شازده کوچولو قسمت ششم

خیلی زود توانستم ان گل را بشناسم . در سیاره شازده کوچولو همیشه گلهای بسیار ساده ای بودند فقط با یک ردیف گلبرگ که نه چندان جایی می گرفتند و نه مزاحم کسی می شده اند . صبح یک روز در میان علف ها پدید می آمده اند و شب همان روز می پ‍ژمرده اند . وای این گل یک روز از دانه ای که معلوم نبود از کجا آمده است ، جوانه زده بود و شازده کوچولو از نهالی که به هیچ نهال دیگر شباهت نداشت با دلسوزی مراقبت کرده بود . بعید نبود که آن نوع تازه ای از بائوباب باشد .

اما نهال زود از رشد باز ماند و دست به کار بر آوردن گل شده بود . شازده کوچولو که شاهد روییدن غنچه درشتی بود حس میکرد که چیز معجزه آسایی از آن بیرون خواهد آمد . ولی گل ، در پناه آشیان سبزش ، در کار خود آرایی بود . رنگ هایش را یکی یکی با دقت انتخاب میکرد . آهسته آهسته لباس می پوشید و گلبرگهایش را به یک سامان می داد . نمی خواست مانند گل شقایق با جامه پر چین و چروک بیرون آید . می خواست با تمامی جلوه جمالش تجلی کند . آری ، او عشوه گری تمام عیار بود . آرایش مرموزش روزها و روزها ادامه داشت . تا سر انجام ، یک روز صبح ، درست در هنگام سر زدن آفتاب ، از پرده به در آمد . و پس از آن همه کار و کوشش ، خمیازه ای کشید و گفت :

-         آآآآآآآه . من تازه بیدار شده ام ... از عذر می خواهم ... موهایم را هنوز شانه نکرده ام ...

شازده کوچولو دیگر نتوانست شگفتی و شیفتگی خود را پنهان بدارد و گفت :

-         چقدر تو خوشگلی !!

گل به نرمی پاسخ داد :

-         بله که هستم ! من و خورشید با هم در آمده ایم ...

شازده کوچولو پی برد که او خیلی هم فروتن نیست . اما چه شور انگیز بود !

لحظه ای گذشت و گل گفت :

-         گمانم وقت صبحانه است . لطفا می شود فکری هم برای من بکنید ...

و شازده کوچولو شرمزده یک آبپاش آب خنک آورده و در پای گل ریخته بود .

چنین بود که گل با خود پسندی آمیخته به زود رنجی ، خیلی زود مایه آزار شازده کوچولو شده بود . مثلا یک روز سخن از چهار تا خار هود به میان آورد و به شازده کوچولو گفت بود :

-         حالا ببر ها با آن چنگال هایشان بیایند ببینم !

شازده کوچولو گفت :

-         در سیاره من ببر به عمل نمی یاد . تازه ببر ها که علف نمی خورند

گل به نرمی پاسخ داد :

-         من که علف نیستم

-         ببخشید . عذر می خوام .

-         من اصلا از ببر ها نمی ترسم ، ولی از باد وحشت می کنم . شما تجیر ندارید ؟

و شازده کوچولو با خود گفته بود : (( وحشت از باد ... بعید است گیاه از باد بترسد . این گل عجب موجود عجیبی است .))

     -   شبها مرا زیر حباب شیشه ای بگذار . در ولایت شما هوا خیلی سرد است . وضع این جا هیچ رو به راه نیست . در جایی که من قبلا بودم ...

ولی حرفش را خورد ه بود . او به شکل دانه به اینجا آمده بود . از دنیاهای دیگر نمی توانست خبر داشته باشد . شرمسار از اینکه در لحظه بافتن دروغی چنین بچه گانه مشتش باز شده بود دو یه بار سرفه کرد تا گناه کار را به گردن شازده کوچولو بیاندازد .

-         پس آن تجیر ؟ ...

-         می خواستم بروم بیاورم . ولی شما داشتید با من حرف می زدید !

آن وقت گل محکم تر سرفه کرد  ا به هر حال او را دچار پشیمانی کند .

باری شازده کوچولو ، با وجود عشق صمیمانه اش ، خیلی زود در صداقت آن گل شک کرده بود . سخن های بی اهمیت او را جدی گرفته بود و احساس بدبختی می کرد.

یک روز با من درد و دل کرد و گفت :

-    نمی بایست به حرف هایش گوش می دادم . هیچ وقت نباید به حرف گل ها گوش داد . آنها را باید تماشا کرد و بویید . گل من سیاره ام را معطر می کرد ، ولی من نمی دانستم چگونه از آن لذت ببرم . آن قضیه چنگال ببر که لجم را در آورده بود حقا بایستی مرا به رقت آورده باشد .

یک بار دیگر باز هم با من درد و دل کرد :

-    من آن زمان نتوانسته بودم چیزی بفهمم . حق این بود که کردارش را بسنجم نه گفتارش را . او مرا معطر می کرد ، وجودم را روشن می کرد . کار درستی نبود که فرار کنم . حق این بود که پشت نیرنگ های کوچکش پی به محبتش ببرم . گلها پر از تناقض اند . ولی من بسیار جوان بودم و هنوز نمی دانستم که چگونه باید او را دوست بدارم .

نظرات 3 + ارسال نظر
سعید پنج‌شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 03:18 ب.ظ

سلام بردیمون تو بچه گی هامون ها -قشنگه

٪٪- پنج‌شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 10:26 ب.ظ

salam dadashi , khondamesh akhey , hes mikonam maniyeh bazi chizasho shayad daghigh nemifahmam.
movafagh bashid dadash

حرف دلم جمعه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 10:45 ب.ظ

خوبه.آدم باید بضی وقتا نکات مثبتو بگیره و منفیا رو بریزه دور.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد