امیدی نداشتم . سر گردون بودم و کلی اضطراب داشتم . نمی دونستم چی کار کنم . هیچ چیز رو نمی دیدم انگار توی یک بیابون تاریک راهم رو گم کرده بودم . ذهنم و روحم گوئی اسیر شده بود. ذهنم در بند بود . فکرم کار نمی کرد . در همین حین صداهایی به گوشم رسید . ولی نمی دونستم از کجاست . هی این ور و اون ور صداهایی رو می شنیدم ولی نمی تونستم تشخیص بدم که منبع اون صدا ها از کجاست .

یک لحضه تصویر گنگ و مبهمی از کسی که در دور دست نشسته بود دیدم . تصویر در ابتدا خیلی دور بود . ولی کمی که گذشت به نظرم رسید که اون شخص یا تصویرش هر لحظه نزدیک و نزدیک تر می شد . شایدم من هر لحظه به اون تصویر نزدیک تر می شدم . دیگه اون تصویر برام گنگ نبود . بلکه خیلی هم واضح به نظر می رسید . حالا می تونستم تشخیصش بدم . اون یک مرد بود که در گوشه ای آرام و ساکت نشسته بود بدون اینکه به من توجهی کنه . انگار من رو نمی دید یا اصلآ من براش وجود خارجی نداشتم .

خواستم ازش سوالی بکنم ولی انگار اصلا نشنید و دوباره ازش پرسیدم ولی حتی کوچکترین توجهی به من نداشت . سعی کردم به چهرش نگاه کنم . دیدم بد جوری تو خودش فرو رفته و به سختی می شد صورتش رو دید .

 بالاخره دیدمش ... یک آن از ترس یا وحشت خشکم زد ... چیزی رو که می دیدم باور نمی کردم ... نه امکان نداشت ! حتمآ داشتم خواب می دیدم ... دوباره به اون شخص نگاه کردم ... نه اشتباهی در کار نبود ... اون تصویر من بودم ! من خودم رو داشتم میدیدم !

نا گهان من و تصویرم یکی شدیم .من در قالب تصویر رفته بودم و داشتم چیز هایی که اون می دید می دیدم و حتی چیز هایی که  اون بهشون فکر می کرد رو متوجه می شدم . دیدم که تو سکوت نشستم و دارم به صدای ذهنم گوش می د م ... صداهایی رو می شنیدم . اول صدا ها گنگ و نا مفهوم بود و خیلی ضعیف به گوش می رسید . بعد رفته رفته بلند و بلند تر شد . حالا دیگه همه چیز برام واضح قابل شنیدن بود . می تونستم هم زمان که صدا ها رو میشنیدم همه چیز رو هم ببینم .

دیدم که همه افکارم دارند با هم جدال می کنند . صدای زد و خورد و بحثشون به گوش می رسید .یکی می گفت آره این درسته و اون یکی می گفت نه این غلط تو اشتباه می کنی . بعد یکی اومد به طرفداری از اولی یقه دومی رو چسبید و پرتش کرد رو زمین , دوست های دومی هم که تحمل دیدن این صحنه رو نداشتند به سمت اون طرف حمله بردند .

توی این گیر و داری که اولی و دومی داشتند با هم کلنجار می رفتند یک تازه واردی از راه رسید و گفت هر دوی شما ها اشتباه می کنید و حق این وسط با منه .

اولی بهش گفت تو دیگه کی هستی .... تو دیگه از جون ما چی می خوای . اومدی این جا از آب گل آلود ماهی بگیری ؟ زهی خیال باطل !

دومی که سومی رو تا حدودی هم رای خودش می دید به سمت نفر اول هجوم آورد و باز باهاش گلاویز شد . نفر سوم هم با وجود اینکه از دومی همچین خوشش نمی یومد ولی برای اینکه یک رقیب قوی رو از میدون به در کنه با نفر دوم متحد شد بر علیه نفر سوم .

زد و خورد هر لحظه شدید و شدید تر می شد . داشت دیگه مغزم می ترکید . دیگه صدا ها از اون حالت مفهوم و واضح خارج شده بود . باز دوباره صدا ها نا مفهوم شد . ولی این دفعه نسبت به سری قبل یه فرق عمده و اساسی وجود داشت . اون دفعه صدا ها رو نمی شنیدم ولی این دفعه به خاطر همهمه زیاد بود . داشتم کر می شدم . دیگه به سر حد جنون رسیده بودم که نا گهان نوری عظیم درخشید و سکوتی بر قرار شد ...

توی قسمت تاریکی از ذهنم نا گهان نوری درخشان شروع به تابیدن کرده بود . همه مات و مبهوت مونده بودند و اون نور رو نگاه می کردند .

نور نزدیک و نزدیک تر می یومد و هر لحظه بر وسعت و درخشندگیش افزوده می شد ... با لاخره همه جا رو فرا گرفت . همه در برابرش گویی کور و کر و لال شده بودند . دیگه از هیچ کدومشون صدایی در نمی یومد . انگار هیچ کدوم تو خودشون توان مبارزه با اون رو نمی دیدند . همه جلوش به زانو در اومده بودند .

 

ذهنم روشن شده بود . منم حالا تابع اون نور شده بودم . دیگه سر گردون نبودم . خلاص شده بودم و دیگه اضطرابی در کار نبود . ذهنم آزاد شده بود و من رو به همه جا می برد . راهم رو توی اون تاریکی به راحتی پیدا کرده بودم .

در پیش روم یک جاده می دیدم که در انتهاش نوری بود از جنس امید که داشت با شدت هر چه تمام تر می درخشید و من رو به سوی خودش می کشید . من هم با رغبت و شتابان به سمتش می شتافتم .

و سرانجام ...  

 

نظرات 3 + ارسال نظر
[ بدون نام ] پنج‌شنبه 20 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 01:20 ب.ظ

omidvaram hameyeh ma oon nooro biyabim va na inke faghat biyabim balke donbalesham berim...omide khali samarbakhsh nist...moheme ama na samar bakhsh.adam bayad omido talasho ba ham bekoneh...bazi mogheha adam vaghti gereftare be mahze inke gereftarish tamoom shod va noro did engar digeh khasteh shodeh basheh, fekr mikoneh degeh beshine va rah khodesh miyad jolo dar soorati ke rah neshan dadeh misheh in tooie ke bayad ghadam bezari .yeki bayad inaro be khodamam begeh begeh...vali oon noor nesfe rahe...toyeh khodi ham nesfeshi...dobareh talfighe in do sho oonmoghe ast ke adam khodesho peyda mikoneh...va shaklhsiyatha kalanjar ba adam nemiran...oon moghe be oon aramesh dast yabi misheh.........ghalame khoobi darin...movafagh bashid%%-%%-%%-.....

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 20 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 06:40 ب.ظ

goftam in be matnetoon shayad bokhore benevisam baratoon...
Do not run through life so fast that you forget not only where you have been,but also where you are going...life is not a race,but a journey to be savored each step of the way.
goodluck%%-%%-%%-

خروس لاری پنج‌شنبه 27 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 05:36 ب.ظ

ایشالا خوب میشی
برات ۲A میکنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد