حکایت سیمرغ
ابتدای کار سیمرغ ای عجب
جلوهگر بگذشت بر چین نیم شب
در میان چین فتاد از وی پری
لاجرم پر شورشد هر کشوری
هر کسی نقشی از آن پر برگرفت
هرکه دید آن نقش کاری درگرفت
آن پر اکنون در نگارستان چینست
اطلبو العلم و لو بالصین ازینست
گر نگشتی نقش پر او عیان
این همه غوغا نبودی در جهان
این همه آثار صنع از فر اوست
جمله نمودار نقش پر اوست
چون نه سر پیداست وصفش رانه بن
نیست لایق بیش ازین گفتن سخن
هرکه اکنون از شما مرد رهید
سر به راه آرید و پا اندرنهید
* * *
جملهی مرغان شدند آن جایگاه
بیقرار از عزت آن پادشاه
شوق او در جان ایشان کار کرد
هر یکی بی صبری بسیار کرد
عزم ره کردند و در پیش آمدند
عاشق او دشمن خویش آمدند
لیک چون ره بس دراز و دور بود
هرکسی از رفتنش رنجور بود
گرچه ره را بود هر یک کار ساز
هر یکی عذری دگر گفتند باز
خب تا اینجای داستان رو امیدوارم فهمیده باشید . داستان عده ای پرنده هست که جمع شدند و به دنبال پادشاهی می گردند . و هدهد که یک مرغ باهوش و جهاندیده هست از پادشاهی بی نظیر صحبت می کنه به نام سیمرغ . و به همه می گه که برای یافتنش باید حرکت کنند و اینکه راه درازی در پیش رو دارند . پرنده ها هم با وجود اینکه در ابتدا بسیار راضی بودند ولی به علت طولانی بودن راه و سختی زیادش یواش یواش سرد شدند . از اینجا به بعد داستان ، وصف حال چند تا از پرنده هاست که شروع کردند به بهانه تراشیدن و ناتوانی یا بی نیازی برای یافتن پادشاه . که هر کدوم نماد وجودی انسان هایی هستند که دور و برمون هستند . و اینکه هدهد برای تمام بهانه های آنها دلایل محکمی می یاره که پوچی ادعاشون رو اثبات میکنه . و اما ادامه داستان …
حکایت بلبل
بلبل شیدا درآمد مست مست
وز کمال عشق نه نیست و نه هست
معنیی در هر هزار آواز داشت
زیر هر معنی جهانی راز داشت
شد در اسرار معانی نعره زن
کرد مرغان را زفان بند از سخن
گفت برمن ختم شد اسرار عشق
جملهی شب میکنم تکرار عشق
نیست چون داود یک افتاده کار
تا زبور عشق خوانم زار رار
زاری اندر نی ز گفتار منست
زیر چنگ از نالهی زار من است
گلستانها پر خروش از من بود
در دل عشاق جوش از من بود
بازگویم هر زمان رازی دگر
در دهم هر ساعت آوازی دگر
عشق چون بر جان من زور آورد
همچو دریا جان من شور آورد
هرکه شور من بدید از دست شد
گرچه بس هشیار آمد مست شد
چون نبینم محرمی سالی دراز
تن زنم، با کس نگویم هیچ راز
چون کند معشوق من در نوبهار
مشک بوی خویش بر گیتی نثار
من بپردازم خوشی با او دلم
حل کنم بر طلعت او مشکلم
باز معشوقم چو ناپیدا شود
بلبل شوریده کم گویا شود
زانک رازم درنیابد هر یکی
راز بلبل گل بداند بیشکی
من چنان در عشق گل مستغرقم
کز وجود خویش محو مطلقم
در سرم از عشق گل سودا بس است
زانک مطلوبم گل رعنا بس است
طاقت سیمرغ نارد بلبلی
بلبلی را بس بود عشق گلی
چون بود صد برگ دلدار مرا
کی بود بیبرگیی کار مرا
گل که حالی بشکفد چون دلکشی
از همه در روی من خندد خوشی
چون ز زیر پرده گل حاضر شود
خنده بر روی منش ظاهر شود
کی تواند بود بلبل یک شبی
خالی از عشق چنان خندان لبی
* * *
هدهدش گفت ای به صورت مانده باز
بیش از این در عشق رعنایی مناز
عشق روی گل بسی خارت نهاد
کارگر شد بر تو و کارت نهاد
گل اگر چه هست بس صاحب جمال
حسن او در هفتهای گیرد زوال
عشق چیزی کان زوال آرد پدید
کاملان را آن ملال آرد پدید
خندهی گل گرچه در کارت کشد
روز و شب در نالهی زارت کشد
درگذر از گل که گل هر نوبهار
برتو میخندد نه در تو، شرم دار
سلام داداشی . حالت خوبه ؟ انشاالله خوب و سلامت باشی . هنوز نخوندم . می خونم بعد نظرمو راجع به شعر میگم (:
سلام هادی جوووونم.ایول منطق الطیر وصف حال خیلی از ماهاست...راستی من از ماجرای طاووس خیلی حال میکنم که خدا رو برا رسیدن به بهشت عبادت می کرد..!!!!
دوباره سلام.این دفعه خوندم . خیلی باحال بود . هم حرفای بلبل و هم جوابی که هدهد بهش داد . فوق العاده بود ، کلی کیف کردم (: ولی میگما بلبل بودن یعنی بده ؟ این همه عاشق بودن بده ؟ بلبل نماد یه آدم عاشقه دیگه ! البته هدهد هم راست میگه یه جورایی ، همیشه باید تعادل رو حفظ کرد . نه افراط و نه تفریط . کاشکی هادی نظر خودتم می نوشتی درباره هرکدوم از پرنده ها و حرفاشون (: شاد و سلامت باشی همیشه داداش گلم . سر افطار یادت نره منو دعا کنی ها (: