روزی در شهری جوانی آمد و گفت:من زیبا ترین قلب را دارم

همه جمع شدند ودیدند قلب او کاملا سالم و بدون حتی ۱ خطشه است

ناگهان پیر مردی آمد و گفت:ای جوان قلب من از تو زیبا تر است

همه قلب او را تماشا کردند؛قلب او زخمی بود

پر از تکه های کنده شده؛پر از شیار های خالی و قسمت هایی از آن

با تکه های دیگری پر شده بود

جوان خندید و به او گفت:پیر مرد قلب تو زیبا نیست

پیر مرد جواب داد:می دانی هر کدام از این خطشه ها نشانه گر انسانی

است که عشق خود را به او دادم

بعضی از آنها عشق من را که با تکه ای از قلب خود به آنها هدیه دادم

با تکه ای از قلب خود عوض کردندو بعضی دیگر نه و آن شیار های خالی

جای این هاست

پیر مرد گفت:من قلب خود را هرگز با تو عوض نمی کنم

چون این قلب یاداور عشق من است

جوان گریه کنان تکه ای بزرگ از قلب سالم خود را کند و به پیرمرد داد

و جای زخم های او گذاشت

جوان به قلب خود نگاه کرد؛دیگر سالم نبود اما از همیشه زیبا تر بود

چون عشق از قلب پیر مرد به قلب او نفوذ کرده بود

سیگار

سنگر نمی گیرم
آتش که می گشایی
حلقه حلقه
من آه می کشم
تو
 دود می کنی

شازده کوچولو قسمت پنجم

روز پنجم ، باز هم به برکت بره ، آن راز زندگی شازده کوچولو بر من آشکار شد . مانند نتیجه مسئله ای که مدت ها آن را در دل اندیشیده باشد ، ناگهان بی مقدمه از من پرسید :

-         بر ها که درختچه ها رو می خورند گل ها رو هم می خورند ؟

-         گوسفند هر چه گیر بیاورد می خورد .

-         حتی گل هایی را که خار دارند ؟

-         آره . حتی گل هایی را که خار دارند .

-         پس خار به چه درد می خورد ؟

من چه می دانستم . در آن وقت هم مشغول باز کردن یکی از پیچهای بسیار محکم موتور هواپیمایم بودم . و سخت نگران بودم زیرا کم کم در می یافتم که خرابی هواپیما بسیار جدی است ، و آب آشامیدنی که رو به پایان بود از وضع وخیم خبر می داد .

-         خار به چه درد می خورد

شازده کوچولو هر بار که چیزی می پرسید تا جواب نمی شنید دست بر نمی داست . من آزآن پیچ موتور سخت کلافه بودم و همین جور سرسری جواب دادم :

-         خار به هیچ دردی نمی خورد ، فقط نشانه بدجنسی گل هاست !

ولی شازده کوچولو ، پس از لحظه ای سکوت ، با بغض خاصی پرخاش کنان گفت :

-    حرفت را باور نمی کنم ! گلها ضعیف اند . ساده اند . هر طور که بتوانند به خودشان قوت قلب می دهند . خیال می کنند که با خارهاشان می توانند دیگران را بترسانند ...

هیچ جواب ندادم . در آن لحظه با خود میگفتم : (( اگر این پیچ باز هم سرسختی کند به ضرب چکش خردش میکنم .))

شازده کوچولو دوباره افکارم را به هم ریخت :

-         و تو خیال میکنی که گلها ...

-         نه ! نه ! من هیچ خیالی نمی کنم ! همین طوری یک چیز پراندم . من دارم کارهای جدی می کنم !

حیرت زده نگاهم کرد :

-         کارهای جدی !

مرا می دید که چکش به دست ، و با انگشتهای سیاه شده از روغن ، بر روی چیزی که به نظر او بسیار زشت می آمد خم شده ام .

-         تو هم مثل آدم بزرگ ها حرف می زنی !

کمی شرمگین شدم . ولی او بی رحمانه ادامه داد :

-         تو همه چیز را عوضی می گیری ، همه چیز را با هم قاطی می کنی !

به راستی که سخت خشمگین شده بود . موهای طلایی خود را در برابر باد تکان می داد :

-    من سیاره ای سراغ دارم که یک آقای ( سورپورو اه ) ای در آن هست . او هرگز گلی بو نکرده است . هرگز ستاره ای تماشا نکرده است . هرگز کسی را دوست نداشته است هرگز جز جمع زدن عدد ها کار دیگری نکرده است . و تمام روز مثل تو تکرار می کند : (( من یک آدم جدی هستم ! من آدم جدی هستم ! )) و باد به غبغب می اندازد و به خودش می بالد . ولی او آدم نیست ، اون یک قارچه !!

-         - چی هست ؟

-         قارچ است !

اکنون رنگ شازده کوچولو از خشم پریده بود .

-    ملیون ها سال است که گلها خار می سازند . ملیونها سال است که باز هم بره ها گل ها را می خورند . اینکه آدم بخواهد بفهمد چرا گل ها این قدر به خودشان زحمت می دهند تا خارهایی بسازند که هرگز به هیچ دردی نمی خورد ، آیا این جدی نیست ؟ آیا جمگ میان بره ها و گلها مهم نیست ؟ آیا این جدی تر و مهم تر از جمع زدن های یک آقای گنده سرخ رو نیست ؟ و اگر من گل بی همتایی در جهان بشناسم که جز در سیاره من در هیچ جای دیگر یافت نشود و آن وقت یک بره کوچک بتواند یک روز صبح آن را یک لقمه کند و خود نداند که چه می کند ، لابد این هم مهم نیست !

سرخ شد و به سخن ادامه داد :

-    اگر کسی گلی را دوست بدارد که در ملیونها ملیون ستاره یکتا باشد همین کافی است تا هر وقت به ستاره ها نگاه می کند خوشبخت باشد . نگاه می کند و با خود می گوید : (( گل من آن جا در یمی از ستاره هاست ... )) ولی اگر بره گل را بخورد مثل این است که یکباره همه ستاره ها خاموش شوند ! و لابد این هم مهم نیست !

بیش از این نتوانست بگوید : ناگهان بغضش ترکید و به گریه افتاد .

شب شده بود . من ابزار ها را به کناری انداخته بودم . دیگر چکش و پیچ و مهره و تشنگی و مرگ برایم هیچ اهمیتی نداشت . در یک ستاره ، در یک سیاره ، سیاره وطن من زمین ، شاهزاده کوچکی بود که نیازمند تسلی بود ! او را در بغل گرفتم و تاب دادم و گفتم : (( گلی که تو دوستش داری در خطر نیست ... من الان یک پوزه بند برای گوسفندت می کشم ... من یک زره برای گلت می کشم ... من ... )) دیگر نمی دانستم چه بگویم . حس م یکردم که خام و ناتوانم . نمی دانستم چگونه به او برسم ، کجا به او بپیوندم ...

چه دیاریست دیار اشک ...

 

 

 

می شه بی غرور بود و راحت زندگی کرد ،
می شه هم مغرور بود و گاهی حسرت فرصتهای از دست رفته رو خورد .

شازده کوچولو قسمت چهارم

آه ای شاهزاده کوچک ! چنین بود که من اندک اندک به زندگی بی مقدار و اندوهبار تو پی بردم . تو سالها جز شیرینی تماشای غروب آفتاب تفریح دیگری نداشتی . من این نکته را صبح روز چهارم دریافتم وقتی که تو گفتی :

-         من غروبها را دوست دارم . بیا برویم غروب آفتاب را تماشا کنیم .

-         ولی باید منتظر بمانیم .

-         منتظر چی؟

-         منتظر اینکه آفتاب غروب کند .

اول بسیار تعجب کردی ، بعد از خودت خندت گرفت و به من گفتی :

-         همش خیال میکنم که در وطن خودم هستم !

خب معلوم است . وقتی که در ایالات متحده امریکا ظهر باشد همه می دانند که در فرانسه آفتاب غروب می کند . اگر کسی ظرف یک دقیقه خودش را به فرانسه برساند می تواند غروب آفتاب را تماشا کند . بدبختانه فرانسه از آمریکا خیلی دور است ، ولی در سیاره کوچک تو کافی بود که صندلیت را چند قدم از این سو به آن سو ببری تا هر بار که دلت می خواست ف غروب آفتاب را تماشا کنی ...

-         من یک روز چهل و سه بار غروب آفتاب را دبدم !

و کمی بعد باز گفتی :

   -   آخر وقتی که خیلی غمگین باشی دوست داری غروبهای آفتاب را تماشا کنی .

پس آن روز که چهل و سه بار غروب را تماشا کردی خیلی غمگین بودی ؟

ولی شازده کوچولو جوابی نداد .

مثل من ...

دیروز وقت غروب رفتم پشت بوم ...غروب خیلی زیبا اما دردناک بود ...نمی دونی 
  که خورشید چه مظلومانه با آسمون خداحافظی میکرد مثل من و تو ... خورشید 
  وقت رفتن بغضشو توی دلش کشت تا آسمون دلش نگیره مثل من ... اشکاشو
  پشت یه لبخند پنهون کرد مثل من ... آسمون خواست با گفتن برو به خورشید محبت 
  بکنه مثل تو ... من همه اینا رو دیدم ... دلم میخواست خورشیدو بغل کنم بهش بگم 
  گریه نکن آخه منم مثل توام اما خورشید از ترس اینکه آسمون از اشکای اون دلش
  بگیره تند تند رفت پشت کوه و غروب شد ... غروب ...از غروب بدم میاد ...بعدشم
  بارون اومد آخه آسمون دلش واسه یار قدیمش تنگ شده بود و گریه میکرد مثل  
  من ... بعد از اون یه دریا اشک ریختم واسه تنهایی خودم ... واسه بی کسی خودم 
  ... واسه عشق بی پناه خودم ... واسه تو که ... 

شازده کوچولو قسمت سوم

هر روز اطلاع تازه ای از سیاره شازده کوچولو و از عزیمت و مسافرت او به دست می آوردم . اینها همه اندک اندک و به تصادف ، در ضمن اندیشه ها و گفته های او ، بر من آشکار می شد . چنین بود که روز سوم از ماجرای تلخ بائوباب ها با خبر شدم .

این بار هم بره بانی این تصادف بود زیرا شازده کوچولو که انگار دچار شک شدیدی شده بود ناگهان از من پرسید :

-         راست است که گوسفند ها درختچه ها را می خورند ؟

-         آره ، راست است .

-         چه خوب ! خوشحال شدم !

نفهمیدم چرا این قدر مهم است که گوسفند ها درختچه ها را بخورند . ولی شازده کوچولو دوباره گفت :

-         پس لابد بائوباب ها رو هم می خورند ؟

-         بائوباب درختچه نیست درخته !! قدش به بزرگی یک معبده . حتی یک گله فیل هم نمی تونند از پسش بر بیایند .

تصور یک گله فیل شازده کوچولو را به خنده انداخت . گفت :

-         لابد باید آنها را روی هم سوار کرد .

سپس خردمندانه گوشزد کرد که :

-         بائوباب پیش از اینکه بزرگ بشود یک درخت کوچک است .

-         درست است ! ولی تو چرا می خواهی گوسفند هایت بائوباب های کوچک را بخورند ؟

مثل اینکه مسئله بدیهی باشد جواب داد : خب دیگر .

و من ناچار هوشم را سخت به کارانداختم تا توانستم خودم به تنهایی از این مساله سر در بیاورم .

زیرا در سیاره شازده کوچولو ، مثل همه سیاره های دیگر ، هم گیاه خوب می روید و هم گیاه بد . پس هم دانه خوب گیاه خوب آن جا بود و هم دانه بد گیاه بد . اما دانه ها را نمی توان دید . دانه ها در دل خاک خوابیده اند تا زمانی که یکی از آنها هوس بیدار شدن بکند . آن وقت قد می کشد و اول با حجب و حیا شاخک لطیف و کوچک و بی آزاری به طرف خورشید می دواند . این شاخه اگر شاخک تربچه یا گل سرخ باشد می توان گذاشت که هر جور که دلش می خواهد رشد کند . ولی اگر شاخک گیاه بدی باشد همین که شناخته شد باید گیاه را هر چه زودتر از ریشه کند .و اما در سیاره شازده کوچولو دانه های هولناکی پیدا می شد ... که دانه های بائوباب بود . خاک سیاره آلوده به این دانه ها بود و درخت بائوباب جوری است که اگر دیر بجنبی دیگر نمی توانی شرش را بکنی . تمام سیاره را می گیرد . با ریشه هایش آن را سوراخ می کند . و سیاره اگر خیلی کوچک باشد و بائوباب ها اگر خیلی زیاد باشند سیاره را می ترکانند .

مدت ها بعد شازده کوچولو به من گفت :

-    این یک تکلیف انضباطی است . صبح ها از نظافت خودت که فارغ شدی باید به نظافت سیاره برسی . و همین که بوته های بائوباب را از بوته گل سرخ که تا کوچکند بسیار به هم شبیه اند تشخیص دادی باید مرتبا آن را از ریشه بکنی . این کار خیلی کسل کننده است ، ولی دشوار نیست .

و یک روز به من سفارش کرد که سعی کنم بلکه بتوانم تصویر زیبایی بکشم و این مطلب را در ذهن بچه های وطن خود جا بدهم . می گفت :

اگر روزی بخواهند سفر کنند ممکن است به دردشان بخورد . بعضی وقتها بد نیست که آدم کارش را عقب بیندازد . ولی اگر پای بائوباب در کار باشد همیشه مصیبت به بار می آید .

 

 من سیاره ای می شناختم که بچه تنبلی آن جا مسکن داشت و از سه تا درختچه غفلت کرده بود ...

 

و با توضیحاتی که شازده کوچولو داد تصویر آن سیاره را کشیدم . من خیلی دوست ندارم که لحن معلم های اخلاق به خودم بگیرم . ولی خطر درختهای بائوباب به قدری ناشناخته است و کسی که در خرده سیاره ای گم شود چنان در معرض آفات است که این یک بار ، ملاحظه کاری را کنار میگذارم و میگویم : (( بچه ها ! درختهای بائوباب را یک دستی نگیرید ! ))

 

 

""  نمی دونم چرا با خوندن این جمله های آخر یاد گناه های کوچیک افتادم . ""