سلام ...

می خوام این بار با اونی که میدونه با اونم صحبت کنم . البته شایدم بدونه که تا حالا خیلی باهاش اینجا حرف زدم . شایدم ندونه ... ولی این دفعه می دونم که میدونه با کی ام .آره ! تو ... خود تو ... خوده خودت ... من رو که می شناسی ؟ شاید هم نمی شناسی ولی دیگه فرقی نداره ... دیگه خودم هم خودم رو نمی شناسم ... باورت می شه ؟ ... می دونم که باورت نمی شه ... آخه خودم هم باورم نمی شد ولی خب ...

 

الا یا ایها الساقی ... ولی افتاد مشکل ها ...

 

اگه بگند هزار بار دیگه توی اون موقعیت قرار بگیر حاظرم قرار بگیرم ... شاید فقظ شاید یکی از این هزاران بار جوابی متفاوت بدی .

جریان اون بچه هه هست که به باباش می گفت : بابا این داستان رو یک بار دیگه برام بخون ... باباش می گفت تا حالا 100 بار خوندم تو که این داستان رو از حفظی ... اونم جواب می داد ، می دونم ، ولی شاید این دفعه یک جور دیگه تموم شد .

 

هر سری که میگفتم بقیه میگند هادی ... می خندیدی و با شیطنت می خواستی بفهمی جریان چیه ولی وقتی شنیدی که هادی ... ساکت شدی ... ساکت تر از همیشه ... یک سکوت طولانی و بعدش دیگه شیطون نبودی ... شایدم دور شدی ... شایدم ... شایدم نزدیکتر ...

 

باران چشمانش به راه افتاد و سیلی بر کف دستانش ظاهر گشت و به خود می گفت تو را چه شده است و تنها جوابی که می رسید یک چیز بود ... من نیز ... آری من نیز ...

بالاخره خیاط هم تو کوزه افتاد ... یعنی چند ماهی بود ...

 

برو طواف دلی کن که خود کعبه مخفیست

که آن خلیل بنا کرد و این خدا بنا کردست

 

گفتی که :

 

یک نردبان بلند است تا آسمان ، یک راه طولانی تا بینهایت .

در رفتن است که قد می کشی . روزی باید دستت به خورشید برسد و تکه ای از آن را برداری . این سهم تو از زندگی است . هر کس یک گام بیشتر بردارد یک قدم به بهشت نزدیک تر می شود . جاده خانه ادمی است . رفتن وطنش .

در مسیر باید بخشنده بود ، این جاده پر از ایستگاه است . اما جز برای بخشیدن نباید ایستاد . همه چیزهایی را که به دست می آوری ، باید دوباره از دست بدهی . زیرا رفتن سبکی است .

بدو تا بی نهایت . با نردبانی تا خدا . این ماجرای زندگی است . ماجرای من و دانه و درخت . ماجرای من و قطره و رود . ماجرای همه چیز و همه کس . هر چه قدر که آماده باشی هنوز راه است .آن گناهی که هرگز بخشیده نخواهد شد ماندن است ...

 

آره همه این ها رو تو گفتی و من هیچ نگفتم . اما حالا می گم ... گفتی همه چیزهایی را که به دست اوردی باید دوباره از دست بدهی. اما من می گم نه همه چیز را ... نه همه چیز را...

گفتی در مسیر باید بخشنده بود ... و من بخشیدم ... قلبم رو ... روحم رو ... و ... اما نخواستی ... من خواستم که نمانم و مرتکب آن گناه نابخشوده نشوم ... داشتم بال می زدم ، اوج می گرفتم ، پرواز می کردم ... همه چیز رو ... همه چیز رو ... اما کسی بالم رو شکست ... قلبم رو گرفت ... روحم رو خرد کرد ... فقط با یک نه... نه ای به وسعت همه ارزوهای من ...

تو . آره اون تو بودی ... من فقط یک بال داشتم ... تو هم یک بال ... با هم بال می زدیم ... من اگر ما نشوم تنهایم ... تو اگر ما نشوی خویشتنی ... حاصل جمع تمام قطره ها ، دریاست ... پس بیا دریا شویم .

 

 

روزی صد بار و هر بار به هزار طریق مختلف به تو فکر می کنم ...

 

شب در دلم گریانم

 

صبح چون گلی خندانم

 

شب تا سحر نالا نم

 

صبح تا به شب غرانم

 

رازم نداند هیچ کس

 

دردم نخواند هیچ کس

 

گویند او خوش ا ست و بس ...

 

قلبم شکسته است و بس ...

نظرات 4 + ارسال نظر
٪٪- شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 10:48 ق.ظ

agar ba khoda bashim dar har chiz yek salahist.....%%-%%-%%-khoshbakhti hastesh ....miyad don't worry;)

[ بدون نام ] شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 03:07 ب.ظ

سعی کن از ناراحتی ها ت هم لذت ببری . زندگی کن !
چون بدش میخواهی بری ، یه جای دیگه ، یه جای باحال !

[ بدون نام ] شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 04:52 ب.ظ http://baharserenity.persianblog.com

سهیل یکشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 01:25 ب.ظ http://loveyou.blogsky.com

سلام خوبی متن قشنگی بود موفق باشی دوست تو سهیل ..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد