سلام مجدد .

 اول از همه می خوام اینجا از آبجی مروه خودم عذر بخوام بابت سو تفاهم پیش اومده تو هر بلاگ ممکن . اصلا هم دیگه خیالم نیست کی می خواد این بلاگ رو بخونه و چی فکر کنه . دلم می خواد این طوری می نویسمش .

بعدش هم دلم واسه یک سری افراد تنگ شده .

و اما یک متن انتخابی از نوشته های ژولیوس سزار :

ننه دریا

دم دمای صبح بود . شب یواش یواش رنگ می باخت . خورشید بیدار می شد و گیسوی زرینش را توی آب دریا شستشو می داد . مه رقیقی روی دریا پاشیده شده بود . دریا آرام بود انگار هنوز در خواب صبحدم است و در این حال دختر زیبائی را می مانست که در رویاهای شیرین بلوغش نشئه یک بوسه را مضمضه می کند ! دانی پارو را محکم کوبید رو پشت دریا و یکباره انگار که پایش را روی جانور گذلشته باشد . دور و برش از موج شلوغ شد... وقتی که راه افتاده بود شب بود . حالا تو دل دریا بود . اطرافش آب بود و آب و خورشید که توی آن بازی می کرد ...همیشه هر وقت دلش می گرفت می آمد . تو دریا . تو خیالش با دریا راز و نیاز می کرد . حرفهایش را می زد . یک موجود نامرئی که شاید ننه دریا بود و زمزمه آرام موج هم گوئی با او حرف می زد . آن وقت دانی هر چه غم داشت تو سینه دریا می ریخت . مدتها بود که ننه دریا رفیقش شده بود . و سزار واسطه این دوستی ابدی شده بود . هر چه از دانی به او می رسید قبول میکرد . کوله بارهای غم را از دوشش می گرفت تا رفیقش سبکبارتر شود . آخر خدایان ننه دریا را نفرین کرده بودند که هیچ وقت غم نداشته باشد ...دانی همیشه شب راه می افتاد تا دم دمای صبح در خانه ننه دریا باشد ...وقتی آنجا می رسید با پارو می کوبید روی موج ...شلپ ...شلپ...صدایش بلند می شد . انگار کوبه یک در بزرگ . دری مثل در کاخ سزار را می کوبید ...در باز می شد و ننه دریا می آمد جلو و او حرفش را به ننه دریا می گفت ...حالا می توانست آن خاطره ها را خوب به یاد آورد .

- ننه دریا

- جان ننه دریا ...

دانی نالید : دخترک ..همان که من دوستش داشتم ..مریض است تب کرده و هیچ کس کاری برایش نمیتواند انجام دهد ..من چه کنم ..ننه دریا ...هذیان می گوید ...به من فوش و بد و بیراه می گوید ..

ننه دریا گفت : فقط دردت همینه ...؟ یه ماهی مخصوص برایش دارم کباب میکنی و دودش میدهی و با نفس خودت چند بار رویش آه میکشی و میدهی روغنش را بخورد ...خوب خواهد شد ...عصاره دریاست...

دانی اشگش را پاک کرد ...ننه دریا تاب بر داشت و موج انداخت و آن وقت یک ماهی توی بلم دانی افتاد ...دانی خندید . خنده اش مثل لعل پاشید تو دریا و مجنونانه نالید : دریا ...دریای خوشگلم ...

یک شام تیره رفت تو دریا . بی موقع بود . دریا انگار غضب کرده بود . انگار به معشوقه اش خشم گرفته باشد . کف به لب آورده بود . و دانی تو بلم همچنان می کوبید تو سر موج و می خواست خودش را برساند جلو در خانه ننه دریا ...اشگهای شورش را آنقدر ریخت تو آب که ننه دریا به سراغ او آمد : ننه دریا ...

- جان ننه ؟...چطور شده ؟

دانی هی اشگ ریخت ...هی نالید و مویه کرد : چی بگم ننه دریا ...همه دوستانم رفتند و من تنها ماندم با یک جسم پر از درد و سم و مرگ ..آی ننه دریا ...خسته شدم از این همه روزهای کسل کننده و یکنواخت . هیچ کسی نیست که من دوستش داشته باشم ...همه دوستانم که عاشق اشان بودم مسافر شدند و به آسمان سفر کردند و دانی را با خودشان نبرند و من تنها مانده ام ..من هم میخواهم بروم ...

ننه دریا یکهو خاموش شد . انگار بچه های دریا ناگهان از جیغ و و یغ و سر و صدا افتادند و می خواستند غصه دانی را بخورند . ننه دریا صورتش را برگرداند تا اشگش را دانی نبیند و آن وقت برایش زمزمه کرد : همه اینها رفقای تو هستند . همه دوستانی که عاشق تو می مانند ...همه اونهائی که غم آدمو میخورن . دوست آدمند . همه اونهائی که با خنده ما میخندن و با گریه ما اشگ تو چشماشون میاد ...!

دانی باز نالید : آخه من تنهام ...تنها ...!

ننه دریا برایش رفیق هایش را شمرد : نگاه کن این همه رفیق داری ...باز هم کمته ؟!

دانی آرام شد و به ساحل برگشت ...و ننه دریا تا سر او را دور دید در انزوای اندوهبار خود گریست و بچه های دریا بغض کرده بودند ...

هوا دیگر روشن شده بود . دانی به در خانه ننه دریا رسید و آه کشید : دریا ...دریا...!

صدا نیامد . انگار ننه دریا مریض شده بود . انگار نمیخواست رو به دانی نشان بدهد . یا طاقت این غمش را دیگر نداشت . دانی باز زمزمه کرد : ننه دریا ...ننه دریا ..منم دانی ...با بزرگترین غمم آمدم ..!

صدائی به آرامی وسوسه انگیز پری های دریایی به گوشش رسید : جان ننه...؟

دانی با نگرانی پرسید : ( من ننه دریا رو میخوام میخوام که حرفهامو بهش بزنم ...) او آرام و خفه زمزمه کرد : ( هر چی میخوای به من بگو من دختر دریام ...ننه دریا خوابیده ...! ) دانی دو دل شد . اما اشگ مهلتش نداد : میدونی ...به ننه دریا بگو این دفعه برنمی گردم به ساحل . اونجا دیگه کسی رو ندارم ..هیچ دلی برای من به صدا در نمی آد ...نه لونه دارم . نه خونه . نه رفیقی . نه دوستی . چون دیگه همه از من بریدند . تنها تر از این ممکن نیست که بشم . من همه چی رو از دست دادم ...

دختر دریا طرارانه پرسید : ( چطور کسی دوستت نداره ؟ ) ...دانی نالید : ( دیروز دیشب ..یه ماه پیش یا یه سال قبل .. یا شاید فردا پس فردا یه ماه بعد یه سال بعد ..اونو بردند..همونی که عاشقش بودم . اون رفت پیش یکی دیگه . رفت مال کسی دیگه ای بشه ...) ...دختر دریا عشوه گرانه پرسید : ( خیلی دوستش داشتی ...؟ ) ..دانی غرید : ( عاشقش بودم ..می مردم واسش ..به خدا براش می مردم ...این مطلب را اونائی که اونور تر ساحلند ..نمی فهمند ...

دریا در سکوت صبحگاهی . انگار زمزمه غمینی داشت . سکوت بود . سکوت . انگاری که دختر دریا داشت فکر می کرد . آرام با کسی مشورت می کرد که : ( این بار با دانی چه باید کرد ؟ با دانی که عاشق شده ؟ ...) . دریا اما حرفی نداشت . دانی سرش را گذاشت روی لبه بلم . مثل اینکه بغل گوش دختر دریا زمزمه می کرد : ( این دفعه دیگه بر نمی گردم . به ننه دریا بگو دیگه نمیتونی ریشخندم کنی . تو ساحل دیگه هیچ کس منتظر من نیست ...) سرش را بلند کرد . دختر دریا آمد تو اشگهایش . موهای خیس اش را زد کنار و یک قلپ آبی که تو دهانش بود ریخت بیرون . دل تو دل دانی نماند . دختر دریا چشمکی زد و خیلی یواشکی انگار که مراقب بود ننه دریا از خواب بیدار نشود گفت : ( حالا دیگه بایس بیائی پیش خودم . تو بغل خودم . سرتو بذاری روی سینه ام تا برات لالائی بگم . قصه ناخداهای کشتی شکسته . صیادهای از زندگی مانده . جاشوهای از همه جا رانده ...! ) دانی تو نگاه دختر دریا غرق شده بود . گرمی سیال آن تو رگش می دوید . خیال می کرد او را دوست دارد . دختر دریا را با تن و بدن سفید و موهای سیاه ...دختر بی تابانه زمزمه کرد : بلند شو . یک مشت آب بزن به صورتت و نبایس ننه دریا بفهمه تو گریه کردی . گفته اگه تو دلت خواس من بیارمت پیش خودم . بایس تو رو مثل یک امپراطور . مثل سزار بزرگ ببرمت تو قصر خودم ...!

