واقعا دوستش می داشت... از صمیم قلب. بارها او را دیده بود و هر بار بیشتر به وی دل می باخت.در زیبایی کامل بود و چشمانش با هر نگاه غرور را در میان عالمیان تقسیم می کرد.... و امروز نیز، با او وعده ملاقات داشت. فقط ده دقیقه دیگر... یعنی رأس ساعت هفت!بر لبانش رژ زننده ای کشید. پشت چشم ها را به شدت تیره کرد و از مژه ها و ابروهایش هم غافل نشد. موها را کاملا مرتب کرده و گونه ها را گل انداخته بود. لباس بسیار آراسته بر تن کرده و عطر بسیار خوش بویی بر لایه نازک کرم و پودر روی پوستش زده بود. کیف دستی زیبای زنانه اش را در دست گرفت، نگاهی به ساعت انداخت و با بی صبری گفت: "حالا دیگر وقتش است!"
دخترک زیبا، رأس ساعت هفت، روبروی آینه ایستاده بود
تو خجالت نمیکشی انقدر جدیدا به این دخترا گیر میدی !!!
نه خجالت نمی کشم . تازه وقتی هم می رم جایی چیزی می نویسم جراتش رو دارم خودم رو معرفی می کنم . بعدش هم اینکه هنوز به کسی گیر ندادم
ساملیک.آق هادی......به کدام سو میروی؟
به سوی تهران جنوب شما هم بیاید خوش می گذره
dadam hey vay. in digeh chi bod.
می گم دیگه کامنت خالی رد می کنی شیطون
baba man naboodam. 4 nafari ba ham hatman coment dadim 3 tashon khali dadan (soot zadan be tarafe asemon) man che kare biodam
aaaaaaaa. migama yeki dare khali rad mikone. man nistamaa bavar kon.aaaaaaaaaa
میگن دختر رو برو آینه بود که یه اتفاقی افتاد آینه شکست.
دختر گفت : حیف شی آیینه چینی شکست
پدر گفت : خوب شد اسباب خودبینی شکست
قرررررررررررررررررررررررررررربون آقا هادی گل
یا حق
سلام . می بینم که تعداد کامنت هات رفته بالا ...
میگم قضیه این کامنت های خالی چیه ؟