نصفه شب بود … ساعت ها بود که در انتظارش نشسته بود ولی ازش خبری نبود … نمی دونست کجا باید به دنبالش بگرده … فقط این رو می دونست که بد جوری بهش عادت کرده بود … اون نمی تونست لحظه ای رو بدون اون سر کنه و محبوبش امشب نیومده بود …

آره . اون بهش دل بسته بود ... شاید هم عاشقش شده بود … نمی دونست که به چیه اون دل بسته بود ولی این رو خوب می دونست که یک امشب رو که اون نیومده بود دلش آروم و قرار نداشت … اول فکر می کرد که عاشق شدن خیلی سخته ولی الان می دید که از اونی هم که فکر می کرد آسون تره … بدون این که خبرش کنه ، آروم ، آروم باهاش انس گرفته بود .

این قدر این انس گرفتن عمیق بود که دیگه نمی تونست بدون فکر کردن به اون یا حرف زدن با اون ، راحت زندگی کنه .

دلش می خواست که می تونست همیشه با اون باشه ولی می دونست که امکان پذیر نیست … چون اصلا قرار نبود که بهم دل ببندند … حالا هم که اون دل بسته ، قبول کرده که باید این دل بستنش یک طرفه باشه و با شرایطش سعی می کنه کنار بیاد .

 

به قول گابریل گارسیا مارکز :

 " بد ترین شکل دلتنگی برای کسی ان است که در کنار او باشی و بدانی که هرگز به او نخواهی رسید . "

 

خلاصه که اون شب ، صبح شد و باز هم شب ها و صبح های دیگه گذشت … ولی اون نیومد …یک بار هم که اومد باز تندی رفت و اون رو در تنهایی رها کرد .

حالا دیگه کابوس هاش به رویا تبدیل شده بود … رویایی که فقط توی ذهن اون وجود داشت … رویایی شیرین و غیر واقعی …. رویایی دست نیافتنی …

یعنی می شد که بازم اون بیاد !!؟ بیاد و بنشینه کنارش و براش آواز بخونه … اوازی از ته دل و با تمام وجود … اوازی به زیبایی چه چهه بلبل .

چه چهه بلبلی خوش اواز که پیره زن تنهایی رو عاشق خودش کرده بود و اون رو از تنهایی نجات داده بود .

 

با هر آوازی که بلبل می خوند اون به یاد یکی از خاطراتش می افتاد … خاطرات فوق العاده شیرینش … خاطرات فوق العاده تلخش … ولی چه تلخ ، چه شیرین ، خاطرات دوران زندگیش بود … زندگی ای که الان نمی دونست تا غروبش چقدر راهه ؟

راهی به کوتاهی یک میانبر یا به بلندی امتداد نور …

آره چند شب بود که بلبل پیداش نشده بود و پیره زن افسرده و افسرده تر می شد . هر وقت که پیره زن کاملا از دیدن اون ناامید می شد بلبل برای ساعتی پیش اون می یومد و اون رو ازدلتنگی در می یاورد و تا پیره زن تنها ، کمی خوشحال می شد و از دلتنگی در می یومد و سعی می کرد به اون عادت کنه ، دوباره بلبل ترکش می کرد .

بلبل ، پیره زن تنها رو خیلی دوست داشت ، همون طوری که پیره زن اون رو دوست داشت . ولی بلبل می دونست که اگه بیش از اندازه بیاد پیش پیره زن ، شاید ، دیگه نتونه از پیره زن مهربون دل بکنه و اسیر بشه . اسیر عشق و مهربونی یک پیره زن تنها.

و از طرفی هم نمی تونست که ناراحتی اون رو ببینه .... برای همین هم ، هر چند وقت یک بار ، پیش پیره زن می یومد و با خوندن آوازی از ته دل و با تمام وجود براش ، روحی دوباره در کالبد بی جان او می دمید .

عشق بلبل ، پیره زن غمگین رو به زندگی امید وار می کرد و شادی صد چندانی رو براش به ارمغان می یاورد .

دیگه پیره زن عادت کرده بود که باید فقط به دمی با بلبل بودن قناعت کنه و از همون چند لحظه کوتاه ، نهایت لذتش رو ببره و غرق شادی و امید بشه .

 

شاید بی ربط باشه . اما دوست دارم این بیت رو بنویسم :

 

روز ها گر رفت گو رو باک نیست           تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست

نظرات 3 + ارسال نظر
٪٪- یکشنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 10:54 ب.ظ

gofteh boodi matalebet to bloget hamash rasteh.....ina ham manshesh raste?hmmmmm...i wonder..peere zane che del pakeha.....goodlucket bashe

امیرحسین سه‌شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 11:03 ب.ظ http://nefrinshode.persianblog.com

ای ول دیدمت ! تو بمان ای انکه چون تو پاک نیست ! بازم میام

نازنین چهارشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 12:39 ق.ظ http://neshanii.persianblog.com

سلام منم اومدم پیشت. منم عادت کردم بهش .اگه پیشمم نباشه لحظه لحظه تو یادمه.اون یه نازنینه مثل خودت.بای.....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد