خب یک مسافرت یک روزه به اصفهان حال آدم رو عوض میکنه .

جاتون خالی ... پنج شنبه همین که امتحان مقاومت مصالح رو دادم – البته بماند که چه گندی زدم – راه افتادم سمت خونه . آخه قرار بود بریم اصفهان .

می خواستم از دانشگاه بیام بیرون که استادم رو دیدم .

 

استاد : چطور بود ؟ سوال هاش خوب بود . خوشت اومد ؟

من :استاد این چه امتحانی بود که گرفتید ؟ خیلی سخت بود .

استاد اصلا اون سوال 2 که معلوم نبود چی چی بود . تیر بود ؟ ستون بود ؟ ترکیبشون بود ؟ استاد اون سوال رو از کجا پیداش کردید ؟ استاد سر جلسه همه کتاب پوپوف رو زیر و رو کردیم ولی یک دونه مشابه سوال های شما توی کتاب نبود . -  توضیح : امتحان جزوه باز بود -

استاد : ( با یک حالت سر شار از شادی وصف نا پذیر )

اون سوال 2 رو حال کردی . ( رو حال یک کشش به خصوص داشت )

آخره سوال بود . خودم باهاش حال کردم . یک سوال دادم که هیچ کی نتونه جواب بده . نه انصافا حال کردی ؟

من : مااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

استاد بی خیال . استاد این امتحان که گرفتید سر جمع همه کلاس رو هم 10 نمی شند . استاد رحم کنید .

استاد : خب به جای یک کتاب سر جلسه 10 تا می یاوردید شاید تو اونا پیدا میکردید

من : ماااااااااااااااااا. استاد یعنی چی ؟ بی خیال .

 

یواش یواش دوره استاد شلوغ شد و من که دیگه مغزی برای کار کردن نداشتم با بقیه از دانشگاه رفتیم بیرون . پیش به سوی خونه .

 

از خونه نشستم پشت ماشین و سمت جاده قم راه افتادیم . این بابای گل ما یک عادتی داره که وقتی خودش پشت فرمون نیست دیگه نمی تونه بپذیره که دیگران هم می تونند رانندگی کنند برا همینم مدام یک ریز سی ثانیه یک بار یا غر می زد یا فرمون صادر می کرد . ( خودتون ببینید من چه حالی بودم پشت فرمون )

رسیدیم ابتدای عوارضی گفتم بابا جون یک لطفی بکن تا برسیم قم بگیر بخواب هم من آرامش داشته باشم هم بعدش که من خسته شدم دیگه خوابات رو کرده باشی . بشینی پشت فرمون .

ولی مگه امکان داشت . یک ریز هی رو اعصاب من راه رفت . آروم می رم میگه چرا آروم می ری؟ تند می رم می گه چرا تند می ری؟ دلمون م یخواد تهران رو دوباره ببینیم . با سرعت متوسط می رم . می گه چرا داری سبقت می گیری . طرف می پیچه جلوم یک هو . غرش رو باید من بشنوم . خلاصه ...

تو جاده قم که بودم همین که سرعت می رفت بالای 120 این ماشین شروع می کرد به بوق زدن . این بابای ما هم که دنبال بهونه می گشت برای غر زدن شروع می کرد که سرعتت رو بیار پایین .

یک جا به ذهنم رسید که سمند یک دکمه ای داره که این صداش رو قطع می کنه . تا بابام مشغول حرف زدن بود دکمه رو زدم و با خیال راحت شروع کردم به راندگیم . بابام هم که عقب نشسته بود و نگاش رو کیلومتر سرعت نبود متوجه نمی شد که گل پسرش چطور کلاش رو برداشته . فقط منتظر بود این ماشین صداش در بیاد . یک نیم ساعتی داشتم با خیال راحت رانندگیم رو می کردم که ... یک هو باباهه فهمید و گفت آره ...پسره خیال کرده من نمی فهمم صداش رو قطع کرده ... هاهاها عجب سوتی ای شد . آخه بابم دید از یک ماشین سبقت گرفتم که سرعت اون 150 تا بود . بابام تازه دوزاریش افتاد ... هاهاها .

یک جا تو جاده پشت یک پژو 405 گیر کردم . مسیر خالی بود و هر چی بهش چراغ می دادم که بره اون ور نمی رفت . هی من سرعت زیاد می کردم هی کم می کردم ولی انگار نه انگار . قصد کرده بود حال من رو بگیره . یک جا دیگه بعد از یک ربع ازش سبقت گرفتم که دیدم سرعتش رو زیاد کردش می خواد دوباره ازم رد شه . به خودم گفتم نا مردم اگه به این به این راحتی ها راه بدم . گوله پام رو گذاشتم رو گاز رفتم کنار یک اتوبوس سرعتم رو کم کردم . این رسید پشت من هی چراغ زد هی بوق . ولی انگار نه انگار . یک بیست دقیقه ای به این منوال گذشت که این اتوبوس کشید کنار این تونست ازش رد کنه باز اومد ازم سبقت بگیره باز پام رو گذاشتم رو گاز بهش راه ندادم که ندادم . یک جا دیگه آمپر چسبوند . 150 تا پر کرد می خواست از راستم سبقت بگیره جلوشم یک سمند بود گفتم برسم به سمنده دوباره حالش رو با پذیراییش یکی می کنم . داشتم گاز می دادم که یک هو بابام از خواب بلند شد و دیدم الان ببینه که چقدر دارم گاز می دم شروع می کنه ...

دیگه کم کردم گذاشتم بره ... ولی شانس آورد . وگرنه تا خود اصفهان با 50 تا می رفتم تا یاد بگیره باید به بقیه هم راه داد ...

خلاصه تا دلیجان رو به همین منوال رفتیم که یک هو یواش یواش احساس کردم یک سری نیرو داره به این معده من فشار می یاره و احساس کردم باید حتما گلاب به روتون یک سر به عمر بزنم ...

وقتی برگشتم دیدم باباهه نشسته پشت فرمون . خب ما هم مثل بچه ادم نشستیم سر جامون و پیش به سوی اصفهان .

خب 10 شب رسیدیم . اونجا تا صبح خونه مادر بزرگم بعدشم 2 تا خاله هام بعدشم رفتیم خونه داداشه برای ناهار و در آخر هم خونه داییم .

خب از شانس خوب ما هم مهمون دوره ماهانه بود . همه فامیل رو دیدیم . 11 شی بابام گیر داد که باید راه بیافتیم . ما هم حسب الامر راه افتادیم . خودش نشست پشت فرمون تا قم. ساعت 3:15 بود . ازاونجا دیگه خوابش داشت می برد  که من نشستم . وای که چه کیفی می ده رانندگی بدون غر . آخه بابا خوابیده بود و مامان هم که راه به راه بهم می رسید با انواع تنقلات و میوه .

خب منم مثبت بازی در آوردم آروم رفتم .  4:45 صبح خونه بودیم .

نظرات 5 + ارسال نظر
منگوله شنبه 13 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 02:15 ب.ظ http://mangoole.persianblog.com

خوش به حالتتت .. منم مسافرت میخواممممممممممم ... این استادا و معلما اگه از خودشون نتعریفن کی بتعریفه؟! :)

تازه قراره آخر هر هفته اونجا باشم

بهار شنبه 13 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 03:15 ب.ظ http://baharserenity.persianblog.com

سلام هادی جان.عجب مسافرتی بوده ها !!!این بابا ها همشون همینجورین (ناراحن)من که دیگه از لج با بابام دیگه پشت فرمون نمیشینم...درباره امتحانت هم نگران نباش .همه مثل همیم.منم یکی از امتحانامو میفتم .اگه نیفتما به همتون یه شیرینی میدم (آخه غیر ممکنه.حتما میفتم) ممنون که اومدی پیشم .بازم ازین کارا بکن .موفق باشی

سلام بهار جان . بابا ما که شانس نداریم . یک بار دیدی انداخت در ضمن حالا اگه قبول شدی چه ضمانتی هست که شیرینی بدی .

٪٪- شنبه 13 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 05:20 ب.ظ

salam...migama shoma ba khodetoon kornometr bordeh boodni? baba saat yadasht kon...baba daghigh bedoon key keye.. movafagh bashid

بابا ما خودمون کورنومتر سر خودیم . چی خیال کردی ؟؟/

الیاس دوشنبه 15 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 03:46 ق.ظ http://tosan392.persianblog.com

سلام. ........شما هم تهران جنوبید؟

هانیه جمعه 26 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 10:44 ب.ظ

salam
ey val vaghean ke mo be mo tarif kardi
(cheshmak)
vali hala dar avazesh in baro ke hal kardi
(emroozo migam)
hala cheshme maro door mibini 3 sate miri dige?/?

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد