به پایان آمد این دفتر         حکایت همچنان باقیست

 

محفل ققنوس . راستش یک مدتی بود که اسم این بلاگ دو کلوم حرف حساب بود . بعدش یک روز نشستم یک نگاه کردم به مطالبی که از اول تا حالا نوشتم . دیدم مدتی می شه که دیگه حرف حساب نمی زنم . بیشتر شبیه درد و دل شده . تبدیل به یک جایی شده که حرف های دلم رو بزنم . بعضی وقت ها مستقیم و گاهی اوقات هم غیر مستقیم . دیدم خیلی وقت ها خواستم یک چیزی رو به شخص یا اشخاصی بفهمونم و واسه همین نوشتم . خیلی وقت ها هم از طرف دوستای صمیمی و نزدیکم سر همین نوشته هام مسخره شدم و بهم گفتند این اراجیف چیه تو می نویسی و بهم کلی خندیدند .

بعد یک مدت با این بلاگ انس گرفتم . عجیب هم انس گرفتم . واسه همین به خودم گفتم باید اسمش رو عوض کنم . اسمش رو پاک کردم و گفتم خب چی بزارم ؟؟؟ صد تا اسم به ذهنم رسید . یکیش همین طوری ققنوس بود . آخه عجیب با این پرنده حال میکنم . وقتی این اسم به ذهنم رسید به یاد محفل ققنوس افتادم .

محفل ققنوس یک تشکل سری ، مخفیانه و محرمانه بود . ( هری پاتر ) . جایی بود که افرادش در ترس و خفا و به صورت مخفیانه تلاش برای رسیدن به آرمانشون می کردند .

 

خب بگذریم . از زمانی که من نوشتن توی این وبلاگ رو شروع کردم بیشتر از یک سال می گذره . یادش به خیر اوایل حتی نمی دونستم وبلاگ چی هست . و یا حتی چطور باید افکارم رو روی کاغذ بیارم . ولی با تشویق و کمک خواهرم و فقط به خاطر عشق به اون وبلاگ ساختم و نوشتم . الان تعداد بازدید کننده های وبلاگم به بیش از 7500 نفر رسیده  که فکرکنم هزار تا 2 هزار بارش رو خودم بازش کردم تا ببینم چند نفر خوندند یا اینکه آیا کسی نظر جدیدی داده یا نه و مهمتر از همه اینکه نظر خواهرم راجع به نوشته من چی بوده . آخه اون تنها کسی بودش که تقریبا از ابتدای ساخت وبلاگم تا الان همیشه به متن هام نظر داده و واسم کامنت گذاشته یا اگه نگذاشته دربارش کلی باهام حرف زده .

 

آبجی ازت متشکرم .

 

توی این دنیای وبلاگی دوستای زیادی پیدا کردم . بهار . زنگوله . منگوله . منی‍‍‍ژه ، داداش سهیل ، اینو جدی بگیر ، خیابون خیس ، تو در تو ، شراره و ...

 

تا حالا شده چیزی رو خیلی دوست داشته باشی و بخوای ازش دل بکنی ...

چیه این دنیا باقی موندنی هست که آدم بخواد بهش دل خوش کنه ؟؟؟

 

دیشب یک بلاگ رو خوندم با عنوان درد و مرد . بعدش تصمیم گرفتم که ... 

شاید تا حالا خیلی بلاگر ها رو دیده باشید که می یاند و می نویسند : تا مدت نا مشخصی دیگه نمی نویسیم یا از این جور حرف ها .

 

سطاطائیل یا همون ( satataeil  ) اسم یک فرشته هست که مامور عذاب از طرف خداست .

دیگه از امروز لینکی با عنوان www.satataeil.blogsky.com  برای هیچ کسی فرستاده نخواهد شد .

 

خدانگهدار

 

 

هتل چمران

قسمت پایانی ...

 

خب سال اول با همه بد بختی هاش گذشت ... معدلم به 14 رسید ... 6 نمره افت معدل و هنوز شاگرد اول دبیرستان بودم ... سال اول که تموم شد من یک دنیا تغییر کرده بودم ... دیگه از دوران بچگی دراومده بودم ... راهنمایی با همه پاکی بچه هاش تموم شده بود ... اگه توی راهنمایی تو کل مدرسه 10 تا نخاله بود که همه ازشون متنفر بودند این جا فقط ده نفر پیدا می شدند که می شد باهاشون معاشرت کرد .

140 نفر از جمعیت مدرسه ما کم شده بود . یا ترک تحصیل ، یا اخراج ، یازندان . شاید هفتاد نفر زندانی که یک سوم اونها از کلاس ما بودند ... جالبه ما تو کلاسمون حتی گدا هم داشتیم . طرف می یومد هر روز گدایی می کرد و آخر روز ، پنج شش هزار تومن در می آورد .

یک کم بزارید از کارهای بچه ها براتون بتعریفم تا یک کم بخندید یک کم هم گریه :

بچه ها رو یادمه که می رفتند بادجه تلفن عمومی ، تلفنش رو می کندند می یومدند سر کلاس به استاده می گفتند استاد با شما کار دارند . استاده هم چشم هاش گرد می شد که تلفن عمومی این جا چی کار میکنه .

یک سری هم یادمه یک تعداد رفتند توی یک مغازه و 2 تا شیر خریدند و وقتی اومدند بیرون تقریبا 35 تا شیر کش رفته بودند .. حتی یک دفعه دوره یک پیره مرد ماهی فروش حلقه زدند و به اسم خرید ماهی عید لگن ماهی هاش رو کش رفتند و اومده بودند تو مدرسه ماهی عید می فروختند .

گفتم هتل چمران همه جور آدمی داشت . من توی اون مدرسه شاهد تیکه پاره شدن یک آدم بودم ... یک صحنه وحشتناک ... با چاقو شکمش رو پاره پاره کردند ... ضاربش هم از بچه های کلاس ما بود ... که بعدا به اعدام محکوم شد ... مشروب خوردن در ملا عام عادی ترین چیزاش بود ... حتی افراد به راحتی منقل می گذاشتند و می کشیدند .

سال اول سال کثیفی بود ...

سال دوم شروع شد ... سال سومی ها رفته بودند ... سال دومی های سابق جاشون رو گرفتند ... اکثر افراد نخاله اخراج شده بودند و ورودی ها ی جدید هم نسبت به قدیمی ها سوسول و بچه محسوب می شدند ... می شه گفت با یک تغییر نسل محیط مدرسه تا حد زیادی عوض شده بود ... دیگه هتل چمران به اون بدی سال اول نبود .. البته هنوزم هتل چمران بود ... ولی خب .......

یک خاطره دیگه که از هتل دارم این بود که یک سری یکی از استاد ها اومد به همه صفر داد بچه ها هم ماشینش رو دزدیدند چند تا کوچه پایین تر گذاشتنش . اونم چون دوستش داشتند طرف زار زار گریه میکرد بعد وقتی سر کلاس قول داد نمره همه رو درست بده ماشینش زنگ بعد سر جاش بود .

خط خطی کردن ماشین معلم ها خیلی عادی بود ... پنچر کردن از اونم عادی تر ..  راستی تا حالا دیدی که چطوری یک کلاس رو آتیش می زنند ... !!!؟؟؟ من که هفت بار دیدم .

من دیگه یاد گرفته بودم ... با چند تا از گردن کلفت های مدرسه رفیق شده بودم .. هر وقت دعوا می شد یا می خواستند من رو بزنند اینا رو مینداختم جلو خودم جیم می شدم می رفتم خونه . فرداش می دیدم که سر من کتک کاری ای شده بوده بعد من جیم شده بودم ... هاهاها ... بعد بهونه می یاوردم برای بچه ها که آره یک مشکلی پیش اومده بود مجبور شدم برم ... چقدر احمقانه بود که اونا هم باور می کردند .

تصمیم گرفتم که هتل چمران رو یک سر و سامونی بهش بدم ... شاید هنوز دیر نشده بود ... یکی رو می خواست که یک کم همت کنه ... تصمیم گرفتم که یک کتابخونه درست کنم توی دبیرستان ... با چند تا از بچه ها پیش مدیر رفتیم و درخواست جا دادیم ... مدیر هم بر خلاف انتظار ما زد زیر خنده و اصلا موافقت نکرد . ما هیچ چیز نمی خواستیم فقط یک دونه اطاق ... همین ... بعد از یک ماه دوندگی بالاخره کثیف ترین و شلوغ ترین و پر آشغال ترین کلاس دبیرستان که چیزی شبیه یک انبار بود رو تونستیم بگیریم ... تمیزش کردیم ... رنگ زدیم ، قفسه بندی کردیم ... میز گذاشتیم و 10 نفری بالغ بر 300 تا کتاب براش تهیه کردیم .

خب چمران حالا یک دونه کتاب خونه داشت . حق عضویت یک ساله دو عدد کتاب ... جریمه تاخیر روزی 25 تومن . چهار ماه کتابخونه به بهترین شکل کار کرد و 2000 تا کتاب داشت . تا اینگکه امتحان ها شروع شد ... چند وقت غفلت ... وقتی برگشتم کتاب خونه شوکه شدم . فقط 3 جلد کتاب مونده بود اونم احتمالا به درد کسی نمی خورده . 2 جلد کلام الله و یک جلد هم توضیح المسایل ... ما بقیش و همه کش رفته بودند . یادش به خیر هر هفته کلی این توضیح المسایل رو می یاوردم برای بچه ها دربارش حرف می زدم . کلی چیز جالب داشت و وقتی بچه ها می شنیدند واسشون تازگی داشت . من چون علاقه داشتم کلی آموزش می دادم . دلم به حال اون کتاب خونه و وقتم و اون همه کتابی که تهیه کرده بودم سوخت .

اون سال هم تموم شد .

دیگه سال سوم اون جا نموندم ... شاید یک نوع فرار ... از اون منطقه ... الان خیلی خوشحالم که اونجا نموندم ... چون اگه 2 سال دیگه هم اونجا می موندم حتما الان یکی شده بودم مثل خیلی از بچه های اون مدرسه .

خب اینم شرح حال هتل چمران .

تمام .

 

 

 

خدا یا ازت خواهش می کنم کمکش کن

اگه می خواید مختون تعطیل شه حتما نگاش کنید . قول می دم کم بیارید



http://freepersia.com/mindreader.htm

هتل چمران

قسمت اول ...

 

شاید این اسم براتون خیلی آشنا باشه . هتل چمران . احتمالا یکی از هتل های چند ستاره تهران باشه ولی این اسم برای من یاد آور خاطرات دیگه ای هست .

هتل چمران در حقیقت اسمی بود که برای دبیرستانی به همین نام بچه ها در نظر گرفته بودند . دبیرستان چمران ...

من تمام سعی و تلاشم رو کردم که پام رو توی این دبیرستان کثیف نزارم ولی نشد .

به هر جایی رو زدم ، هر مدرسه ای رفتم . ولی مزخرفترین جواب رو بهم دادند ... منطقه شما به این جا نمی خوره ... شرط منطقه ... آشغال ترین جواب ممکن برای اینکه یک نفر رو از سر خودشون وا کنند .

خب ... آخرین تیره ترکش ... یک تیر توی تاریکی ... امتحان ورودی مدرسه نمونه البرز... از بیستم تا سی ام شهریور ... ده روز ... روزی ده ساعت درس فشرده ... سی و یکم امتحان ... من قبول شدم . نفر هشتم از سی نفر قبولی بین 4500 متقاضی ... بازم شرط منطقه ... دیگه باید این جا رو دو دستی می چسبیدم وگرنه سرنوشتم هتل چمران بود .

یک اجاره نامه تقلبی ... داشت همه چیز جفت و جور می شد ... اما نه !!! یک اتفاق بد ... یک تحقیق لعنتی ...

مدیر مدرسه ساعت 10 شب جمعه می ره در خونه طرف ، زنگ می زنه و می گه لطفا بگید هادی بیاد پایین ، طرف هم از همه جا بی خبر که جریان چیه ، می گه ما هادی نداریم اینجا . و همه چیز خراب می شه .

با اینکه بهش گفته بودیم می یاند برای تحقیق ولی طرف اصلا انتظار این طوریش رو نداشت ...

و حالا راهی نیست جز سرنوشت مختوم من ... هتل چمران .

رفتم ثبت نام . اسمم رو نوشتم . ولی کاش هیچ وقت نمی نوشتم .

بزارید یک کم از هتل چمران بگم :

هتل چمران یا همون دبیرستان چمران واقع در خیابان سراج بود . اکثریت افراد اون دبیرستان از سه منطقه خوش نام تهران بودند . شمیران نو – سراج – خاک سفید ... سه تا از بدترین محله های تهران . اکثریت قریب به اتفاق سیگاری ، بنگی ، حشیشی ، معتاد ، مشروب خور ، چاقو کش ، لات ، ولگرد ، دزد و حتی آدم کش ... آره این اون جایی بود که من ازش تنفر داشتم و نمی خواستم برم توش ...

توی این مدرسه که بهتره اسم مدرسه رو روش نزارم من با معدل 16 شاگرد اول کل دبیرستان بودم . باورتون می شه سال اول دبیرستان معدل 16 شاگرد اول دبیرستان باشه و شاگرد پنجم دبیرستان تو پایه اول معدلش 46/9 بود . دیگه تا تهش رو برید ...

 

تنها وضع بچه هاش نبود که افتضاح بود . وضع معلم هاشم تعریفی نداشت . یک سری هاشون اینجا رو یک طویله و شایدم یک کثافت خونه می دیدند . هر کاری که دوست داشتند می کردند و هر طور که دوست داشتند با بچه ها برخورد می کردند و رکیک ترین فحش ها رو مثل نقل و نبات نثار بچه ها می کردند . تازه وضع درس دادنشون از این هم بدتر بود ...

بعضی هاشون که اصلا خودشون رو ملزم به درس دادن هم نمی دونستند . فکر می کردند اینا یک مشت حیوونند و اصلا چرا باید بهشون درس داد . یکیشون می رفت ته کلاس می خوابید . یکیشون اصلا سر کلاس نمی یومد . و از همه اینا بدتر این بود که برای بچه ها هیچ مهم نبود ... اونا هم از این وضع ناراضی نبودند .

حالا بشنوید از بچه ها : بچه های اونجا هم آدم های اراذلی بودند . تا این حد که استاد رو کتک می زدند . از هیچ بی حیایی ای روی گردون نبودند ... و جالب اینه که هیچ کسی هم چیزی بهشون نمی گفت .

یادمه بچه ها سر کلاس پیک نیک می یاوردند و چایی درست می کردند ... هندونه می یاوردند با نون پنیر ... این وضعیت درسی ما بود ... 14 زنگ بیکاری مطلق ... خب با این وضع هممون کنکور سراسری با رتبه های زیر صد قبول بودیم ...

یادمه چون من دیر ثبت نام کرده بودم بعد از یک هفته از کلاسی که بودم به همراه دو نفر دیگه بیرون کشیده شدم و با یک سری دیگه یک کلاس دیگه به نام 108 رو تشکیل دادیم . سیستم این طوری بود که بهترین کلاس 101 و بدترین کلاس 108 و منم از بد روزگار رفتم 108 . باورتون نمی شه . هیچ جایی رو به این کثیفی ندیدم .

سر کلاس عرق خوردن و مواد کشیدن ، عادی ترین چیزهاش بود . پسراش به هم رحم نمی کردند ... بی حیایی و بی شرمی تو اوجش بود ... خیلی چیزها رو اصلا روم نمی شه بهشون فکر کنم چه برسه بخوام دربارش بنویسم ...

خلاصه که 108 کثافت خونه اون دبیرستان آشغال به شمار می یومد . شاید براتون جالب باشه اگه بشنوید وقتی سال اول تموم شد 2 تا از بچه های کلاس ما اعدام شدند و 21 نفر زندانی .

 

 

ادامه دارد ....

 

 

 

خب می خوام درباره خودم بنویسم . یک کم درباره خصلت هام . اخلاقم . روحیاتم .

البته مسلما هیچ وقت ماست بند نمیگه که ماست من ترشه . منم روش .

 

اممممممم . بزار یک کم فکر کنم . خب قصد دارم از اخلاق های بدم بنویسم . چون فکر کنم با نوشتنش یک جور به خودم یاد آوری می کنم تا شاید بتونم درستش کنم .

 

به نظر خودم یکی از خصلت های بدم عجول بودنم در کار هاست . همیشه عجله می کنم و هول می زنم . در صورتی که اگه یک کم فکر روش بکنم می فهمم که مثلا می شه اون کار رو با تمانینه و آرامش بیشتری انجامش داد .

مثلا هم زیاد داره . یکی دو مورد نیست . خیلی زیاده . توی خوردن توی کاری رو انجام دادن . توی رانندگی . توی تصمیم گرفتن توی حرف زدن  . توی شناخت آدم ها و ...

 

مورد دیگه ای که به ذهنم می رسه اینه که خودخواهم . البته نه خیلی زیاد ولی تا یک حدی هستم . نمونش هم اینه که رفتاری که دوست ندارم کسی با خودم بکنه رو با مردم می کنم. یا اینکه اگه یکی که زیادی دوستش دارم بیشتر حواسش جای دیگه باشه دلخور می شم . شاید بچه گانه به نظر بیاد ولی خب این حالت ها بهم دست داده .

 

دیگه ... دیگه ... امممم ... آهان یکی دیگش اینه که بعضی اوقات زود از کوره در می رم که البته اینم به همون عجول بودنم ربط داره . یعنی اگه کسی باعث دلخوریم بشه در حد شدید اون وقت جوابش رو به بدترین شکل می دم که خودم بعدا پشیمون می شم . ولی خب یک خوبی هم دارم که کم می شه وارد این مرز از ناراحتی و دلخوری بشم .

دیگه اینکه همون قدر که بخششم روی دوست های صمیمیم زیاده ، دلخوریم هم زیاده . چون فکر می کنم اگه دوست صمیمی هست دیگه نباید بپیچونه . ولی شاید اشتباه می کنم . یکی دو بار خواستم این اواخر همین کار ها رو بکنم و کردم ولی بعدش خودم خوشم نیومد  از اینکه دوست هام رو دور زدم . و گفتم اگه اونا هم این کارو می کنند نباید دلخور بشم .

 

امممم . خصلت دیگه بدی که از خودم سراغ دارم اینه که جنبه ندارم . یعنی خودم اگه کاری میکنم جنبش رو ندارم که دیگران سر خودم در بیارم . مثلا یکیش آدم فروشی یا مسخره کردن هست . یواش یواش دارم از این کارها متنفر می شم و دارم سعی می کنم بزارمشون کنار .

 

امممممم . آهان بازم به ذهنم رسید . خصلت بده دیگه ای که دارم اینه که توی این یکی دو ساله عادت کردم به بد دهنی . خصلت زشتی هست که دارم سعی می کنم ترکش کنم .

 

و یک خصلت دیگه ای که می تونم بگم تقریبا ترکش کردم یا در مراحل اخریش هستم حرف زدن پشت دوستام هست . البته بعضی وقت ها به عنوان شوخی مثلا شده حرفی بزنم ولی در جایی بوده که فقط جنبه شوخی داشته نه چیزه دیگه . البته اینم سعی کردم کمش کنم .

 

و شاید آخرین موردی که به ذهنم می رسه اینه که از کسی ناراحت نمیشم ، نمی شم ، نمی شم ولی وقتی بشم خیلی ناراحت می شم و سعی میکنم از ذهنم حذفش کنم یا اگه هم حذف نشه دیگه مثل قبل نمی شه مگه این که واقعا طرف تغییر بنیادی بکنه که ندیدم تا امروز .

 

راستی اگه تو هم چیزی می دونی بهم یاد آوری کن . دوست دارم بدونم . دوست خوب اونی هست که عیب های دوستش رو بهش بگه همون طوری که خوبی هاش رو می گه .

من همون جزیره بودم خاکی و صمیمی و گرم واسه عشق بازی موج ها قامتم یک بسترِ نرم . یک
 
عزیز دردونه بودم پیشِ چشمِ خیسِ موج ها ، یک نگینِ سبزِ خالص تویِ انگشترِ دریا .


تا که یک روز تو رسیدی . تویِ قلبم پا گذاشتی . غصه هایِ عاشقی رو، تو وجودم جا گذاشتی . زیرِ
 
رگبارِ نگاهت ، دلم انگار زیر و رو شد . برای داشتن عشقت همه جونم آرزو شد .  تا نفس کشیدی انگار، نفسم برید تو سینه ، ابر و باد و دریا گفتن حسِ عاشقی همینه .


اومدی تو سرنوشتم ، بی بهونه پا گذاشتی ، اما تا قایقی اومد ، از من و دلم گذشتی . رفتی با قایقِ
 
عشقت ، سوی روشنیه فردا ، من و دل اما نشستیم ، چشم به راهت لبِ دریا .


دیگه رو خاکِ وجودم ، نه گلی هست نه درختی ،  لحظه های بی تو بودن ، میگذره اما به سختی .


 
دلِ تنها و غریبم داره این گوشه می میره . ولی حتی وقت مردن باز سراغت رو می گیره .

می رسه روزی که دیگه قعرِ دریا می شه خونم . اما تو دریایِ عشقت باز یک گوشه ای می مونم .