می دانی
واقعیت این است که من به زنجیره ی حقیقی زندگی تو تعلق ندارم.
من یک ذهنیتم، یک حضور نامرئی و سیال.
یک حجم بی وزن که هرگاه بخواهی هست و هروقت بخواهی، نیست.
گاه و بی گاه اما به عاریه مرا با حلقه ای وصل می کنی میان آدم هایی که صورت دارند، نام دارند، حقیقی اند و حقوقی اند.. آدم هایی که حق دارند در دنیای تو باشند با نام و مهر و امضا، با تمامی ِ خود، با همه ی آن چه هستند..
و من لابلای ِ تمام ِ آن نام ها هم چون گوژی ناخواسته به جای می مانم، وصله ای ناهمگون.
من از زنجیرهای روزمرگی تو پاره ام،
این را دیگر من و تو خوب می دانیم.
من گسسته ام،
از تمام زنجیرهای رابطه.
حقیقت را گریزی نیست،
دیر زمانیست که مطرود ِ بی نشان ِ این دیار ِ نفرین شده ام.
چون نهادی دل به مهر دیگران
ما امید از وصل تو بر داشتیم
گفت:« خود دادی به ما دل حافظا!
ما محصل بر کسی نگماشتیم!»
salam dadash. mikhonamesh badan