سلام .
راستش این چند وقته خیلی از دوست هام گرفته ، ناراحت ، غمگین یا ... بودند . بعضی هاشون خودشون می دونستند چرا بعضی هاشون هم نه . بعضی ها هم بر عکس .
بعدش یک چیزی رو یادم اومد خواستم تقدیم کنم به همه این دوستانم .
البته متنی که می خوام بیارمش اینجا ربط زیادی نداره به این مقدمه ای که گفتم . ولی اگه درست درکش کنید شاید تغییراتی رو تو زندگیتون بوجود بیاره .
روایت سیمرغ اسم متنی هست که از کتاب ( منطق الطیر عطار ) می نویسمش . داستان نسبتا طولانی و پر محتوا و زیبایی هست . برای همین داستان رو در چند سری می نویسمش تا حوصلتون هم سر نره .
فقط می خوام ازتون 2 تا خواهش بکنم . اول اینکه داستان رو تا ته تعقیب کنید با دقت فراوان . چون واقعا نکات خیلی مهمی توش نهفته که من بعد از اینکه به چند تاش پی بردم نوع نگرشم خیلی تغییر کرد . و دوم اینکه اگر از این داستان خوشتون اومد به بقیه هم معرفیش کنید .
امکان داره از ابتدای شعر زیاد سر در نیارید ولی با تعقیب داستان متوجه همه چیز می شید .
مجمع مرغان
مرحبا ای هدهد هادی شده
در حقیقت پیک هر وادی شده
ای به سر حد سبا سیر تو خوش
با سلیمان منطق الطیر تو خوش
صاحب سر سلیمان آمدی
از تفاخر تا جور زان آمدی
دیو را در بند و زندان باز دار
تا سلیمان را تو باشی رازدار
دیو را وقتی که در زندان کنی
با سلیمان قصد شادروان کنی
خه خهای موسیچهی موسی صفت
خیز موسیقار زن در معرفت
گردد از جان مرد موسیقی شناس
لحن موسیقی خلقت را سپاس
همچو موسی دیدهی آتش ز دور
لاجرم موسیچهی بر کوه طور
هم ز فرعون بهیمی دور شو
هم به میقات آی و مرغ طور شو
پس کلام بیزفان و بیخروشان
فهم کن بیعقل بشنو نه به گوش
مرحبا ای طوطی طوبی نشین
حله درپوشیده طوقی آتشین
طوق آتش از برای دوزخیست
حله از بهر بهشتی و سخیست
چون خلیل آن کس که از نمرود رست
خوش تواند کرد بر آتش نشست
سر بزن نمرود را همچون قلم
چون خلیل اله در آتش نه قدم
چون شدی از وحشت نمرود پاک
حله پوش، از آتشین طوقت چه باک
خه خهای کبک خرامان در خرام
خوش خوشی از کوه عرفان در خرام
قهقهه در شیوهی این راه زن
حلقه بر سندان دار الله زن
کوه خود در هم گداز از فاقهای
تا برون آید ز کوهت ناقهای
چون مسلم ناقهی یابی جوان
جوی شیر و انگبین بینی روان
ناقه میران گر مصالح آیدت
خود به استقبال صالح آیدت
مرحبا ای تنگ باز تنگ چشم
چند خواهی بود تند و تیز خشم
نامهی عشق ازل بر پای بند
تا ابد آن نامه را مگشای بند
عقل مادرزاد کن با دل بدل
تا یکی بینی ابد را تا ازل
چارچوب طبع بشکن مردوار
در درون غار وحدت کن قرار
چون به غار اندر قرار آید ترا
صدر عالم یار غار آید ترا
خه خهای دراج معراج الست
دیده بر فرق بلی تاج الست
چون الست عشق بشنیدی به جان
از بلی نفس بیزاری ستان
چون بلی نفس گرداب بلاست
کی شود کار تو در گرداب راست
نفس را همچون خر عیسی بسوز
پس چو عیسی جان شو و جان برفروز
خر بسوز و مرغ جان را کار ساز
تا خوشت روح اله آید پیش باز
مرحبا ای عندلیب باغ عشق
ناله کن خوش خوش ز درد و داغ عشق
خوش بنال از درد دل داودوار
تا کنندت هر نفس صد جان نثار
حلق داودی به معنی برگشای
خلق را از لحن خلقت رهنمای
چند پیوندی زره بر نفس شوم
همچو داود آهن خود کن چو موم
گر شود این آهنت چون موم نرم
تو شوی در عشق چون داود گرم
خه خهای طاوس باغ هشت در
سوختی از زخم مار هفتسر
صحبت این مار در خونت فکند
وز بهشت عدن بیرونت فکند
برگرفتت سد ره و طوبی ز راه
کردت از سد طبیعت دل سیاه
تا نگردانی هلاک این مار را
کی شوی شایسته این اسرار را
گر خلاصی باشدت زین مار زشت
آدمت با خاص گیرد در بهشت
مرحبا ای خوش تذرو دوربین
چشمهی دل غرق بحر نور بین
ای میان چاه ظلمت مانده
مبتلای حبس محنت مانده
خویش را زین چاه ظلمانی برآر
سر ز اوج عرش رحمانی برآر
همچو یوسف بگذر از زندان و چاه
تا شوی در مصر عزت پادشاه
گر چنین ملکی مسلم آیدت
یوسف صدیق همدم آیدت
خه خهای قمری دمساز آمده
شاد رفته تنگ دل باز آمده
تنگ دل زانی که در خون ماندهای
در مضیق حبس ذوالنون ماندهای
ای شده سرگشتهی ماهی نفس
چند خواهی دید بد خواهی نفس
سر بکن این ماهی بدخواه را
تا توانی سود فرق ماه را
گر بود از ماهی نفست خلاص
مونس یونس شوی در بحر خاص
مرحبا ای فاخته بگشای لحن
تا گهر بر تو فشاند هفت صحن
چون بود طوق وفا در گردنت
زشت باشد بیوفایی کردنت
از وجودت تا بود موئی بجای
بیوفایت خوان از سر تا به پای
گر درآیی و برون آیی ز خود
سوی معنی راه یابی از خرد
چون خرد سوی معانیت آورد
خضر آب زندگانیت آورد
خه خهای باز به پرواز آمده
رفته سرکش سرنگون بازآمده
سر مکش چون سرنگونی ماندهای
تن بنه چون غرق خونی ماندهای
بستهی مردار دنیا آمدی
لاجرم مهجور معنی آمدی
هم ز دنیا هم ز عقبی درگذر
پس کلاه از سر بگیر و درنگر
چون بگردد از دو گیتی رای تو
دست ذوالقرنین آید جای تو
مرحبا ای مرغ زرین، خوش درآی
گرم شو در کار و چون آتش درآی
هرچه پیشت آید از گرمی بسوز
ز آفرینش چشم جان کل بدوز
چون بسوزی هرچه پیش آید ترا
نزل حق هر لحظه بیش آید ترا
چون دلت شد واقف اسرار حق
خویشتن را وقف کن بر کار حق
چون شوی در کار حق مرغ تمام
تو نمانی حق بماند والسلام
********************
مجمعی کردند مرغان جهان
آنچه بودند آشکارا و نهان
جمله گفتند این زمان در دور کار
نیست خالی هیچ شهر از شهریار
چون بود که اقلیم مارا شاه نیست
بیش ازین بیشاه بودن راه نیست
یک دگر را شاید ار یاری کنیم
پادشاهی را طلب کاری کنیم
زانک چون کشور بود بیپادشاه
نظم و ترتیبی نماند در سپاه
پس همه با جایگاهی آمدند
سر به سر جویای شاهی آمدند
سلام
وبلاگ زیبایی دارید
به خاطر شعرهای زیبا و مطالبی که توی وبلاگ قرار دادید تبریک میگم
تبادل لینک؟
اگه خواستید به من لینک بدید و به من اطلاع بدید تا من هم متقابلا این کار رو انجام بدم
salam dadash. ee dastan shoro shod? ok to baghiyash to be continued
سلامممم
او ه ه ه ه من این واحد {منطق ااطیر }رو ترم ۴ پاس کردم خیلی تکراری بود واسم اما خوب چیزیرو انتخاب کردی اگه همه دنبالش کنن........کاش چکیدش و انتخاب می کردی به نثر روان با شاهد مثال که می یاوردی اینطور بهتر بود به نظر من.
موفق باشی
بهاره جان امکانش هست این کار رو هم بکنم . خدا رو چه دیدی
سلام داداش من . میگما بعدا یه بار بهم اون نکته هایی که نوشتی بهشون پی بردی و باعث عوض شدن نگرشت شده رو بگو (: شعر خیلی قشنگیه (: بعد میگما این سایت کتابخانه گل های جاویدان هم رفتم ، باحاله . شاد باشی همیشه ...
تازشم چقدر زود گذشت هادی (: دوباره ماه رمضان اومد . یاد ماه رمضون پارسال بخیر ...
سلام داداش....این منطق الطیر استاده..دارمش تو خونه...ولی اگه بتونی همون کاری که بهاره گفته یعنی خلاصه نویسی رو انجام بدی بهتره...راستی آبجی عمر آدمیزاد همیه...زود میگذره دیگه
سلام هادی جان .....مرسی از راهنمایی که به من کردی....
نمی دونم ولی من بلاگم رو دوست دارم .....شاید بعد ها مشتاق تر شدم که نقل مکان کنم .....ولی فعلا پایبندم.....من هنوزم ریشه در خاک دارم.......