دانی پرید دو تا مشت آب زد صورتش ! موهای خودش را با آب یکور کرد ... دختر دریا خندید . خنده اش گوئی جام طلا بود . داندانهای مروارید و قهقهه اش آواز بهشت : ( دستت را بده من ) دانی دستش را زد تو آب . آب گرم و دلخواه بود و دست دختر گرمتر . نشست رو لبه ( لتکا ) یادش افتاد مادرش او را همیشه اینطوری روی طاقچه می نشاند و تشویقش می کرد که بپرد . از همانجا جرات و شجاعت پریدن را یاد گرفت ... دختر درست مثل مادرش دستش را تا کرده بود جلوش و با پنجه هایش می گفت ( بیا ) و او دو سه دفعه روی لبه ( لتکا ) تکان خورد و آن وقت پرید تو بغل دختر دریا و قهقهه شان تو قصر های عاج دریا پیچید !

دانی نالید : دریا ...دریای خوشگلم ...!

دیری است ننه دریا به انتظار دانی است که گاه گداری می آمد و با قصه های اندوهبارش غمش را به سینه او می ریخت ...آه می کشد ...!

 

نظرات 29 + ارسال نظر
علی زهره وند دوشنبه 14 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 06:13 ق.ظ

سلام جیگر؟ دلت برا منم تنگ شده؟!(عمرا فک نکنم)(زبون)...راستی اینو تو خونه قبلا خونده بودم(خودت بهم دادی)..قشنگه و واقعا درک و فهم بالایی میخواد..ایشالا تو کامنت بعدی بیشتر در موردش برات میگم...فعلا.یا حق.

سهیل دوشنبه 14 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 05:58 ب.ظ http://loveyou.blogsky.com

سلام هادی جان . خوبی ؟ بی معرفت شدی !!!! دلم برات یه ذره شده . موفق باشی

یه نفر دوشنبه 14 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 07:59 ب.ظ

هیچکی منو دوست نداره ...

یه نفر دوشنبه 14 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 07:59 ب.ظ

حتی تو ...

خودم سه‌شنبه 15 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 10:12 ق.ظ

سلام جناب یک نفر . اسمت رو می نوشتی تا راستش رو بهت می گفتم که دوستت دارم یا نه . چون جدیدا خیلی رک شدم .

یه نفر سه‌شنبه 15 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 01:04 ب.ظ

اسمم رو میخوای چیکار ؟ من که خودم جواب خودم رو میدونم !!! در ضمن رک شدنتم مبارکه !!!

تیناجون چهارشنبه 16 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 11:57 ق.ظ

سلام پسر گل...دلت برای کی تنگیده ....هنوز متنت رو نخوندم .....هر وقت خوندم می یام بلاگت رو می ترکونم با کامنتام .....آخه این چند وقته که نبودی می خوام تلافی کنم

تیناجون چهارشنبه 16 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 06:00 ب.ظ

سلام خوندمش خیلی قشنگ بود....مگه اون دختر دریا نبود که دانی رو کشوند تو دریا....پس چرا حالا ننه دریا نمی دونه دان یکجاست؟

تیناجون چهارشنبه 16 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 06:01 ب.ظ

راستی وقت کردی این کامنتها ی پست علی رو بخون همونایی که گفتی حوصله نداری بخونی برو ببین به من چیا گفتن من که زورم نرسید بهشون کسی هم حمایتم نکرد برو ببین می تونی جوابشون رو بدی یا نه؟

علی زهره وند چهارشنبه 16 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 07:03 ب.ظ

به نظرم ننه دریا باید موقعیت دانی رو درک کنه..بالاخره دانی هم احتیاج به یه همدم مناسب خودش داشت....

تیناجون جمعه 18 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 04:15 ب.ظ

واقعا که مثلا که رفتی از من حمایت کنی.....حالا دوستات در اومدن...واقعا نمی دونم که به شما ها چی باید بگم منو بگو دلم به تو خوش بود!!!!!!!!!۱

علی زهره وند شنبه 19 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 08:16 ب.ظ

من اینجا از کسی حمایت نمی کنم...فقط به قول خودت جواب ابلهان خاموشیست...تا کی میخوای سنگ اینا رو به سینه بزنی؟..دیگه داره حالم از این بازیا بهم میخوره.

علی زهره وند شنبه 19 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 08:18 ب.ظ

حالا دیگه حوصله نداری کامنت بخونی؟!!!آقای رئیس جمهور (جیگرتو)...

علی زهره وند شنبه 19 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 08:19 ب.ظ

یه چیزایی شنیدم که خوشایندم نیست...به این محرابی هم بگو میاد تو وبلاگ من یا نظر نده(از خدامه)یا اگه خدای نکرده نظر میزاره حد خودشو درک کنه.....

علی زهره وند یکشنبه 20 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 12:57 ق.ظ

سلام عزیزم...اولا هر چیزی چرت و پرت نیست...
دوما همونطور که گفتم خاموشی بهتربن جوابه....بحث کردن با این آقا جز سر درد و شایدم سرطان چیزی عاید من نمیکنه..سوما اینایی هم که گفتم به خاطر اینه که حداقل تو یه ذره منطق تو وجودت هست از طرف خودت بهش گوشزد کن و یا اینکه حداقل سعی کن جانب حق رو بگیری...همین...عزیزمی .....یا حق.

تیناجون یکشنبه 20 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 10:40 ق.ظ

سلام ......من ناراحت نشدم ولی حداقل انتظار داشتم یه کدومتون یه جوابی به اون یارو بدین به علی گفتم اینکارو بکنه که نکرد به تو گفتم تو هم که.......باشه .....گذشت دیگه ......به علی هم گفتم من دیگه براش کامنت نمی زارم.

تیناجون یکشنبه 20 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 10:41 ق.ظ

راستی این محرابی دیگه کیه که انقده سرش جروبحث می کنید؟؟؟؟؟

علی زهره وند یکشنبه 20 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 11:04 ق.ظ

......به علی هم گفتم من دیگه براش کامنت نمی زارم.
اه اه واقعا میگم حالم از اینجا بهم میخوره یعنی این جمله بالا..بابا تو این محیط مجازی هم دست از بچه بازیاتون بر نمیدارین.....راستی هادی جون ببخشید مثینکه بلاگتو داریم شلوغ میکنیم.

تینا جون دوشنبه 21 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 08:24 ب.ظ

سلام ...الان همین جوری می خوام برات کامنت بزارم...بی معرفت حالا می خوای حال منو هم بگیریییییی؟؟؟؟؟

تینا جون دوشنبه 21 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 08:26 ب.ظ

واقعا که...!!!!!

رضوان دوشنبه 21 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 09:03 ب.ظ http://rezvaneh.blogspot.com

سلام دفعه ی اول که اینجا میام . ولی بازم سر میزنم . راستی اگه وقت کردین به منم سر بزنید .
ممنون

علی زهره وند دوشنبه 21 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 10:25 ب.ظ

وقت کل کل با جنابالی رو ندارم...شرمنده..خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه عزیزم....فعلا یا حق.

علی زهره وند دوشنبه 21 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 10:35 ب.ظ

راستی من به کسی توهین نکردم....ظاهرا همه پشت سر ما حرف در میارن..آمار کارای ما رو از اینو اون میگیرن...ولی وقتی ازشون ایراد میگیرم یه ذره جرمزه تو وجودشون نیست تحمل انتقاد بقیه رو داشته باشن...نمیخواد تو این محیط مجازی که بحث کردن چیزی جز سو تفاهم عایدت نمیکنه کل بندازی...بهترین کار اینه که آدما رو در رو با هم صحبت کنن...من همینو میگم.......فعلا....

دریا دوشنبه 21 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 11:09 ب.ظ http://www.hagheghatgoo.persianblog.com

سلامی به آرومی موجهای دریا/ممنونم پسر رک گو که پیشم بودی.....میخوام مثل خودت باهات رک حرف بزنم. هر چند که من تو رو نمیشناسم اما حس میکنم تو من رو میشناسی.....اولا چطوری بلاگ من رو پیدا کردی؟دوما بهتر نبود بجای شمارش و خوندن کامنت ها ،نوشته های خود من رو میخوندی؟؟؟تو که این زحمت رو کشیدی و قدم رنجه فرمودی چرا چیزی از مطالبم رو نخوندی؟؟؟؟ من که همه مطالب وبلاگت رو خوندم......چون رک هستم بهت میگم خیلی غلط املایی داری...... حوصله ندارم وگرنه برات مینوشتم....در ضمن داستانت خیلی آشناست........منظورم اینه جریانش آشناست....به هر حال موفق باشی در همه کاری پسر رکگو

علی زهره وند سه‌شنبه 22 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 12:39 ق.ظ

راستی هادی قرار نیست من خودمو پیش کسی خراب کنم...برو یه بار دیگه کامنتو درست بخون تا متوجه شی..فعلا.

دریا سه‌شنبه 22 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 01:47 ب.ظ

سلامی به آرومی موجهای دریا/ ششم اینکه ممنونم که اومدی...

تینا جون چهارشنبه 23 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 10:51 ق.ظ

سلام خوبی چه طورایی بی صبرانه منتظره آپ کردنت هستم راستی بی معرفت از قالب بلاگم خوشت نیومده که چیزی نگفتی؟؟؟

تیناجون چهارشنبه 23 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 10:54 ق.ظ

یه چیزه دیگه امیدوارم منو تو آژ بعدی که می کنی شریک نکی.....من که کاری نکردم آخه!!!!

[ بدون نام ] چهارشنبه 23 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 11:31 ب.ظ

Khoda az sare taghsirate hamamoon begzae, nemidoonam chi begam

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد