به نام یگانه گل یا پوچ باز بی همتا

 

آیین نامه قوانین و مقررات لیگ برتر گل یا پوچ (( گیپ تی جی ))

 

 

1 – تیم های گل یا پوچ متشکل از حداقل 2 نفر و حداکثر 5 نفر می باشد .

2 – تعیین داور مسابقه با توافق طرفین بازی و از میان شخصیت های بی طرف و مورد تائید هیئت اجرایی مسابقات می باشد .

3 – هر تیمی می بایست یک نفر را به عنوان سرپرست و استاد ( اوستای تیم ) به هیئت برگزاری مسابقات معرفی نماید .

4 – قضاوت در مورد مسائل و مشکلات پیش بینی نشده از قبیل جر زنی ، دقل بازی ، و ... بعهده داور مسابقه می باشد .

5 – شروع بازی با توافق طرفین در مورد انتخاب گل یا امتیاز اولیه 5 می باشد .

6 – با توجه به توافق طرفین در ابتدای هر مسابقه آن بازی می تواند رکب داشته یا نداشته باشد .

7 – شرط بندی به جز موارد خوراکی از قبیل بستنی ، تخمه ، آجیل ، میوه ، شیرینی و ... ممنوع می باشد .

8 – نحوه امتیاز دهی به تیم ها به این صورت است که زمانی که گل از تیمی گرفته می شود امتیازی به تیمی که گل را تشخیص داده تعلق نگرفته و امتیاز زمانی به تیمی تعلق می گیرد که تیم حریف در یافتن گل اشتباهی مرتکب شود . یافتن گل به صورت یک ضرب دو امتیاز داشته و در صورت اشتباه در یافتن یک ضرب گل ، دو امتیاز به تیم تعلق می گیرد .

9 – صحبت اعضای دو تیم با یکدیگر در میان بازی ممنوع بوده و حرف و سخن اوستای تیم ها برای یکدیگر سند و حجت بوده و باقی حرف ها و سخن ها بی اعتبار است مگر با اعطای وکالت از طرف اوستای تیم و اعلام رسمی آن به تیم مقابل .

10 – اشتباهات تکنیکی صورت گرفته از سوی اعضای تیم ها به هیچ عنوان قابل قبول مبوده و جریمه آن اعطای گل به تیم مقابل می باشد . بعنوان مثال اشتباه در نشان دادن دست پوچ یا دست خالی در فرآیند خالی بازی از بارزترین مصادیق اشتباهات تکنیکی می باشد .

11 – در صورت خروج گل از میان دست بازیکنان و رویت آن از سوی تیم مقابل بر روی زمین یا هر جای دیگر گل به تیم مقابل تعلق می گیرد .

 

 

 

12 – فرآیند های بازی :

    الف ) خالی بازی : فرآیندی است که طی آن بنابر درخواست اوستای تیم از یکی از اعضای تیم حریف ، وی می بایست یکی از دست های خود را که پوچ است نشان داده و مجددا دست های خود را پر نماید .

   ب ) پوچ کردن : فرآیندی است که طی آن بنابر درخواست اوستای تیم از یکی از اعضای تیم حریف ، وی می بایست دستی را که مشخص کرده اند پوچ کند ، در صورت عدم پوچ بودن آن دست یک امتیاز به تیم حریف اضافه می شود .

   ج ) انتقال : فرآیندی است که طی آن بنابر درخواست اوستای تیم از یکی از اعضای تیم حریف ، وی می بایست دستی را که مشخص کرده اند ب دست یکی دیگر از اعضای تیم حریف که دستش خالی و مشخص شده ، انتقال داده و دست خود را پوچ نماید . لازم به ذکر است اوستای بازی تحت هیچ شرایطی دو دست خود را انتقال نمی دهد . البته انتقال یک دست اشکالی ندارد .

   د )کف زدن : فرآیندی است که طی آن بنابر درخواست اوستای تیم از یکی از اعضای تیم حریف ، وی می بایست دو دست خود را پوچ کرده و به افتخار تیم مقابل کف بزند ( !! ) در صورت عدم پوچ بودن آن دو دست یک امتیاز به تیم حریف اضافه می شود .

13 – تفسیر این آیین نامه در موارد ضروری و موارد اختلاف بعهده هیئت اجرایی مسابقات است .

 

این آیین نامه در سیزده ماده و در دو صفحه در تاریخ پانزدهم فروردین ماه یکهزار و سیصد و هشتاد و چهار خورشیدی به تصویب هیئت اجرایی مسابقات رسید .

 

هیئت موسس لیگ برتر " GYP TJ "

 

حسام محرابی                  حامد مزلقا نی                   هادی بیرقدار  

 

 

شازده کوچولو قسمت دوم

این طوری بود که توانستم این اطلاع بسیار مهم دیگر را به دست بیاورم که سیاره او کمی بزرگتر از یک خانه است !

این نکته مرا چندان متعجب نکرد . می دانستم که علاوه بر سیاره های درشتی مانند زمین و مشتری و مریخ و زهره که هر کدام نام و نشانی دارند ، صد ها سیاره دیگر نیز هستند که گاهی از بس کوچکند حتی با دوربین های نجومی به زور دیده می شوند . هرگاه منجمی یکی از آنها را کشف کند به جای نام ، شماره ای به آن می دهد .

مثلا می گوید : (( اخترک 325 )) .

دلایل قاطعی داشتم که شازده کوچولو از سیاره ای آمده بود که آن را (( اخترک ب 612 )) می نامند . این خرده سیاره را فقط یک بار در سال 1909 یک منجم ترک با دوربین نجومی دیده است . همان زمان ، منجم ترک در (( مجمع جهانی اختر شناسان )) شرح طویلی درباره کشف خود داد . ولی چون قبای ترکی به تن داشت کسی سخنش را باور نکرد .

آدم بزرگ ها این طوری هستند دیگه .

با این همه زد و بخت اخترک ب 612 گرفت و ترک مستبدی ( اتا ترک ) در ترکیه افراد ملت را به ضرب دگنک ( مجازات اعدام ) وادار به پوشیدن لباس فرنگی کرد ، پس منجم ترک لباس برازنده ای پوشید و در سال 1920 کشف خود را دوباره اعلام کرد . و این بار همه نظر او را پذیرفتند .

اگر درباره اخترک ب 612 این چیزها را نقل می کنم و اگر شماره اش را هم گفتم برای خاطر آدم بزرگ هاست . آخر آدم بزرگ ها عدد و رقم را دوست دارند . وقتی با آنها از دوست تازه یافته ای حرف می زنید هیچ وقت درباره مطالب اساسی از شما چیزی نمی پرسند . هیچ وقت به شما نمی گویند :

(( آهنگ صدایش چطور است ؟ چه بازی هایی دوست دارد ؟ آیا پروانه جمع می کند ؟ ))

 بلکه می گویند : (( چند سالش است ؟ چند تا برادر دارد ؟ وزنش چقدر است ؟ پدرش چقدر درامد دارد ؟ )) و فقط آن وقت است که خیال م یکنند او را شناخته اند . اگر شما به آدم بزرگ ها بگویید :

(( من یک خانه قشنگ از آجر گلی رنگ دیدم با گلدان های شمعدانی لب پنجره هایش و کبوتر های روی پشتبامش ... ))

آنها نمی توانند این خانه را در نظر مجسم کنند . باید به آنها بگویید من یک خانه صدهزار فرانکی دیدم تا انها با صدای بلند بگویند (( وایییییییییییییییی . چقدر قشنگ !!))

همچنین اگر به آنها بگویید :

(( دلیل اینکه شازده کوچولو وجود داشت این است که شیرین بود ، تو دل برو بود ، می خندید ، یک بره می خواست و اگر کسی بره می خواست خود دلیل وجود داشتن اوست )) ، شانه بالا می اندازند و شما را بچه به حساب می آورند . اما اگر به شان بگویید : (( اخترکی که از آنجا آمده بود اخترک ب 612 است )) آن وقت قانع می شوند و دیگر چیزی از آن نمی پرسند .

 

 آدم بزرگ ها این جوریند دیگر . نباید ازشان دلخور بشوید .

 بچه ها باید نسبت به آدم بزرگ ها گذشت داشته باشند .

 

ولی ما که معنی زندگی را می فهمیم البته به شماره ها می خندیم ! دلم می خواست این داستان را به شیوه قصه های جن و پری شروع کنم . دلم می خواست بگویم :

(( یکی بود یکی نبود ، یک شاهزاده کوچولو بود که در سیاره ای که یک خرده از خودش بزرگتر بود زندگی می کرد و دلش می خواست یک دوست داشته باشد ... )) برای آنهایی که معنی زندگی را می فهمند این جور قصه گفتن خیلی حقیقی تر جلوه می کند .

آخر من خوش ندارم که کتابم را سرسری بخوانند . نمی دانید که من از نقل این خاطرات چقدر احساس غم می کنم . حالا دیگه شش سال می شود که دوستم با گوسفندش از این جا رفته است و اگر من کوشش می کنم که وصف او را بگویم برای این است که فراموش نکنم .

فراموش کردن دوستان غم انگیز است .

شازده کوچولو

 شازده کوچولو

اثر آنتوان دو سن ته گزوپه ری

 

از بچه ها پوزش می خوام که این کتاب را به یکی از آدم بزرگ ها تقدیم کرده ام . عذر خوبی برای این کار دارم : این آدم بزرگ بهترین دوست من در جهان است . عذر دیگری هم دارم : این آدم بزرگ می تواند همه چیز را : حتی کتابهایی را که برای بچه ها ست بفهمد . عذر سومی هم دارم : این آدم بزرگ ساکن فرانسه است و آن جا از گرسنگی و سرما رنج می برد و نیاز به دلجویی دارد . اگر این عذر ها باز هم کافی نباشد ، این کتاب را به او در زمانی که بچه بوده است تقدیم می کنم . آخر همه آدم بزرگ ها اول بچه بودند ( ولی کمتر آدم بزرگی این را به یاد می آورد ) . پس سخن خور را چنین اصلاح می کنم :

 

                                                                     تقدیم به لئون ورت

                                                                            هنگامی که پسر بچه بود .

 

وقتی شش سالم بود یک روز در کتابی به اسم (( داستان های واقعی )) که درباره جنگل های کهن بود ، تصویر زیبایی دیدم : تصویر یک مار بوت که داشت حیوانی را می بلعید .

در کتاب نوشته بود : (( مار های بوا شکار خود را بی آنکه بجوند درسته می بلعند . بعد دیگر نمی توانند تکان بخورند و مدت چند ماه که هضم آن طول می کشد به خواب می روند . ))

آن وقت من درباره حوادث جنگل خیلی فکر کردم و بعد توانستم با یک مداد رنگی اولین طرحم را بکشم .

شاخکارم را به آدم بزرگ ها نشان دادم و پرسیدم :

از این تصویر می ترسید ؟

آنها گفتند :

مگر کلاه ترس دارد ؟

طرح من که تصویر کلاه نبود . تصویر مار بوا بود که داشت یک فیل را هضم می کرد .

آن وقت من اندرون مار بوا را کشیدم تا ادم بزرگ ها بتوانند بفهمند . آخر به آنها همیشه باید توضیح داد تا بفهمند .

آدم بزرگ ها نصیحتم کردند که از کشیدن مارهای باز و بسته دست بردارم و به جغرافی و تاریخ و دستور زبان دل بدهم . این جور شد که من در شش سالگی شغل شریف نقاشی را کنار گداشتم . از اینکه طرح شماره یک و طرح شماره 2 من نگرفته بود دلسرد شده بودم . آدم بزرگ ها هیچ وقت خودشان تنهایی چیز نمی فهمند و کوچکترها  هم خسته می شوند که هی برای آنها توضیح بدهند .

پس ناچار شدم که دنبال یک شغل دیگر بروم و هواپیما رانی یاد گرفتم .

قدری به این ور و ان ور دنیا پرواز کردم و راستی هم که جغرافی خیلی به دردم خورد . با یک نگاه می توانستم چین و آریزونا را از هم تشخیص بدهم و این در شب ، اگر راه گم کرده باشیم ، خیلی به درد می خورد .

از این راه بود که بارها در زندگی با خیلی آدمهای جدی برخورد کردم . من پیش آدم بزرگها زیاد بوده ام و انها را از خیلی نزدیک دیده ام . ولی نظرم درباره آنها چندان فرقی مکرده است .

هر وقت به یکی از آنها بر می خورم که به نظرم کمی تیزبین می آمد با طرح شماره یک که همیشه پیش خودم نگه داشتم امتحانش می کنم . می خواستم ببینم آیا واقعا چیز فهم هست یا نه . ولی او هم همیشه می گفت : (( این کلاه است )) . آن وقت دیگر با او نه از مارهای بوآ حرف می زدم نه از جنگل های کهن و نه از ستاره ها . بلکه خودم را هم سطح او می کردم و از بازی بریج و گلف و سیاست و کراوات می گفتم . و آن آدم بزرگ از اینکه با مرد معقولی مثل من آشنا شده بود خوشحال می شد .

روزگارم تو تنهایی می گذشت بی اینکه راستی راستی یکی رو داشته باشم که با هاش دو کلمه حرف بزنم تا اینکه زد و  6 سال پیش وسط کویر آفریقا حادثه ای برام اتفاق افتاد .

 یک چیزه هواپیمام شکسته بود و چون نه تعمیر کاری همراهم بود و نه مسافری ناچار یکه و تنها دست به کار شدم تا از پس چنین تعمیر مشکلی بر ام . مساله مرگ و زندگی بود آبی که داشتم زورکی 8 روز رو کفاف می داد .

 شب اول رو هزار مایل دورتر از هر آبادی مسکونی رو ماسه ها به روز آوردم . پرت افتاده تر از هر کشتی شکسته ای که وسط اقیانوس به تخته پاره ای چسبیده باشه . پس لابد می تونید حدس بزنید چه جور هاج و واج موندم وقتی کله آفتاب به شنیدن صدای ظریف عجیبی از خواب پریدم .

-         بی زحمت یک بره برای من بکش .

-         هان ؟؟.

-          یک بره یک بره برام بکش .

 چنان از جا جستم که انگار ساعقه به من زده . خوب که چشمام رو مالیدم  و نگاه کردم آدم کوچولوی بسیار عجیبی رو دیدم که با وقار تمام تو نخ من بود با چشمانی که از تعجب گرد شده بود به این تجلی ناگهانی خیره شدم .

یادتون نره که من از نزدیک ترین آبادی مسکونی هزار مایل فاصله داشتم و این آدمیزاد کوچولوی منم هیچ به نظر نمی یومد که راه گم کرده یا از خستگی دم مرگه یا ازگشنگی دم مرگه یا از تشنگی دم مرگه یا از وحشت دم مرگه هیچ چیزش به بچه ای نمی موند که هزار میل دور از هر آبادی مسکونی تو دل صحرا گم شده باشه . وقتی بالاخره صدام در اومد گفتم :

-         آخه تو اینجا چی کار می کنی.

-         بی زحمت برا من یک بره بکش .

 آدم وقتی تحت تاثیر شدید رازی قرار گرفت جرات نافرمانی نمیکنه . گرچه در اون نقطه هزار میل دور تر از هر آبادی و خطر مرگی که جلو ام ایستاده بود موضوع پاک بی معنی به نظرم آمد باز کاغذ و خودنویسی از جیبم در اوردم اما تازه یادم اومد که اونچه که من بلدم بیشتر جغرافیا و تاریخ و حساب و دستوره زبونه با کج خلقی مختصری به اون موجود کوچولو گفتم  نقاشی بلد نیستم .

-         عیب نداره یه بره برام بکش .

-         خب کشیدم .

-         امممممم نهههه این که همین حالاشم حسابی مریضه یکی دیگه بکش .

-          کشیدم .

-          هه هه هه خودت که می بینی این بره نیست قوچه شاخ داره نه ؟

 باز نقاشی رو عوض کردم .

-          این یکی خیلی پیره من یک بره می خوام که حالا حالا ها عمر کنه .

عجله داشتم که موتورم رو پیاده کنم  از روی بی حوصلگی یک جعبه کشیدم که روی دیوارش 3 تا سوراخ داشت و از دهنم پرید که این یک جعبست و بره ای که می خوای این توئه

-         ههه آهاااااااان این درست همون چیزی هست که می خواستم

-         فکر می کنی این بره خیلی علف بخواد؟؟

-         چطور مگه ؟؟

-          آخه جای من خیلی تنگه .

-         هر چی باشه حتما بسه شه . بره ای که بهت دادم خیلی کوچولوئه .

-          اون قدر ها هم کوچولو نیست . گرفته خوابیده .

و این طوری بود که من با شازده کوچولو آشنا شدم .

خیلی طول کشید تا تونستم بفهمم از کجا اومده شازده کوچولو که مدام من رو سوال پیچ می کرد خودش انگار هیچ وقت سوال های من رو نمی شنید فقط چیز هایی که جسته و گریخته

از دهنش می پرید کم کم همه چیز رو به من آشکار کرد مثلا اول بار که هواپیمای من رو دید ازم  پرسید :

-         این چیز چیه .

-          این چیز نیست . این پرواز می کنه هواپیماست . هواپیمای منه .

-          چییی؟؟ تو از آسمون افتادی .

-         آره .

-          خببب هااان این دیگه خیلی عجیبه خب پس تو هم از آسمون می یای !اهل کدوم سیاره ای .

-     پس تو از یک سیاره دیگه اومدی . تو از کجا می یای اقا کوچولوی من . خونت کجاست . بره من رو می خوای ببری کجا .

-          حسن جعبه ای که بهم دادی اینه که شبا می تونه خونش بشه .

-          اوهوم اما اگه بچه خوبی باشی یک ریسمونم بهت می دم که روزا ببندیش با یه میخ طویله .

-          ببندمش ؟ چه فکرایی .

-          آخه اگه نبندیش راه می افته می ره گم می شه .

-         هه هه هه . مگه کجا می تونه بره ؟؟؟

-          خدا می دونه . راست شکمش رو می گیره و می ره.

-          بزار بره . خونه من اون قدر کوچیکه یک راست هم که  بگیره  بره  جای  دوری نمی ره .
ادامه دارد ... 

 

 

سحرم دولتِ خواب آلوده
آمد و گفت بخواب آسوده
که نه آن خسروِ شیرین آمد
نه نگارت به هر آئین آمد
پس مبادا قدحی در بکشی
به تماشا همه جا سر بکشی
گفتم آن دولتِ بیدار چه شد؟
مژدة آمدنِ یار چه شد ؟
گفت آن دولتِ بیدار افتاد
کودتائی شد و از کار افتاد
تیغِ بیدادگران کاری شد
یار هم صیغة اجباری شد
رفت از طرفِ چمن بادِ صبا
وز خراباتِ مغان ، نورِ خدا
دورة سرو و گل و لاله گذشت
آتش و دود شده دامن و دشت
باغبان رفته و گل پژمرده
گرگ آهویِ ختن را خورده
اجنبی ریشة گل را چیده
مزرعِ سبزِ فلک خشکیده
گفتم از داسِ مهِ نو چه خبر ؟
گفت نه داس ، نه چکش ، نه تبر
آرزوها همه بر باد شده
دستِ یغماگری آزاد شده
بوستان رفته به تارجِ خزان
خفه شد نایِ نی از بانگِ اذان
نوبة زهدفروشان آمد
سیرِ تزویر خروشان آمد
سیل آمد همه دنیا را بُرد
جعفرآباد و مصلی را بُرد
در رهِ کعبه بیابان هم نیست
پای را خارِ مغیلان هم نیست
نیست در دیرِ مغان شیدائی
دفتری در گروِ صهبائی
یار خوی کرده و خندان لب نیست
اهل آن صحبت و آن مطلب نیست
قدسیان مانده پریشان و خموش
بر نیاید دگر از عرش خروش
هیچ بی گریه دمی سر نکنند
شعر حافظ دگر از بَر نکنند
نه ز میخانه و مِی نام و نشان
نه کسی در طلبِ پیرِ مغان
رفته در پوشش چادر ساقی
نیست چیزی دگر از او باقی
گشته پنهان به پس پردة تار
خندة جامِ می و زلفِ نگار
نیست دیگر ز ملائک خبری
که بکوبند ز میخانه دری
باغ فردوس دَرش بسته شده
آدم از دست خدا خسته شده
گفتم آن دلبر پرشور کجاست ؟
تُرکِ شیرازی مخمور کجاست ؟
گفت او هم ز وطن کنده شده
در سمرقند پناهنده شده
خالِ هندوئیِ خود کرده عمل
شده همرنگ مقیمانِ محل
گفتم امید مسیحا نفسی ؟
گفت او مرد و نفهمید کسی
گفتم آن خلوتیِ نافه گشا ؟
گفت از ترسِ شلوغی زده جا
گفتم آن خسروِ شیرین دهنان ؟
گفت شد رهبر خونین کفنان
گفتمش چهچهة مرغ سحر
گفت عصرانه بریدندش سر
گفتمش یوسفِ کنعان آمد
گفت از چاه به زندان آمد
گفتمش راست بگو ، حق با کیست ؟
جنگ هفتاد و دو ملت سرِ چیست ؟
گفت دعوا سرِ جنگ افزار است
بهترین سود در این بازار است
گفتمش هیچ در این عهد و زمان
بوی بهبود زِ اوضاعِ جهان ... ؟
گفت از بهرِ تو فریاد رسی
نیست غیر از خودِ تو ، هیچ کَسی