سیاره بعد جایگاه می خواره ای بود .
این دیدار بسیار کوتاه بود ، ولی شازده کوچولو را در غم عمیقی فرو برد . می خواره ای را دید که ساکت در برابر مجموعه ای از بطریهای خالی و مجموعه ای از بطریهای پر نشسته بود .
به او گفت :
- چه می کنی ؟
- می خواره با حالتی ماتم زده گفت :
- می می خورم .
شازده کوچولو پرسید :
- چرا می می خوری ؟
می خواره جواب داد :
- تا فراموش کنم .
شازده کوچولو که حالا دیگر دلش به حال او می سوخت پرسید :
- چی را فرامو شکنی ؟
می خواره سرش را زیر انداخت و اقرار کرد :
- سرشکستگیم رو .
شازده کوچولو که دلش می خواست کمک کند پرسید :
- سر شکستگی از چی ؟
- سرشگستگی از می خواره بودنم رو .
می خواره این را گفت و یکسره به حال سکوت فرو رفت .
شازده کوچولو حیران از آنجا رفت و در راه سفر با خود گفت :
(( آدم بزرگ ها واقعا که خیلی خیلی عجیب و غریب اند ))
از خود راضی