شازده کوچولو

سیاره بعد جایگاه می خواره ای بود .

این دیدار بسیار کوتاه بود ، ولی شازده کوچولو را در غم عمیقی فرو برد . می خواره ای را دید که ساکت در برابر مجموعه ای از بطریهای خالی و مجموعه ای از بطریهای پر نشسته بود .

به او گفت :

-         چه می کنی ؟

-         می خواره با حالتی ماتم زده گفت :

-         می می خورم .

شازده کوچولو پرسید :

-         چرا می می خوری ؟

می خواره جواب داد :

-         تا فراموش کنم .

شازده کوچولو که حالا دیگر دلش به حال او می سوخت پرسید :

-         چی را فرامو شکنی ؟

می خواره سرش را زیر انداخت و اقرار کرد :

-         سرشکستگیم رو .

شازده کوچولو که دلش می خواست کمک کند پرسید :

-         سر شکستگی از چی ؟

-         سرشگستگی از می خواره بودنم رو .

 

می خواره این را گفت و یکسره به حال سکوت فرو رفت .

شازده کوچولو حیران از آنجا رفت و در راه سفر با خود گفت :

(( آدم بزرگ ها واقعا که خیلی خیلی عجیب و غریب اند ))

نظرات 1 + ارسال نظر
پویا دوشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 12:54 ب.ظ http://pesareshikamo.tk

از خود راضی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد