اشک رازیست ...
لبخند رازیست ...
عشق رازیست ...
اشک آن شب ، لبخند عشق ام بود .
قصه نیستم که بگویی ...
نغمه نیستم که بخوانی ...
صدا نیستم که بشنوی ...
یا چیزی چنان که ببینی ...
یا چیزی چنان که بدانی ...
من درد مشترکم
مرا فریاد کن .
درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گویم .
نام ات را به من بگو
دست ات را به من بده
حرف ات را به من بگو
قلب ات را به من بده
من ریشه های تو را دریافته ام
با لبان ات برای همه لب ها سخن گفته ام
و دست های ات با دست من اشناست .
در خلوت روشن با تو گریسته ام
برای خاطر زنده گان ،
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام
زیباترین سرود ها را
زیرا که مردگان این سال
عاشق ترین زندگان بوده اند .
دست ات را به من بده
دست های تو با من آشناست
ای دیر یافته با تو سخن می گویم
به سان ابر که توفان
به سان علف که با صحرا
به سات باران که با دریا
به سان پرنده که با بهار
به سان درخت که با جنگل سخن می گوید .
زیرا که من
ریشه های تو را دریافته ام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست .