اغلب هنگام نوشتن حضورش را حس می کنی؛ بالای سرت ایستاده و به دست هایت نگاه می کند! چیزی به درونت چنگ می اندازد و فکرمی کنی در یک تاریکی محض نشسته ای! اما می نویسی و می بینی که ممکن است: ممکن است که بنویسی! بعد انگار که آب سردی روی تن ات ریخته باشند، ادامه می دهی! به خط آخر که می رسی؛ مثل چتربازی می مانی که به زمین رسیده باشد. دست آخر می فهمی که این حضور سهمگین دیگری یا جستجویی برای یافتن او بوده است که تو را به نوشتن کشانده است!
maaaaaaaaaaaaaaa. hadi tazegiya khafan inevisiya
سلام.هادی تو چته؟
حسم میگه که خیلی چیزا ، بدجور رفته جلو و باید از نو ساخته بشه ... شاید یه جوره دیگه باید نگاه کرد ولی حتما میشه درستش کرد ( چشم ها را باید شست ، جوره دیگری باید دید ... ) ، مگه نه داداش هادی من ؟ واست آرزوی بهترین ها رو دارم و دعا می کنم که همیشه دلت آروم باشه ... تو هم واسه من دعا کن ...
سلام
هادی جان خوبی
میگم شاید این مطلب ربطی به این پست آخری نداشته باشه
ولی میگم این ترجمه کتاب شازده کوچولو که مینویسی زیاد قوی نسیت و نمیتونه مطلب و منظور داستان رو برسونه
من اولین بار تو وب لاگ تو با شازده کوچولو آشنا شدم
ولی از شانس خوبم دیروز کالج نسخه انگیلیسیش رو به دانشجو هاش داد تفسیر کتاب رو هم داشتیم
خیلی کتاب بزرگی هست اصل قصه کتاب که خیلی مخفی هست ۱ چیزی مثل عرفان حافظ تو شعر هاش
تا حالا اینقدر از خوندن ۱ کتاب ذوق زده نشده بودم
اصلا باورم نمیشد که بشه مفاهیم عمیق اخلاقی رو به شکل داستان نوشت
راستی به خاطر بی معرفتی دوستات ناراحت نشو
من وایسادن های تو رو دیدم
همه که مثل تو با معرفت نیستن
آره احسان جان خیلی مطلبش سنگین و جالب و عرفانیه
اما زندگی ادامه خواهد داشت. با خاطرات خوشش زندگی را زیباتر میبینم و زندگی برایم معانی زیبایی میدهد. که اگر هرگز نمیدیدمش به این معانی نمیرسیدم.