شازده کوچولو قسمت هشتم

شازده کوچولو به منطقا اخترک های 325 ، 326 ، 327 ، 328 ، 329 و 330 رسید . پس به یک یک آنها سر زد تا هم سرگرم شود و هم چیزی بیاموزد . خرده سیاره اول جایگاه شاه بود . شاه با جامه ای از مخمل ارغوانی و قاقم بر تختی بیسار ساده و در عین حال با شکوه نشسته بود .

همین که چشم شاه به شازده کوچولو افتاد با صداس بلند گفت :

-         خوب این هم رعیت !

و شازده کوچولو با خود گفت :

     -    مرا از کجا می شناسد ؟ او که نا حالا من را ندیده است !

بیچاره شازده کوچولو نمی دانست که دنیا برای شاهان بسیار ساده شده است و آنها همه مردم را رعیت خود می بینند .

شاه از اینکه توانسته بود سر انجام بر کسی پادشاهی کند باد به غبغب انداخت و گفت :

-         بیا نزدیک تا بهتر ببینیمت رعیت !

شازده کوچولو با نگاه دنبال جایی م یگشت تا بنشیند ولی شنل قاقم مجلل شاه همه جای اخنرک را گرفته بود . ناچار همان جا ایستاد و چون خسته بود خمیازه ای کشید .

سلطان به او گفت :

-         خمیازه کشیدن در محضر شاه خلاف آیین است . من به تو اجازه نمی دهم

شازده کوچولو شرم زده گفت :

-         نمی توانم جلوی خمیازه ام را بگیرم . آخر من از راه خیلی دور آمده ام و هیچ نخوابیدم .

شاه گفت :

-    پس به تو دستور می دهیم که خمیازه بکشی . شالهاست که خمیازه کشیدن کسی را ندیده ایم . خمیازه برای من از چیزهای تماشاییست . زود باش برای ما باز هم خمیازه بکش . ب تو دستور می دهیم .

شازده کوچولو سرخ شد و گفت :

-         آخر هول شده ام ... دیگر خمیازه ام نمی آید ...

شاه گفت :

-         هوم ! هوم ! پس من ... به تو دستور می دهم که گاهی خمیازه بکشی و گاهی هم ...

من و من می کرد و به نظر می آمد که مکدر شده است .

زیرا آنچه برای شاه اهمیت داشت این بود که حکمش بی درنگ اجرا شود . نا فرمانی را تحمل نمی کرد . او سلطانی خودکامه بود . اما چون مرد نیک نفسی بود دستور های عاقلانه صادر می کرد . مثلا میگفت :

-    اگر من به یکی از سردارانم دستور بدهم که مرغ دریایی بشود و او فرمان نبرد تقصیر از او نیست ، تقصیر از من است .

شازده کوچولو محبوبانه پرسید :

-         اجازه هست که بنشینم ؟

-         به تو دستور می دهیم که بنشینی .

-         قربان ! جسارتم را عفو بفرمایید می خواهم از شما سوالی بکنم ...

شاه با عجله جواب داد :

-         به تو دستور می دهیم که سوال کنی .

-         قربان شما به چه  جیز سلطنت می کنید ؟

شاه خیلی ساده جواب داد :

-         به همه چیز .

-         به همه چیز ؟

شاه با حرکتی آرام به سیاره خود و سیاره های دیگر و ستاره ها اشاره کرد .

شازده کوچولو پرسید :

-         به همه اینها ؟

شاه جواب داد :

-         به همه اینها

زیرا او نه تنها سلطانی خودکامه بود بلکه سلطان مطلق جهان هم بود .

-         و ستاره ها هم از شما فرمان می برند ؟

شاه گفت :

-         البته ! همه بی درنگه فرمان می برند . من بی انضباطی را اجازه نمی دهم .

چنین قدرتی شازده کوچولو را به شگفت آورد . اگر خودش چنین قدرتی می داشت در یک روز نه تنها چهل و سه بار ، بلکه هفتاد و دو یا حتی صد یا حتی دویست بار غروب آفتاب را تماشا می کرد و لازم نبود صندلیش را از این سو به آن سو ببرد !

-         حضرت سلطان ! می توانم درخواست مرحمتی از شما بنمایم ؟

-         دلم می خواست که غروب آفتاب را ببینم . لطف بفرمایید ... به خورشید دستور بدهید که غروب کند ...

شاه گفت :

-    اگر من به یکی از سردارانم دستور بدهم که مرغ دریایی بشود یا مثل پروانه از این گل به آن گل بپرد یا نمایشنامه ای به شعر بنویسد  و سردار دستور را اجرا نکند . کداممان مقصریم . ما یا سردار ؟

شازده کوچولو با لحن محکمی گفت :

-         شما مقصرید .

شاه گفت :

-         احسنت . صحیح است .

-    باید از هر کسی کاری را خواست که از او بر می آید . قدرت پیش از هر چیزی متکی به عقل است . اگر تو به ملت دستور بدهی که خود را به دریا بیندازند ، آنها شورش می کنند . من حق دارم که از آنها اطاعت بخواهم ، چون دستور هایم عاقلانه است

شازده کوچولو که وقتی یک سوالی را می کرد دیگر دست بردار نبود باز گفت :

-         پس غروب آفتاب من چه می شود ؟

-    تو هم به غروب آفتابت می رسی . من فرمانش را صادر خواهم کرد . منتها ، بنا به سیاست کشور داری ، منتظریم تا زمینه کار آماده شود .

شازده کوچولو پرسید :

-         کی آماده می شود ؟

شاه اول به تقویم بزرگی نگاه کرد و بعد گفت :

-         هان . هان . بله بله ...

-    حدود ... حدود ... امشب حدود ساعت هفت و چهل و دو دقیقه ! و آن وقت می بینی که چطور دستورات ما اجرا خواهد گشت .

شازده کوچولو خمیازه کشید . در حسرت دیدار غروب آفتابش بود . از این گذشته کمی هم کسل شده بود به شاه گفت :

-         من اینجا کاردیگری ندارم . می خواهم بروم !

شاه که از داشتن رعیت به خود می بالید با عجله گفت :

-         نه . نرو . من وزیرت می کنم !

-         وزیر چی ؟

-         وزیر ... دادگستری !

-         ولی اینجا که کسی نیست تا محاکمه شود .

-    از کجا معلوم ؟ من هنوز فلمرو پادشاهیم را نگشته ام . خیلی پیر شده ام ، جا برای کالسکه ندارم . و از پیاده روی سته می شوم .

شازده کوچولو که خم شده بود تا بار دیگر نگاهی به آن نیمه سیاره بیندازد گفت :

-         ولی من نگاه کردم . آنجا هم کسی نیست ...

شاه گفت :

-    پس تو می توانی خودت را محاکمه کنی . این مشکل ترین کارهاست . محاکمه کردن خود بسیار مشکل تر از محاکمه کردن دیگری است . اگر بتوانی درباره خودت درست حکم کنی معلوم می شود که یک حکیم فرزانه ای .

-         من هر جا که باشم می توانم درباره خودم حکم کنم . لازم نیست که حتما این جا باشم .

-         شاه گفت :

-    هوم . هوم . بگمانم در گوشه ای از سیاره من یک موش پیر هست . شبها صدایش را می شنوم . تو می توانی این موش پیر را به پای محاکمه یکشی و گاه گاه به مرگ محکومش کنی . از این قرار ، زندگیش وابسته به عدالت تو خواهد بود . اما تو هر بار او را مشمول عفو قرار می دهی تا باز هم بتوانی محاکمه اش کنی .

شازده کوچولو جواب داد :

-         من دوست ندارم کسی را به مرگ محکوم کنم . گمانم دیگر باید بروم .

شاه گفت : نرو !

ولی شازده کوچولو که آماده حرکت شده بود نخواست سلطان پیر را برنجاند و گفت :

-    اگر اعلیحضرت میل دارند که فرمانشان عینا اجرا شود می توانند دستور عاقلانه ای صادر کنند . مثلا به من دستور بدهند که تا یک دقیقه دیگر از این جا بروم . گمان می کنم که زمینه این کار فراهم است ...

چون شاه جوابی نداد . شازده کوچولو لحظه ای مردد ماند ، سپس آهی کشید و به راه افتاد .

آن وقت شاه با عجله فریاد زد :

-         من تو را سفیر خودم می کنم .

قیافه بسیار مقتدرانه و با ابهتی به خود گرفته بود .

شازده کوچولو در راه با خود گفت : (( این آدم بزرگها واقعا چقدر عجیبند .))

 

نظرات 4 + ارسال نظر
حرف دلم سه‌شنبه 10 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 06:45 ب.ظ

بله.درسته.از این پادشاها زیاد داریم.

خط خطی سه‌شنبه 10 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 07:45 ب.ظ http://lollypop.persianblog.com

واقعا این آدم بزرگها خیلی عجیبند.

سپیده پنج‌شنبه 12 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 09:24 ب.ظ

سلام هادی از محمد هم جدا شدم می دونی چرا واسه این که به جز من با چند تا دختر دیگه هم دوست جون جونی بود

بهاره پنج‌شنبه 12 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 10:45 ب.ظ

...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد