دیدم امیر حسین طلایی و امیر بابالو ( پدر دخانیات ایران ) یک تیم هستند و وحید توکلی و رامین امینی هم یک تیم دارند حکم شرطی می زنند و تا اون موقع وحید اینا کلی باخته بودند . من که اومدم بعد از سلام علیک با پیام کوهستانی و احمد رهبر بصیر و حسام رفتم پیش اینا . رامین هم گفت که می خواد بره جاش رو داد به من .
دیدم وحید که یک قرون پول نداره من هم به شخصه از قمار و شرط بندی خوشم نمی یاد . حتی اگه فقط جنبه تفریحی داشته باشه . و پولش هیچی نباشه . ولی بعد به اصرار وحید که بیا فقط تو بازی کن بازی رو شروع کردیم . قرار شد نفری 500 تومن بزاریم و پول وحید هم من گذاشتم با این شرط که اگه بردیم کل پول مال من اگه باختیم هم وحید پول من رو بده که من ضرری نکنم . من که دیدم در هر صورت چیزی از دست نمی دم قبول کردم . دست اول با نتیجه 7 بر 2 بردیم . و دست بعد هم با نتیجه 7 بر 5 بردیم . دست آخر هم با نتیجه 7 به 4 بردیم . (( 2 تا اصفهانی که به پست هم بخورندهمین می شه دیگه )) دیگه امیر اینا هم خسته شده بودند و رفتند منم پولش رو برای کل جمع نوشابه و چیپس گرفتم .
بعد حکم نشستیم 7 یا 8 نفری مرسی بازی کردیم که خیلی باحال بود . البته من که از قبل این بازی رو بلد بودم ولی وقتی بازی کردیم دیگه شده بود آخره خنده . (( اون 3 تا سرباز رو بده به همراه تکم و 7 ها )) این 3 دسته کارت شده بود صنایع جمع . (( چشمک – زبون )) خودتون بفهمید دیگه . هر کی نوبتش می شد اول از همه این 3 تا دسته رو می خواست .
آخرش هم من موندم و احمد رهبر بصیر و فرهاد هادیپور . فرهاد دست من رو خالی کرد . دست احمد رو هم به جز یک دونش خالی کرد ولی آخریش رو اشتباه گفت . نوبت که دست احمد افتاد همه رو گرفت و بازی رو برد . در حین بازی هم غذا ها رسید که ساندویچ بود که بچه ها از هایدا گرفته بودند و یک لیوان سس و نوشابه . واقعا خوشمزه بود .
بازی که تموم شد طرف های ساعت 11:30 شب بود که جلسه توی سالن بهشت ( اگه اسمش رو اشتباه نگفته باشم ) کنار سوییت ها برگزار شد . حالا فرض کنید که همه زمین ها یخ زده هر کی راه میره اون 50 قدم رو 7 یا 8 بار زمین می خوره . حسام که وضعش از همه خراب تر بود . همه دست های هم رو گرفته بودند که زمین نخورند و جالب اینجا که همه با هم زمین می خوردند . حتی بعضی ها این قدر زمین خوردن که اون 50 قدم رو با ماشین رفتند .
آره دیگه توی سرمای سوزان و تاریکی خودمون رو با زحمت و با هر بدبختی ای بود به سالن رسوندیم و همه بچه های تهران ردیف اول و بچه های اهواز ردیف دوم نشستند .
اون شب یک کم احمد رهبر بصیر صحبت کرد یک کم هم سید وحید توکلی (( این پسر رو خیلی دوستش دارم )) و یک کم هم اگر اشتباه نکنم مهدی ثریا . در حین صحبت های این ها هم هی برادر ها و دایی های بچه های اهواز زنگ می زدند (( ما می گیم برادرشون شما هم بگید برادرشون . اصلا زنگ می زنیم به سید وحید توکلی هم می گیم برادرشون بودند )) . که وحید توکلی بهشون تذکر داد که یک کم کمترش کنند بین جلسه و موبایل هاشون رو خاموش کنند .
حالا ما هم خیلی بی خیال و ریلکس نشسته بودیم ولی این بچه های اهواز جو گیر شده بودند و هی حرص جشنواره رو می خوردند و هی طرح ها و نظرات آرمانی می دادند . ما هم وقتی این ها این کار رو می کردند نشستیم همه یک وری پاهامون رو مینداختیم رو هم یا بعضی وقت ها 2 به 2 ته کفش هامون رو به هم می چسبوندیم و از این جور مسخره بازی های رایج .
جلسه که تموم شد رفتیم بیرون یک کم برف بازی کردیم . یکی از بچه ها هم یکی از وسایل آتیش بازی رو آورده بود و اون رو روشن کرد که از خودش طرقه در وکرده بید . بعدش رفتیم طرف خوابگاه هامون .
راستی یک چیزی رو تا یادم نرفته از معاون اهوازی حسام بگم . ایشون یک سوتی ملکوتی دادند که فکر کنم خودشون هم متوجه نشدند چی گفتند ولی تا چند وقت اسباب سر کار گذاشتن حسام بود . برگشت محمد مقیمی ازش سوال کرد : روز های جشنواره این قسمت رادیو جشنواره کجاست ؟ گقت : تو یکی از ین سوییت ها . بعد دوباره محمد پرسید خب اینجا که جای خواب هست . ایشون هم در جواب گفتند : (( اشکال نداره . بچه های رادیو جشنواره ، وسایلشون رو اینور می زارند روی این تختخواب . من و آقای محرابی هم شب روی اون یکی می خوابیم )) . البته من فکری نمی کنم ( چشمک ) ولی خودتون فکر کنید ببینید این جمله معنیش چیه؟؟ ( زبون ) .
بعد طرف های 2 صبح بود که من خیلی خوابم می یومد داشتم می خوابیدم که امیر بابالو ( پدر دخانیات ایران ) من رو بیدار کرد گفت بیا بانک . من گفتم حال و حوصلش رو ندارم ولی نگذاشت بخوابم .
من بودم و وحید و امیر . بازی شروع شد و هر چی من بازی می کردم می باختم و امیر می برد . عجیب بود برام . گفتم حتما یک کاسه ای زیر نیم کاسش باید باشه . به خودم گفتم امشب باید یاد بگیرم ببینیم چه حقه ای سوار می کنه که من نمی تونم بفهمم . خیلی رو بازیش دقیق شدم . باید بگم واقعا حقه زیرکانه و منحصر به فرد و سختی داشت که اگه چند ساعت رو کارش دقت نمی کردی نمی فهمیدی جریان چیه . با اینکه الان حقش رو کامل بلدم و می تونم خنثی بکنمش ولی خودم قادر نیستم اجراش کنم .
البته من با روش های بانک بازی کردنشونم آشنا نبودم . چون اینا خیلی این بازی رو گسترش داده بودندش . خیلی جالب شده بود .
فردا صبحش هم من با ایمان تقی زاده رفتیم برا بچه ها نون تافتون گرفتیم و وقتی رسیدیم دیدم 7 نفری دارند بانک می زنند . دیگه هی براشون لقه گرفتم گذاشتم دهنشون تا از بازی غافل نشند . من هم شده بودم مشاور حسام . چون دیگه با طرفند هاشون آشنا شده بودم . ( چشمک ) . خلاصه اون روز بچه های اهواز برگشتند به شهرشون . و ما هم برگشتیم خونه هامون . ( ناهار هم یک جوجه کباب خوردیم به حساب جشنواره ) ( زبون – چشمک )
سلام.........چه طوری .نبودی یه چند وقته .........من مردم از بس که بلاگت ارور داد...
یه چیزی........مگه تو سربازی هم رفتی//تو چند سالته پسر خوب؟
ترم ۸ ئانشگاه که هستی .............سربازیت رو هم که رفتی ؟بابا یی هستی مگه نه....خنده در وکرده بیدم کلی
یه چیزه دیگه ........داستان سربازی همه پسرا پر از ماجراست ولی وقتی گفتی مرسی بازی کردیم یاده خودم افتادم ...منم سر این بازی خاطره زیاد دارم ....تا بعد
به سلامممم ... چطوری... چه خبرا؟ .... چه جب ما شما رو دیدیم :) ... خب خوبی؟ خوش میگذره؟ ... چی کارا میکنی؟ .... میگم که اون داستانت به کجا رسید آخر .... حیف که الان وقت ندارم وگرنه میرفتم دنبالش ... میگم حالا خداوکیلی از شمار جماعت بدت میاد یا از حرف پول زدن؟ :))
سلام (: جناب مشتری ( رفیقتون ) ( زبون ) یه بار اومد بلاگم کامنت گذاشت که (( آیا تعداد خوانندگان بلاگت کم شده یا تعداد کامنت گذارهاش ؟! ) حالا من هم اومدم وگویم که اگه کامنت هم نذارم جز اولین کسایی هستم که آپدیت هاتو می خونم ... شاد باشی همیشه.
((با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی... خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند))
دیگه سر نمی زنی نکنه باهام قهری؟
سلام اما .... لینک منو پاک کردی تا نبینی من .... هادی ا ن یعنی .....
سلام
حتما به سایت بچه های اهواز سر بزن که خیلی باحال شده(تقریبا کامل شده)
دوستیابی.پخش زنده تلویزیون.آب و هوای کل کشور.چتروم و...
اگه خواستی عضو بشی به این آیدی پی ام بده یا ایمیل بزن.حتما عضو بشو
kpclub_master@yahoo.com
مرسی
بای