمین لخت و عوره. هیچ چیز مطلقا اینجا نیست . نه نوری نه صدایی . نه وسیله ای برای گرم کردن خودم . فقط خودم هستم و لباس هام . از یک جایی سوز سردی میاد تو . مثلا راه ورود هواست ؟ اصلا چرا اینجام ؟ به خاطر یک مساله ساده . حاظر نشدم دانشجو ها و مردم رو بزنم . دانشجوهایی که 16 آذر می خواستند بیاند بیرون و بزنم. اعتراض کردیم . تحصن کردیم و اینم شد نتیجش . بازداشتگاه اضافه خدمت جریمه نقدی کتک خوردن توسط چند تا عوضی بسیجی با باتوم .حالا آیا می ارزید نزدنم به این بلاهایی که سرم آوردند ؟ الان که می گم آره . باید دید بعد 48 ساعت چقدر ایمانم حفظ شده !؟

تاریکی ، تاریکی ، تاریکی ... نمی دونم چند ساعته که این تو هستم ، اینجا نمی شه گذر زمان رو حس کرد . نمی دونم یکی 2 ساعت گذشته یا نصف روز یا چند دقیقه . نه نوری هست نه ساعتی که از روش بشه گذر زمان رو حس کرد. فقط تونستم یواشکی یک قلم و کاغذ رو بیارم داخل . حتی نمی دونم دارم درست می نویسم یا چرت و پرت. من اینجا تنهام . تنها توی تاریکی . توی کنج عزلت . از این کنار بوی گندی میاد . بوی گه و کثافت . فکر کنم حداکثر 3 قدم باهام فاصله داره. مثلا دست شویی هست . از صبح سعی کردم چیزی نخورم که لازم نشه ازش استفاده کنم . وای چه بوی وحشتناکی داره. انگار که سالهاست این جا رو کسی تمیز نکرده. حالم داره بهم می خوره. هوا هم سرده . خیلی سرد. دارم یخ می زنم. نه پتویی دارم نه هیچ وسیله گرمایی . فقط همین اورکت سربازیم رو دور خودم محکم می پیچم . تازه خوبه من نسبت به سرما خیلی مقاومم. اما نوک انگشت های دستم کرخت شده . چه سوز سردیه. خودکار به زور توی دستمه . اینجا همش سکوته . سکوت . صدای سکوت داره اعصابم رو خرد میکنه  هی با پاهام آروم می زنم به در . حداقل اینجوری یک صدایی می یاد . بدنم هم از شدت کتک درد میکنه .  مسئول بازداشتگاه میگفت اینجا جن داره . می خواست بترسوندمون . مرتیکه بی همه چیز. انگار همین جوریش کسی که میاد این تو کم اعصاب و روانش خرد می شه؟ می خواد اینجوری هم توی مخت بره. مرتیکه بی همه چیز ... تموم .

داخل سلولم . مدتی گذشته . نمی دونم چقدر . زمان اینجا خیلی کش میاد . به اندازه خیلی زیاد . یک دقیقه می تونه یک عمر طول بکشه. نه صدایی نه گرمایی نه آدمی . فقط سکوت و هوای سرد و بوی گند . خدا رو شکر که هوا سرده و کمتر بوی این کثافت ها بلند می شه. انگشت هام داره می ترکه از سرما . واقعا سرده . پاهام دیگه خسته شده از بس ضربه زده به در . دیگه یک گوشه برای خودش افتاده . واقعا سرده . خیلی سرد . بدنم هم درد میکنه . بدجور کتکم زدند . تموم

هنوز گشنم نشده . خدایا من فکر می کردم 2 روز تموم رو اینجا تنها بودم . اما هنوز گشنم نشده . یعنی هنوز ظهر روز اول هم نشده. خدایا دارم دیوونه می شم . حتی خوابم هم نمی بره . منی که با اشاره ای می خوابم اینجا حتی توان خوابیدن رو هم از دست دادم . شایدم اصلا زمانی نگذشته و من خیال می کنم خیلی گذشته . آخه اینجا همش تاریکه . تاریک تاریک . هیچ حسی از گذر زمان هم وجود نداره . خدایا هنوز ظهر هم نشده . یا شده ؟ اینجا هیچ کی هم به آدم سر نمی زنه . صبح که آوردنم اینجا یک شیشه آب گذاشتند واسه خوردنم . یک کنسرو ماهی با یک دونه نون برای صبحانه ناهار و شامم . و رفتند تا فردا صبح . یک آفتابه آب هم گذاشتند اینجا برای دستشویی. اگرم هر کدوم تموم شد خودمم و خودم . باید جیره بندی بکنم . ولی اصلا الان ساعت چنده ؟ یعنی امکان داره که شب شده باشه ؟ دارم دیوونه می شم با این فکر . یکی بهم بگه الان ساعت چنده ؟ چقدر از اینجا اومدنم گذشته ؟ تموم .

دارم یخ میکنم . دارم یخ می کنم. سرده . سرده . سردمه . حتما شب شده . حتما شب شده . و الا من یخ نمی زنم . حتما شب شده . یعنی یک روزش گذشت؟ نکنه نگذشته باشه ؟ شایدم توهم سرما برم داشته ؟ حدا کنه که شب شده باشه. خدا کنه . تموم

هر چی شعر به ذهنم اومده رو بارها و بارها خوندم . حتی توی ذهنم مرورشون کردم . اما هیچ کدوم نمی تونه فشار این دلدرد لعنتی ناشی از دستشویی رو از روم برداره . دل و رودم داره به هم میپیچه اما حالم بهم میخوره که برم اون گوشه . تحملش میکنم شاید فشارش کم شد. عرقم داره در میاد از شدت درد. تموم .

دیگه نتونستم تحمل کنم . خیلی سعی کردم . شاید چند ساعت . نمی دونم شایدم چند دقیقه . راحت شدم. فقط می تونم بگم بوی گندش بدجوری باقی مونده . واقعا خفه کنندست. هوا خیلی سرده. بدنم کرخت شده. میخوام سعی کنم که بخوابم . ارزشش رو داشت؟ تموم .

روشنایی ... چشمهام درد گرفت از شدت هجوم نور ... چه خبر شده!؟ تموم .

برام آب و غذای امروزم رو آوردنه بودند ... واقعا یک روز گذشت؟ خدای من باید خوشحال باشم . باید بمیرم از شدت خوشحالی ولی خوشحال نیستم ... می ترسم راستش ... میترسم ... این یک روز گذشته از یک سال بیشتر طول کشید . همش فکر میکردم توی زمان کوتاهی که خوابیدم شاید روز دوم هم گذشته و من خبر ندارم ... نا امید شدم . و الان یک روز دیگه جلومه. 24 ساعت دیگه هم باید بمونم . وقتی که نور رو دیدم مخم کار نمی کرد . فکر م یکردم دیگه تموم شد. قراره بیارنم بیرون . یا بگند 24 ساعتش رو بخشیدند . هزار جور امید اومد سراغم . اما همش نابود شد .بازم تاریکی . بازم هوای سرد . بازم تنهایی. بازم من و بوی گند این جا . همش و همش 24 ساعت گذشته ... خدا لعنتشون کنه .

هر ساعت 3600 ثانیه هست . 24 ساعت م یشه چند ثانیه ؟ اگه بشمرم شاید بفهمم ساعت چنده ؟ شاید راه خوبی باشه . تموم .

چه روش مسخره و احمقانه ای . 8743 این طور ها باودم که دیگه قاطی کردم... نمی گذره ... اصلا نمی گذره . حالا اگه بیرون بودم 1 روز عین برق و باد م ییومد و می رفت و همش فکگر می کردی یک روز چقدر زمان کوتاهیه. تموم.

گشنمه . احتمالا از ظهر گذشته . یعنی چند ساعت دیگه مونده ؟ تموم .

یکی از سرباز ها بهم گفت شاید تا عصری بیارندتون بیرون . مسئول بازداشتگاه داره میره سفر . اگه بخواد بره شمارو هم در می یاره . خدا کنه بره سفر . خدا کنه بره سفر . تموم .

نکنه سربازه الکی بهم گفته که سر کارم بگذاره ؟ از این عوضی ها هر کاری بر می یاد ... نکنه خواستند بهم امید الکی بدند بعدش کلی بهم بخندند ؟ ... عجب احمقی هستم ... چرا حرفش رو باور کردم ... تموم .

دیگه مغزم نمی کشه . اعصابم ریخته بهم . بوی گند . وای سرد . امید الکی . حتما تا حالا کلی بهم خندیدند . شکنجه روانی . تموم .

هنوز هوا خیلی سرد نشده . پس هنوز روزه . خدای من چند ساعت دیگه مونده ... نه صدایی ، نه گرمایی ، دارم فکر می کنم واقعا ارزشش رو داشت ؟ تموم می شه ... بالاخره تموم می شه ... تموم .

چه خبره ؟ سر و صدا می یاد ؟ هنوز هوا خیلی سرد نشده ؟ چه خبره ؟ مطمئنا فردا نشده ... یا شده ؟ ساعت چنده ؟ یکی نیست توی این سگدونی بگه چه خبر شده ؟؟ نکنه واقعا یارو داره می ره سفر ... یا شایدم اینم مسخره بازیشونه تا فکر کنیم دارند می یارندمون بیرون باز بزارند برند بهمون بخندند ... عوضی ها . عوضی ها . تموم.

ساعت 17:30 اومدم بیرون . یالاخره اومدم بیرون . هوای تازه . نور ... همش 36 ساعت اینجا بودم ... 36 ساعت ... یک روز و نیم . گریم گرفته ... تا حالا اینقدر فکر نمی کردم 36 ساعت چه زمان طولانی ای هست ... هوای تازه ... هوای تازه ...

از سلول اومدیم بیرون . اما هنوزم اینجا نگهمون داشتند ... بازم اینجا بهتر از سلوله . تموم .

ارزشش رو داشت ... ارزشش رو داشت ...

مرگ تدریجی ما آغاز خواهد شد

مرگ تدریجی ما آغاز خواهد شد

مرگ تدریجی ما آغاز خواهد شد اگر سفر نکنیم اگر مطالعه نکنیم اگر به صدای زندگی گ.ش فرا ندهیم اگر به خودمان بها ندهیم

مرگ تدریجی ما آغاز خواهد شد  هنگامی که عزت نفس را در خود می کشیم . هنگامی که دست یاری دیگران را رد کنیم

مرگ تدریجی ما آغاز خواهد شد اگر بنده عادتهای خویش شویم و هر روز یک مسیر را بپماییم .

مرگ تدریجی ما آغاز خواهد شد اگر دچار روزمرگی شویم . اگر تغییری در رنگ لباس خویش ندهیم یا با کسانی که نمی شناسیم سر صحبت را باز نکنیم

مرگ تدریجی ما آغاز خواهد شد اگر احساسات خود را ابراز نکنیم . همان احساسات سرکشی که موجب درخشش چشمان ما می شود و دل را به تپش می آورد

مرگ تدریجی ما آغاز خواهد شد اگر تحولی در زندگی خویش ایجاد نکنیم هنگامی که از حرفه یا عشق خود ناراضی هستیم

مرگ تدریجی ما آغاز خواهد شد اگر حاشیه ی امنیت خود را برای آرزوی نا مطمئن به خطر نیندازیم . اگر به دنبال آرزوهایمان نباشیم .اگر به خودمان اجازه ندهیم برای یکبار هم که شده از نصیحتی عاقلانه بگریزیم ...

وقتی کمتر سزاوارم به من عشق بورز  زیرا  آن زمان بدان نیازمند ترم