می خوام یه داستان برات تعریف کنم به سبک و سیاق داستان های قدیم . چون خودم رو خیلی دوست دارم اسم داستان رو هم به نام خودم می زارم (( ملک هادی )) .

و داستان از اینجا شروع می شه :

در زمان های خیلی دور ، زمانی بسیار دور تر از زمان حال ، سرزمین بزرگ و زیبایی وجود داشت به نام سرزمین شاهان گم شده . شاید به نظرتون این اسم عجیبی برای یک سرزمین باشه ولی این سرزمین از این جهت سرزمین شاهان گم شده نامیده شده که شاهان بزرگ و مقتدری در آن به حکومت پرداختند و همگی به طرز اسرار آمیزی گم شده بودند و دیگه هیچ وقت بر نگشتند و هیچ کس هم دیگه اونها رو ندید .

این سرزمین بزرگ و زیبا و حاصلخیز 13 دروازه داشت که 12 تای اونها همیشه برا عبور و مرور باز بودند و در وازه سیزدهم همیشه بسته بود . اسم این دروازه که از دروازه های دیگه کوچکتر بود ، دروازه شوم بود . چون همگی پادشاهانی که گم شده بودند از این دروازه برای آخرین بار بیرون رفتند و دیگه هیچ وقت بر نگشتند .

و اما بشنویم از حال و روز سرزمین شاهان گم شده .

توی این سرزمین بزرگ و آباد ،  پادشاه جوان و مقتدری پادشاهی می کرد به نام (( ملک بهمن )) .

ملک بهمن وارث پادشاهان پیشین و فردی پاک سرشت و نیک خو و عادل بود . مردم در روزگار او در امنیت کامل به سر می بردند و تجارت و کسب و کار وضع خوبی داشت .

ملک بهمن هم مانند یک شاه مسئولیت پذیر همیشه تمام وقت و هم و غمش رو صرف امور مردم می کرد و به مشکلات اونها و مشکلات مملکتی می رسید . همه چیز در سرزمین شاهان گم شده به خوبی در جریان بود تا اینکه :

در یکی از روز های زیبا و معتدل بهاری ملک بهمن برای رفع خستگی و کمی تفریح تصمیم به شکار می گیره . برای همینم تمامی لشگریان و خدمت گزاران و در باریان رو جمع می کنه برای رفتن به شکار .

و اما باز بشنویم از سرزمین شاهان گم شده :

همان طور که گفته شد این سرزمین 13 دروازه داشت . هر کدام از این دروازه ها به جنگلی بزرگ و انبوه ختم می شد و اگر کسی قصد شکار داشت باید به سراغ یکی از این دروازه ها می رفت و وارد یکی از این 13 جنگل می شد .

وقتی خبر شکار شاه به گوش درباریان رسید ، بزرگان و نزدیکان دربار دستور دادند که 12 دروازه شهر رو باز کنند . ملک بهمن و خدمه و حشم به سمت دروازه های رهسپار شدند . وقتی ملک به جلوی دروازه ها رسید دید که تمامی دروازه های شهر باز هستند به جز دروازه سیزدهم یا به عبارتی همون دروازه شوم .

ملک بهمن خیلی عصبانی شد و به درباریان دستور داد که دروازه سیزدهم رو باز کنند . همین که درباریان این دستور را شنیدند بسیار ترسیدند . عده ای از بزرگان و ریش سفیدان و نزدیکان شاه نزد وی آمدند و از ایشان در خواست کردند که از این عمل منصرف بشه .

یکی می گفت " ای شاه بزرگ . ای بزرگ بزرگان . ای قبله عالم و ای دلیر ترین مرد این سرزین . از تو خواهش می کنم که از گذشتن از این دروازه صرف نظر کنید "

یکی دیگه گفت " جانم به فدای قبله عالم باد . نیاکان شما ، هر کدام از این دروازه عبور کردند دیگر باز نگشتند . "

سومی گفت " اعلی حضرتا . 12 دروازه دیگر برای شکار وجود دارد . از شما خواهش می کنم که از خیر این یک دروازه بگذرید "

شاه هم که به قدرت خود و سربازانش مطمئن بود و از طرفی بسیار کنجکاو شده بود تا راز این دروازه رو بفهمه فریاد زد که " امر ، امر ماست . اگر قرار باشد به شکار بریم فقط از این دروازه خواهیم رفت . هر کس که مخالفت داشته باشد می تواند در شهر بماند . این سخن آخر ماست . دروازه رو بگشایید که ملک بهمن بزرگ می خواهد به شکار برود "

و چنین شد که ملک بهمن و سپاهیان و خدمه از دروازه شوم گذشتند و راهی جنگل سیاه شدند .

2 هفته از زمان عظیمت شاه و اردو زدن در جنگل می گذشت ولی ملک بهمن موفق به شکار هیچ حیوانی نشده بود . گویی تمام حیوانات این جنگل بزرگ محل اقامتشون رو ترک کرده بودند . حتی صدای پرنده ای هم شنیده نمی شد . دیگه ملک بهمن از این شکار بدون نتیجه خسته شده بود ، برا همینم به لشگریان دستور باز گشت داد و به راه افتاد .

در راه برگشت درست در اوج نا امیدی از شکار ، آهوی زیبا و بزرگی در جلوی سپاه پدیدار شد . ملک بهمن از اینکه بالاخره شکاری پیدا کرده بود بسیار خوشحال شد . به لشگریان و سوار کاران دستور داد که سریع دور آهو حلقه بزنند تا نتونه فرار کنه .

در عرض چند لحظه سوار کارها به دور آهوی نگون بخت حلقه زدند .

ملک بهمن هم شاد و خوشحال ولی با جدیت شاهانش فریاد می زد " مراقب باشید که آهو فرار نکنه . اگه آهو از روی سر کسی بپره و فرار کنه گردن اون شخص رو می زنم "

حلقه محاصره تنگ تر و تنگ تر می شد و آهو که جایی برای فرار نداشت لحظه به لحظه گرفتار تر می شد . ملک بهمن که دیگه از شکار آهو مطمئن شده بود و از همین الان مزه گوشت آهو رو احساس می کرد به همراه اسبش چند قدم جلوتر رفت که ناگهان آهو با سرعت زیاد به سمتش دوید و در یک لحظه با پرشی بلند از روی سر خود شاه پرید .

همه مات و مبهوت شدند . ملک بهمن که این وضع رو دید فرمان داد که چون آهو از روی سر خود من پریده در نتیجه خودم به تنهایی باید به شکار این آهو برم و هیچ کس حق نداره دنبال من بیاد و بعد به دنبال آهو به تاخت رفت .فرسنگ ها در دل جنگل به دنبال آهو شتافت . آهو از پرتگاهی پرید ، شاه هم به دنبالش پرید ، آهو می دوید و شاه هم به دنبالش با اسب می تاخت . شاه تمام تیر های کمانش رو نشانه رفته بود ولی آهو با چابکی فرار کرده بود . حالا شاه با نیزه به دنبال آهو افتاده بود .

از دل جنگل بیرون اومدند و به دشت وسیعی رسیدند و هنوزم تعقیب و گریز ادامه داشت . 2 روز تمام می گذشت و هر 3 خسته شده بودند تا اینکه در نزدیکی کوهی به قلعه ای رسیدند و آهو با آخرین رمقی که براش باقی مونده بود با یک جست سریع و بسیار بلند از دیوار قلعه به داخل پرید و شاه بیرون قلعه موند .

ملک بهمن شروع کرد دور تا ئور دیوار قلعه رو جستجو کردن اما هیچ دری پیدا نکرد . دوباره گشت ولی بازم دری ندید . چند بار گشت تا اینکه مطمئن شد که این قلعه هیچ دری نداره . وقتی که از راه یافتن به داخل قلعه نا امید شد همون جا زیر یک درخت و در پناه یک سنگ و زیر سایه دیوار قلعه از فرط خستگی به خواب رفت .

طرفای غروب بود که از خواب بلند شد و خواست سوار اسبش بشه و برگرده که دید هیچ اثری از اسبش نیست و باید پای پیاده تمام اون مسیر رو بر گرده . وقتی به یاد تعقیب بی فایدش افتاد خیلی از کردش پشیمون شد . خوست که بر گرده که دید در جلوی قسمتی که خوابیده بود در بزرگی از جنس فولاد قرار داره . خیلی تعجب کرد چون مطمئن بود که قبلا اونجا دری ندیده بوده . بعد کمی فکر کرد و به یاد خستگی بیش از حدش افتاد و به خودش گفت حتما از شدت خستگی در رو ندیدم . به سمت در رفت و با ضربه هایی محکم به در زد . در آرام روی پاشنه با صدای غژ غژی چرخید و وا شد .

ملک بهمن آرام وارد قلعه شد و وقتی به وسط حیاط قلعه رسید آهو رو دوباره دید . نیزه رو سریع در آورد تا به سمت آهو حمله کنه که آهو چرخی سریع زد و تبدیل به دختری زیبا شد .

دختری با موهای بلند و طلایی رنگ که زیر آفتاب درخششی خاص پیدا می کرد با چشمانی آبی رنگ و قدی بلند با لبانی همچون آتش و ابروهایی کشیده و ضخیم شبیه به دو کمان بلند .

ملک بهمن آرام آرام به سمت دختر می رفت و محو زیبایی اون شده بود که دخترک دوباره چرخی زد و تبدیل به آهو شد . شها خیلی ترسید ، خواست که با نیزه آهو رو بکشه که نا گهان نیزه در دستش تبدیل به سنگ شد و دید آهو دوباره تبدیل به دختری زیبا شده .

دخترک به آرامی و با صدایی زیبا گفت " به قلعه من خوش آمدی ملک بهمن "

شها بسیار تعجب کرد و گفت مگر تو مرا می شناسی . دخترک دوباره و باز با همان صدای زیبا و مسحور کننده گفت " به . کیست که شما را نشناسد . سردار سرداران این سرزمین . دلاورترین مرد در تمم دنیا و بهترین و زبده ترین سوار کار . آوازه عدل شما به گوش همه رسیده است ای شاه شاهان . مگر اصلا کسی پیدا می شود که شما را نشناسد یا وصف شما را نشنیده باشد . "

ملک بهمن بسیار از حرف های دخترک جوان و زیبا خشنود شد . 

دخترک اضافه کرد " ای شاه شاها ، آیا امکان دارد که بر من منت گزارده و شب را مهمان من باشید ، که من در این قصر بسیار تنها می باشم و از هم صحبتی با شما بسیار لذت خواهم برد . و فردا صبح به هر کجا خواستید بروید می توانید بروید . سفر کردن در شب بدون وسیله و اسب بسیار خطر ناک است "

شاه نیز پذیرفت و به همراه دختر وارد تالار اصلی شد . به محض اینکه شاه وارد تالار شد درب پشت سر با صدای مهیبی بسته شد و تالار بسیار تاریک شد و تمام در و دیوار های زیبای اون تبدیل به در و دیوار های زندان شدند ، از دخترک هم خبری نبود و به جاش یک پیره زن بسیار زشت و ترسناک ظاهر شده بود . که خنده های ترسناک و بلندش تمام دیوار های قلعه رو به لرزه در می آورد . آری پیره زن یک جادوگر مکار بود که با این حیله شاه رو به دام انداخته بود .

شاه به سمت در دوید و سعی کرد با ضربات محکم در رو باز کنه ولی هیچ فایده ای نداشت . در فوق العاده محکم ساخته شده بود و هیچ راه فراری نداشت . شاه به سمت پیر زن جادوگر حمله کرد ولی پیره زن با جادوش اون رو عقب زد بعد جادوگر ملک بهمن رو به سمت سیاه چال برد . در سیاه چال رو که باز کرد مغز ملک بهمن تیر کشید . صحنه ای رو که می دید بسیار وحشت ناک تر از اونی بود که تصورش رو می کرد .

اول از همه پدرش ، ملک خسرو رو دید که از چشم به یک چنگک آویزون شده بود ، بعد پدر بزرگش رو دید که حلق آویز شده بود و بعد ما بقی شاهان پیشین رو که از دروازه سیزدهم عبور کرده بودند و بر نگشتند رو دید که هر کدوم به شکل وحشت ناکی شکنجه شده بودند . صحنه وحشت ناک و تهوع آوری بود .

پیره زن به ملک بهمن گفت : خب دیگه تو اسیر منی و هیچ راه فراری نداری . حالا یک مسابقه می زاریم . تو امشب تا صبح وقت داری که من رو به حرف در بیاری . اگر تونستی ، من تبدیل به همون دختر زیبا می شم و با و ازدواج می کنم و تمامی شاهان پیشین رو هم آزاد می کنم . اما اگر نتونستی تو رو هم مثل اونا از گوش به چنگک آویزون می کنم .

بعد پیره زن به اطاقی رفت و یک گوشه مثل سنگ نشست و ساکت شد  .

ملک بهمن ابتدا سعی کرد با هاش حرف بزنه ولی جوای نشنید . بعد سعی کرد براش جک بگه تا شاید بتونه بخندوندش ، ولی بازم صدایی نیومد . بعد سرش فریاد کشید ، بازم صدایی نیومد . قلقلکش داد ، با چوب زدش ولی انگار نه انگار . تا صبح هر ترفندی که بلد بود و به زهنش می رسید به کار برد ولی پیره زن حتی یک کلمه هم نگفت .

صبح شد . پیره زن از جاش بلند شد و گفت خب تو ، نتونستی من رو به حرف بیاری در نتیجه حالا نوبت من هست . بعد ملک بهمن رو مثل یک پر بلند کرد و به سیاه چال برد و از گوش به چنگک آویزونش کرد .

در همین هنگام بیرون قصر صدای جیغ تمامی پرندگان بلند شد و آسمون سیاه و سیاه تر شد و ابری سیاه تمام پهنه آسمان رو در بر گرفت و شروع به باریدن گرفت . آری ملک بهمن نیز دیگه هرگز باز نگشت .

و اما بشنوید از لشگریان و در باریان .

4 روز گذشته بود اما هیچ خبری از ملک بهمن نبود . لشگریان و سوار کاران تمام جنگل رو به دنبال ملک بهمن گشتند ولی هیچ اثری ازش پیدا نکردند و در نتیجه به محل اردوگاه بر گشتند .

دو هفته گذشت و خبری از ملک نشد . یکی از ریش سفید های دربار گفت : دیگر فیده ای ندارد . شاه دیگه هرگز باز نخواهد گشت . او نیز مانند نیاکانش از دروازه رد شد و دیگر بر نخواهد گشت .

در نتیجه همه سپاهیان و خدمه و در باریان به سمت سرزمین خودشون باز گشتند . و تنها پسره ملک بهمن یعنی ملک هادی رو به تخت شاهی نشوندند .

و اما بشنوید از خصایل و خصوصیات این ملک جوان .

ملک هادی همانند پدر و نیاکانش فردی عادل ، نیک سرشت و دلیر بود . در سوار کاری و تیر اندازی هیچ رقیبی نداشت . مردی بلند قامت با چشمانی نافذ به رنگ قهوه ای ، موی مشکی با چهره ای شاداب و خندان .

وضع مردم و کشب و کار در زمان ملک هادی رونق بیشتری گرفته بود .

ملک هادی اهل شعر و داستان و علم و فن بود . در ضمن به شکار هم خیلی علاقه داشت و هر از چند گاهی به شکار گوزن ، گراز و ... می رفت .

مدت های زیادی از شاهی ملک هادی می گذشت و همه جا در صلح و صفا به سر می برد . دیگه ملک جوان تمامی پیچ و خم های جنگل های دوازده دروازه سرزمینش رو از بحر بود ولی هنوز هیچ اطلاعی از آن سوی دروازه سیزدهم نداشت و به علت جوانی و کنجکاوی علاقه شدیدی به گذر از دروازه پوم و کشف اسرار اون داشت .

تابستان شده بود و در یکی از روزهای گرم ماه مرداد ملک هادیدستور داد که خدمه و حشم و لشگریان برای شکار آماده بشند و پس از اون به سمت دروازه سیزدهم حرکت کرد و دستور باز کردن در دروازه سیزدهم رو داد .

تاریخ تکرار می شد .

(( از روی سر هر کسی بپره گردنش رو می زنم )) و این بار نیز خود ملک هادی . و باز همون قلعه و همون دختر . و بننننننگ . در پشت سر با صدای مهیبی بسته شد و تالار دوباره تبدیل به سرداب شد .

جادوگر سیاه چال رو نشون داد و دوباره تکرار کرد و گفت " ملک جوان این است سرنوشت نیاکان تو . حال از امشب تا صبح فرصت داری که من رو به حرف بیاری . اگر تونستی تو و تمامی نیاکانت آزادند و من به شکل دخترک زیبا در می آیم و تا آخر عمر با تو زندگی خواهم کرد و اگر نتوانستی ... "

پیره زن جادوگر در گوشه ای مثل سنگ نشست و ملک هادی شروع کرد . صحبت ، لطیفه ، فریاد ، کتک ، التماس ، گریه ولی هیچ کدوم فایدهای نداشت .

نیمه شب شده بود .

ملک هادی به پیره زن گفت " این طور که به نظر می رسه ، سرنوشت منم از سرنوشت نیاکانم جدا نیست و منم بالاخره به سیاهچال مخوف تو ی روم و یکی از اون چنگک های تو تن من رو هم پاره می کنه . پس بزار تو این ساعت های باقی مونده برات یک داستان تعریف کنم بعد از اون هم به سمت سرنوشتم برم . بعد داستانی شبیه به یکی از داستان های هزار و یک شب رو  برای جادوگر تعریف کرد .

و داستان این طور شروع می شه :

 

در زمان بسیار دور شاهی بود که سه فرزند داشت . سه فرزند شجاع . هر سه ی این فرزندانش از دختر شاه کشور همسایه خوششون می یومد و هر سه می خواستند با وی ازدواج کنند . شاه هم نمی توانست یکی از این 3 تا رو انتخاب کنه در نتیجه بین 3 فرزندش مسابقه ای رو ترتیب می ده . مسابقه از این قرار بود که به هر یک از فرزندانش مبلغ یکصد سکه طلا داد و بهشون فرمان می ده که یک سال وقت دارند که به سرزمین های مختلف عالم برند و بهترین هدیه ای که می تونند برای دختر شاه بخرند . هر کدام بهترین هدیه رو گرفت می تونه همسر دختر شاه همسایه بشه .

3 پسر هر کدام از سمتی به راه می افتند و چندین ماه سفر می کنند تا به سرزمین  های بسیار دور می رسند .

پسره اول به شهری می رسه و در بازار ی بینه که عده بسیار زیادی در جایی تجمع کردند و همهمه ای بر پاست . می ره اونجا و از یکی می پرسه این جا چه خبره .

طرف می گه " این جا فروشنده ای هست که ادعا می کنه آینه جادویی داره که قادره توش هر چیزی رو ببینه و هر چیز و هر کسی رو در هر جایی باشه پیدا بکنه . ولی قیمت این آیینه بسیار گرونه . هیچ کس قادر به خریدن اون نیست . می گند که قیمت اون یکصد سکه طلاست "

پسر شاه با خودش می گه این بهترین هدیه ممکن برای دختر شاه هست ، پس یکصد سکه طلا رو می ده و آیینه رو می خره و به سمت سرزمینش بر می گرده .

و بشنویم از فرزند دوم :

پسره دوم پس از ماه ها مسافرت به سرزمینی می رسه که شنیده بود در این شهر قالیچه پرنده حضرت سلیمان رو می فروشند . وقتی به بازار میرسه می بینه که حقیقتا قالیچه وجود داره و هیچ کسی هم قادر به خریدنش نیست چون قیمت اون صد سکه طلاست . پس پسرک پول رو میده و قالیچه رو می خره و به سمت سرزمینش با سرعت هر چه تمام تر بر می کرده .

و اما پسره سوم :

پسرک به شهری می رسه و یک راست می ره سراغ بازار شهر . می بینه اجتماعی عظیم در گوشه ای حلقه زدند . می ره از یک نفر می پرسه که اینجا چه خبره ؟ این جماعت برای چی اینجا ایستادند ؟

یکی میگه : در این جا ظرف آبی وجود داره که قدرتی جادویی داره . اگر توی این ظرف آب بریزی و اون رو روی کسی که در حال مرگ هست بریزی اون شخص کاملا خوب و سر حال می شه و دوباره زندگیش رو از سر می گیره . ولی هیچ کس قادر به خرید اون نیست چون خیلی گرونه .

پسرک قیمت اون رو می پرسه و می فهمه که قیمت اون یکصد سکه طلاست .

پسرک به نظرش این بهترین هدیه ممکن می یاد . در نتیجه پول رو میده و ظرف جادویی رو می خره و اونم به سرعت به سرزمین خودش بر می گرده .

هر سه پسر در یک روز بر پدر وارد شدند با هدایاییی که گرفته بودند که خبر تکان دهنده ای رو شنیدند !

شاه به فرزندانش خبر بدی رو داد . زلزله بزرگی در کشور همسایه رخ داده و کشور به طور کامل ویران شده و شاه و دخترش نیز ناپدید شدند . گفته شده که احتمالا هر دوی آنها کشته شده یا در اثر بیماری سختی که در سرزمین های مجاور شیوع پیدا کرده در حال مرگند .

این خبر مثل آب یخی بود که بر تن 3 پسر ریخته شد . همه چیز تموم شده بود .

نا گهان پسره اول گفت که من آیینه ای دارم که می تونم توش هر چیزی رو ببینم . می تونم از اون تو دختر شاه رو پیدا کنم . بعد همگی توی آیینه نگاه کردند و دیدند که در سرزمین بسیار دوری که ماه ها با سرزمین خودشون فاصله داشت دختر شاه در حال مرگه و تا یکی دو  روز دیگه هم می میره .

بسیار ناراحت و نا امید شدند از اینکه نمی تونند موقع مرگ پیش اون باشند که همون لحظه پسره دوم به یاد قالیچه پرنده حضرت سلیمان افتاد و هر سه پسر سوار اون شدند و مسافت 6 ماه رو در طول کمتر از دو شبانه روز طی کردند تا به محل اقامت دختر شاه رسیدند ولی صحنه بسیار تکان دهنده ای رو دیدند . وقتی که رسیدند دختر شاه مرده بود . سه برادر زدند زیر گریه . در حال عزاداری برای دختر شاه بودند که پسره سوم به یاد ظرف جادویی افتاد و سریع اون رو پر از آب کرد و ریخت روی دختر شاه به امید اینکه شاید هنوز روح از بدنش خارج نشده باشه و قدرت جادویی ظرف بتونه اون رو به زندگی بر گردونه .

ولی هیچ اتفاقی نیفتاد . که ناگهان دختر شاه با یک عطسه بلند از جا بلند شد . آری پرنسس به زندگی باز گشت . هر سه برادر بسیار خوشحال و خندان شدند و پرنسس رو به سرزمین خودشون بردند .

و بالاخره پرنسس ازدواج کرد .

 

به این جای داستان که رسید ملک هادی پرسید اگه گفتی که با کدومشون ازدواج کرد ؟

جادوگر گفت حتما با اونی که آب ریخت روش ، چون اون بود که دوباره زندش کرد . ملک هادی گفت نه اشتباه کردی چون اونای دیگه هم سهم بسزایی داشتند .

جادوگر دوباره گفت حتما با اونب که با قالیچه رسوندشون چون اگر اون نبود و اونا دیر می رسیدند دیگه از ظرف جادویی هم کاری بر نمی یومد .

ملک هادی گفت دیدی 1 بازم اشتباه کردی .

جادوگر می گه پس با اون که توی آیینه نگاه کرد و پرنسس رو پیدا کرد چون اگه اون اول پیداش نمی کرد هم قالیچه و هم ظرف بی فایده بود . آره حتما با اون ازدواج می کنه .

ملک هادی گفن : بازم اشتباه کردی . چون اون اصلا با هیچ یک از اونا ازدواج نکرد .

جادوگر که دیگه کاملا گیج شده بود می پرسه پس با کی ازدواج کرد ؟

ملک هادی خیلی محکم و با جسارت تمام می گه : با من

جادوگر در کمال بهت و ناباوری می گه با تو ؟ چطور ؟

ملک هادی دوباره می گه چون هنوز صبح نشده و من تونستم تو رو به حرف در بیارم .

جادو گر تازه می فهمه که چه کلکی خورده و مجبور می شه به وعدش عمل کنه .

جادوگر چرخی میزنه و تبدیل به همون دختر فوق العاده زیبا می شه و قصر به شکل اولش بر می گرده و تمام شاهان از زنجیر ها و چنگک ها آزاد می شند و دوباره با قدرت جادوگر سالم می شند و به همراه ملک هادی و جادوگر که حالا دیگه همسر اون شده بود به سرزمین شاهان گم شده بر می گردند . و از اون به بعد سرزمین شاهان گم شده به سرزمین شاهان تغییر نام می ده و در 25 مرداد همان سال ملک هادی با زیباترین دختره اون سرزمین ازدواج می کنه و زندگی خوشی رو شروع می کنند و دروازه سیزدهم نیز مانند بقیه دروازه ها باز می شه .

نظرات 10 + ارسال نظر
هادی شنبه 21 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 07:05 ب.ظ http://wetstreet.persianblog.com

سلام هادی جون...قول میدم حتمی بخونمش

احمدرضا یکشنبه 22 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 08:33 ق.ظ

هادیییییییییییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟

بهار یکشنبه 22 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 08:26 ب.ظ http://baharserenity.persianblog.com

خیلی جالب بود داستانش !!! خیلی طولانی بودها ؛ ولی ارزش خوندن رو داشت ...میگم این ملک هادی هم کلش خوب کار می کنه ها ...

منگوله دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 08:28 ب.ظ http://mangoole.persianblog.com

سلام ... چون خیلی زیاده مجبورم آف بخونم .. اما جالبه! این سیزده از قدیم و ندیم پس نحس و شوم بوده! :)

شراره چهارشنبه 25 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 01:44 ق.ظ http://sb7.mihanblog.com

سلام خوبی دادشی جونم .. من راستش این داشتانت رو نخوندم یعنی الان نی تونم بخونم ولی مطلبهای قبلی رو چرا جالبه که شما مصلح اجتماعی هم بودی ... چشم از این به بعد پوشش مون رو هم درست میکنیم .. گذشته از شوخی من یکی از این همه روشن فکری شما لذت بردم به ندرت نه اصلا جایی اینطوری و با این شیوه ندیدم که بحث کنه . شکل جالبی داشت نوع حرفهاتون و .... کلی حرف دیگه که نیمخوام وراجی کنم بری همون موچ و بای

بهار چهارشنبه 25 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 04:44 ب.ظ http://baharserenity.persianblog.com

ای چرخ مرا دلی است بیداد پسند ... بیمم دهی از سنگ حوادث تو چند ... من شیشه نی ام . که بشکند سنگ توام ... مرغ قفسم که گشتم آزاد زبند .....

هادی چهارشنبه 25 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 04:57 ب.ظ http://wetstreet.persianblog.com

ببخشید نصفش موند.....آپدیت کردم خوشحال میشم کامنتت رو بخونم.

محمد - آریائی جمعه 27 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 10:19 ق.ظ http://www.aryaei.com

والا داستان نیست که رمانه من که دیدم نمیشه آن لاین خوند آفلاین میخونم ولی بهرحال دوست دارم لعنتی. به دل نگیر به دندون بگیر و اگرم خواستی ۱۰ نکته برای رفع کُتی رو اینجا بخون و حالشو ببر.

٪٪- شنبه 28 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 06:50 ب.ظ

salaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaam.. chon dadeh boodi ghablan passcommente manam morajehe shavad be ghablan:) badjensam na?:P

علی زهره وند یکشنبه 29 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 01:40 ق.ظ http://www.harfhaye-ali.persianblog.com

هادی جون قشنگ بود اما یه ذره شبیه داستان هزارو یکشب بودا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد