سراسر اشتباه

 

سراسر اشتباه

 

من قطره ای کهنسال هستم ولی از کمیت سنم خبر ندارم و  محل زندگانی ام جایی است که همه باشند، یعنی دریا .

 دوست دارم بشریت سخنان و داستان زندگی من را مثل وصایا ونصایح یک پدر به فرزندانش بشنوند.

در گذشته های خیلی دور آن زمان که من خیلی جوان بودم ، حادثه ای رخداد ، آن که زیر پای ما بود ، آن که پست تر از همه بود و هیچ یک از ما تا آن زمان کوچکترین جسارتی از وی ندیده بودیم ، به خروش آمد و به قدرت ما غالب شد ، ما را شکست داد و قد بر افراشت ، از میان ما گذشت و به آسمان رسید، به آسمانی که تا آن زمان فقط ما قادر به دیدنش و بوسیدنش بودیم .

جامعه ما جامعه ای متحد و جمع گراست ، به طوری که امکان ندارد ، فردی از ما زمانی را در خلوت و تنهایی به سر ببرد. به همین دلیل دلاورانی که در حال مقاومت با آن پست - که وی را خشکی مینامیدند- بودند، دست از مبارزه کشیدند و خشکی را رها کردند و نزد ما بازگشتند و برخی دیگر از این دلاوران ، در حالی که اتحاد خود را خفظ کرده بودند در سیاهچالهای تن خشکی اسیر شدند.

بعد از اتمام تقریبی این جنگ و تحولات ، در یک روز آفتابی زمانی که در حال تفریح و این طرف و آن طرف رفتن روی سطح آب بودم که ناگهان احساس سبکی و بی وزنی به من دست داد و لذت پرواز را احساس کردم ؛ این احساس احساس تازه ای نبود ولی حسی در این احساس بر من سنگینی میکرد ، شاید حس ترس بود ، ترس از جدایی و تنهایی . من تاکنون بارها به آسمان رفته و بازگشته ام ولی هیچگاه این حس عجیب را نداشتم چون به هر طرفی که میرفتم هم جنسانم آنجا بودند ولی این بار نه ؛ من میترسیدم ، از تنهایی در خشکی میترسیدم.

 من با گرمای سوزان عشق و محبت خورشید اسیر دل سخت آسمان شدم و با هوس باد به این طرفو آن طرف رفتم و سرگشته و حیران شدم .از سرگشته بودنم ناراحت نیستم ،  چرا که پلکانم باز و چشمانم بینا شد و از وضعیت و موقعیت دنیای جدید آگاه شدم.پس از سفر های طولانی و سرگشتگی بسیار که حاصل خصلت باد بود گرمای عشق خورشید به سوز و سرمای نفرت مبدل شد .

سرمای نفرت در تن من رخنه کرد و به بیرنگی تنم سفیدی را اهرا کرد .

دل آسمان از سرمای تنم رنجور شد و تاب نگهداری از من صد رنگ را نداشت و مرا به خودم واگذاشت . در حقیقت نفرتش موجب نفرتم و نفرتم موجب نفرتش شد و مرا رها کرد .

من خوشحال از رهایی از قفس تنگ دل آسمان شتابان  به سوی آزادی حرکت کردم .

وقتی از آن جهنم سوزان رها شدم در هنگام حرکت به سوی پایین ، جهل به مسیر تخم  ترس را بر دلم کاشت وخود را وقف وی کرد تا گلش را بچیند ، تخم ترس رفته رفته جوانه زد و گل داد و هر لحظه پر گل تر میشد .

من که از ترس به خود می لرزیدم از هرکسی که میدیدم در رابطه با مقصد سوال  می کردم  ، از آن میترسیدم که اسیر تن خشکی شوم و دیگر دریا را نبینم .از ابر پرسیدم مرا به کجا میفرستی؟

گفت : تو را به جنگ و مبارزه با ظلم و ظالم میفرستم ، تو را به گرفتن حقمان و نابود کردن تجاوزگر میفرستم ، تورا به انتقام از کسی که اتحادمان را از هم گسست میفرستم .ناگهان از شدت غیرت وخشم ، آتش گرفت و فریادی مهیب سرداد و گفت : تو باید  با قدرتت  خشکی را  در دل خود حل کنی  و به عمق در یا انتقال دهی ، ما باید کاری کنیم ، همه دنیا متوجه شوند که  نمی توانند در مقابل اتحاد ما ایستادگی کنند و اگر چنین کنند نابود خواهند شد .و کلام آخر اینکه ،  ما برترینیم. به قطره ای رسیدم و از وی پرسیدم : به کجا میرویم؟

پاسخ داد: به سوی نابودی .   

هوا که سخنان من را با دوستانم شنیده بود ، به پیش آمد و بدون مقدمه چنین گفت : تو میخواهی بدانی کجا میروی و من میدانم، تو به ارتفاعاتی جدید ، به کام موجودی تازه متولد شده و شروع همزیستی با وی میروی . 

من که تحت تاثیر سخنان ابر بودم  نگاهی تمسخر آمیز به هوا کردم و با شتاب به سوی مقصد حرکت کردم ، در این فاصله که به سمت پایین میآمدم آرزو میکردم که بدون درد سر به همجنسانم بازگردم ولی این ایمان را هم داشتم که اگر به آن ظالم پست مرتبه رسیدم ، با دوستانم متحد شوم و وی را به جای اولش باز گردانم.

وقتی آنقدر به زمین نزدیک شدم که تاب دیدن مقصد را پیدا کردم متوجه شدو که مقصدم مقصودم نیست ، پس اندوهی بر من نازل شد و از شادیم کاسته و بر اندوهم افزوده شد . مقصود من جمعی از یاران و هم جنسانم یعنی دریا بود ولی مقصدم آن پست بود ، آن پست چه ارتفاعی گرفته بود و از میان وحدت یارانم قد بر افراشته بود . همان طور که من و هم جنسانم به سوی آن پست میرفتیم ؛ نیت انتقام ونابودی دشمن را به کمک وحدت و همبستگی خود در ذهن یارانم ایجاد و ایمانشان را تقویت کردم . وقتی به ارتفاعات پست رسیدیم در کنار هم جمع گشتیم و آزادی خود را از دل آسمان جشن گرفتیم و به پاس این آزادی تصمیم گرفتیم که یادگار آزادی از جهنم را که همان سرمای تن و سفیدی بدن بود حفظ کنیم .

ما تمام تلاش و سعی خود را برای حفظ این یادگار انجام دادیم ولی آخر دست جبار و ستمگر آسمان سرمای آزادی را از ما گرفت و به محیط سپرد و ما شرمسار از عدم پای بندی به پیمان ،  و نیت انتقام روان گشتیم .

خشم ما در اثر ناملایمتیهای محیط دو چندان شده و اندک اندک ایمان انتقام در جان ما قوی تر میشد.

هر کس برای گرفتن انتقام به چیری یورش میبرد ، مثلا برخی از دوستانم سعی در روان کردن و به زیر کشیدن خشکی داشتند و به درون منافذش رخنه میکردند و برخی دیگر به تن جانداران نفوذ میکردند،  ولی در اخر توسط آنها استسمار می شدند و شرمسار و ناراحت به جمع باز می گشتند .

در این دنیای جدید همه طالب وجود ما بودند و البته طالب استسمار ما ،  نه برای ما ،  بلکه برای خودشان ، و ما طالب دریا، برای دریا بودن ؛ عاشقان همه در انتظار ما  و ما روان در جستجوی دریا .

ما که تحت تاثیرشرایط نامناسب محیطی  قرار گرفته بودیم و در گوش من مرتبا سخنان ابر تکرار میشد ، دیگران را تحریک کردم و با عضمی فوق العاده قوی شروع به حرکت کردیم .

رفتیم و رفتیم تا به دریا رسیدیم ؛ ولی نه ، دریا نبود ، چه بویی میداد ، چه رنگی داشت .

در حالی که حالم از بوی تافن بد شده بود ، با صدای بلند پرسیدم :  تو کیستی ؟

بوی نفرت فوران کرد و با صدایی موحش پاسخ داد: من دریا هستم .

گفتم : تو دریا نیستی ، از تو بوی نفرت و رنگ مرگ می آید ولی از دریا بوی عشق و رنگ زندگی .

گفت : اشتباه نکن ، من بزرگم ، من عظیمم ، من معنای عشقم ، من زندگی هستم ونشانه حیاتم ، این موجودات را می بینی ؟ ، اینها در کنار من زنده اند ، در من زنده اند ولی دریای تو ، دریای تو به آنها اجاره حیات نمیدهد .

پرسیدم تو که قبول داری دریا نیستی ، چرا همراه ما نمیشوی و حرکت نمیکنی به سوی آن معشوق ازلی ؟

گفت : من خودم دریا هستم ، ما دریا شدیم .

دیگر سخنی برای گفتن با وی نداشتم  ، وی خود را دریا مینامید و من به دنبال دریای واقعی بودم ، پس خندیدم و رفتم .در حالی که از مرداب دور میشدم ، وی با صدایی بلند ولی گرفته تکرار میکرد من دریا هستم ، من دریا هستم، ما دریاییم و ...

پس از گذشتن از کنار مرداب و گذر از مناطق مختلف سنگی و کوهستانی ، به منطقه ای خشک و خالی از زندگی رسیدیم .به نظر میرسید که پای هیچ یک از دوستانم تا کنون به این منطقه نرسیده ولی با همان سرعت قبلی به حرکتمان ادامه دادیم ولی پس از گذشت چند متر من بازکشتم تا افراد با ایمان رود را ببینم ولی ناگهان یکه خوردم و دیدم که افراد لشکر یکی یکی ناپدید میشوند و هر چه افراد بیشتر وارد این خطه می شوند بیشتر ناپدید میشوند ، ترس بر ما غلبه کرده بود و از عقل عاجز شده بودیم ونمیدانستیم چه کار بکنیم ؛ من به عقب بازگشتم و متوجه سیاهچالهایی در تن این خطه شدم که روی آنرا با خاکی نرم پوشانده اند تا وقتی که کسی روی آن پا بگذارد به درون آن سقوط کند و اسیر تن این دشت شود. عمق این سیاهچالها آنقدر زیاد بود که هرچقدر از افراد ما در آنها سقوط می کردند پر نمی شد . من پریشان وناراحت در حال فکر کردن در رابطه با این موضوع بودم و بی هدف این طرف و آن طرف میرفتم تا چاره ای بیابم و هر چه تفکر من بیشتر طول میکشید افراد بیشتری فنا میشدند که در لبه یکی از همین سیاهچالهای نیستی پایم لغزید و به درون آن سقوط کردم ؛ وقتی به اواسط این سیاهچال رسیدم به دلیل پر شدن آن از یارانم متوقف شدم و چون به شدت ترسیده بودم خودم را با تمام زور به دیواره سیاهچال میکوبیدم که متوجه شدم ، دیواره بسیار سستی دارد که اگر ما متحد شویم و با هم به آن ضربه بزنیم خراب خواهد شد، ما هم چنین کردیم و با چند ضربه پیاپی دیواره فرو ریخت و راه به سیاهچالی دیگر باز شد و ما آنقدر این کار را تکرار کردیم تا دشت به زیر پایمان فرو ریخت وما بر خطه مرگ فاتح شدیم و آن را به زیر کشیدیم و کل این خطه را تحت تسلط خویش دراوردیم .

به علت خستگی از راههای طولانی و تجدید قوا ، تصمیم به استراحت در این منطقه گرفتیم  و اتراق کردیم .

وقتی ما استراحت میکردیم دوستان ما رفته رفته به ما می پیوستند تا من پس از گذشت مدتی در یافتم که در این خطه مرگ زندگی به وجود آورده ام ، من اینجا دریا ساخته ام  یا بهتر بگویم ، ما دریا شده ایم ، ما به مقصود خود رسیدیم ، و دلیلی برای حرکت نداشتیم پس در آغوش دریای خود آرام گرفتیم .

ماهها گذشت و هر دوستی که به ما میرسید به ما می پیوست ولی در یک روز بارانی ، عده ای از همجنسان جوانم با سرعت وارد دریا شدند و من ورود آنها را به دریا خوش آمد گفتم ، ولی آنها در عوض به من گفتند : تو که دریا نیستی تو اسیر تن خشکی هستی ، تو بوی نفرت و رنگ مرگ میدهی .

چون یاد مرداب افتادم  ناگهان دنیا پیش چشمانم تیره و تار شد و بدون مجادله لباس رزم به تن کردم و بر خاستم ، سد مرگ را شکستم و فرمان حرکت به سوی دریای واقعی را صادر کردم ؛ عده زیادی با من مخالفت کردند ولی من همراه یاران جوان و دلاوران با ایمانم حرکت کردم ، وقتی از خودم گذشتم بوی نفرتم را شنیدم و از کرده خود پشیمان گشتم و بر زمان از دست رفته حسرت خوردم و با تمام سرعت رودی پس آن مرداب کندیم و رفتیم .

ما در مسیر حر کت رودی که به وجود آوردیم به منطقه ای عجیب رسیدیم .

منطقه ای پر از موجوداتی قدی بلند و سری سبز رنگ که قادر به حرکت نبودند .

وقتی ارتش ما به این منطقه رسید ، عکس العملی نشان نداد و دوستانه وارد این محیط شدیم ولی ناگهان من متوجه شدم که ، خشکی این منطقه دارای همان چاههای نیستی بوده ولی در زیر آن چاه هیولایی وجود دارد با دهان باز برای بلعیدن طعمه ای که وارد آن سیاهچال میشود .

من به محض اطلاع یافتن از این امر ارتش را متوقف کردم تا افراد بیشتری نابود نشوند و به دوستان و همجنسانم با صدایی محکم و کوبنده گفتم :

ای هم جنسان من ، ای یاران من ، ای خواهان آزادی و نابودی دشمن ای برترین موجودات هستی ، این منطقه پر از دام است ، پر از همان چاه های نیستی ولی نه کاملا به آن شکل ، در پایین این چاهها هیولایی وجود دارد که شما را میبلعد – در این زمان هیاهوی سپاهیان سخنم را قطع کرد – من مجددا فریاد زدم : ولی ما نباید و نمیتوانیم بازگردیم یا اینکه اینجا بمانیم ، ما هدفی بس عظیم داریم ، به دریا فکر کنید ، به بودن در دریا ، به دریا بودن ، اکنون به نام دریا بخروشید و به دشمن بتازید و خود را مشتاقانه قربانی دریا کنید و راه را برای دیگران باز کنید ، به نام دریا ، حمله کنید.

من جلوتر از همه سراسیمه حمله کردم ، چند صد متری که رفتم ، ناگهان یکی از چاههای نیستی دهانش را بر روز من گشود ، اول داخل چاه افتادم و سپس اژدهای چاه مرا بلعید.

پس از گذشت مدتی که من متوجه نشدم چه اتفاقی برای من افتاد خود را در زندان یافتم .

پس از به هوش آمدنم من را از زندان خارج کردند و به دادگاه بردند ، پس از محاکمه من را محکوم به حمل مواد غذایی از دهان اژدها به آشپذخانه که برگ نام داشت ،  کردند .

قلب من در تپش برای دریا بود و تنم تحت جبر زمانه مدتها اسیر دست درخت شد تا بدون پاداش برای وی کار کنم .

پس از گذشت چند ماه مواد غذایی خیلی کم شده بود و من هم کمتر کار میکردم ، اکثر آشپذخانه ها خراب و از درخت جدا گشته بودند ، اتفاقا من هم برای یک برگ مواد غذایی میبردم که از درخت جدا شد و به زمین سقوط کردیم ، وقتی من از انتهای برگ خارج شدم ، دیدم که یارانم عده زیادی از درختان را شکسته و به طرفین پرتاب کرده اند و بعدا فهمیدم که دوستانم وقتی متوجه شدند که من اسیر گشته ام، درختی را که مرا اسیر کرده بود از ریشه در آورده اند تا مرا آزاد کنند .

من هم مجددا به دوستانم پیوستم و با اقتدار کامل جنگل را در هم کوبیدیم و یاران اسیر خود را آزاد کردیم واز این منطقه هم با موفقیت گذشتیم .

روز ها را شب کردیم و شبها را روز ، با زحمتهای فراوان و راهپیمایی های مداوم ، از دیار های مختلف گذشتیم تا بالاخره راه دریا را یافتیم ، و به رودی که به دریا می ریخت داخل شدیم و پس از مدتی درمسیر حرکت ، عاشقانه نظاره گر دریا شدیم.چون به دریا رسیدیم ، دریا به ما اجازه ورود نمیداد و ما را نمی پذیرفت و با سیلی  که به صورتمان می نواخت ما را روانه خشکی میکرد .از طرفی عشق به ما دستور اصرار میداد و ما هم اصرار میکردیم و بر اصرارمان پا فشاری می ورزیدیم ،  تا معشوق ما را پذیزفت .

بعد از اینکه به دریا رسیدیم آرامش یافتیم و آرامش مارا به سوی آرامشی مطلق میل میداد و آرامش مطلق مارا به سوی سکون روان کرد ، سکون نیز خلف حیات است .

معشوق من دریا ،  با اهدای این آرامش حیات را از من گرفت و من را از ارتفاعات هستی به ژرفای نیستی کشاند .

یاد آن پست برای من یاد بلندای عشق شد و وصال معشوق برای من مرگ .

مدتی گذشت تا در مرگ من جوانه حیات زد و من تصمیم به صعود گرفتم ، و پس از مدتها انتظار در یک روز آفتابی به کمک مهر خورشید از مرگ رها گشتم و به دل گرم و پر محبت آسمان پناه بردم و با دست نوازشگر نسیم ، مرتفع ترین قله خشکی را یافتم و با شادمانی از وی جدا شدم تا به مقصودم برسم .

با غرور و بدون ترس  به سمت زمین حرکت می کردم که دیدم بلند ترین و مرتفع ترین قله خشکی در کنار پست ترین و عمیق ترین نقطه یعنی  دریا قرار دارد.

من مردد در مقصود و نا آگاه در مقصد فرود آمدم .

 

 

نظرات 16 + ارسال نظر
بانمک دوشنبه 5 دی‌ماه سال 1384 ساعت 08:56 ق.ظ http://www.banamak.blogsky.com

سلام هادی خان
خسته نباشی
مطلب قشنگی بود
پیش من هم بیا خوشحال میشوم
ممنون
تا بعد...

تیناجون سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1384 ساعت 02:20 ب.ظ

سلام .............وای چه قذه زیاد بیده.!!!!!

تیناجون سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1384 ساعت 02:22 ب.ظ

خیلی با معنی بود یعنی مثل این سفرای عارفانه بودش ....جدی جدی همشو خوندم .....خیلی خوب ب ودش ...مخصوصا تیکه اخر که می تونست پستی و بلندی رو در کنار هم ببینه ولی آخه اون همه ترس برای چی بودش؟؟؟

تیناجون سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1384 ساعت 02:23 ب.ظ

یه چیزی ...الان تو دانشگاهم کلاسم هم داره شروع می شه باید زودی برم ... در مورد بلاگ هم لازم بود بسته شه شاید دوباره بیام ولی به این زودیها نیست ولی اگه کامنت بزاری حتما جوابتو می دم....

mirashkan سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1384 ساعت 04:18 ب.ظ

همشو تایپ کردی؟
ایولللللللللللللللللللللل هادی

تینا جون چهارشنبه 7 دی‌ماه سال 1384 ساعت 12:50 ب.ظ

سلام ...خوبی این بار متنتو دقیق تر خوندمش خیلی جالب تر بود

تینا جون پنج‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1384 ساعت 02:40 ب.ظ

سلام هادی بهت گفتم همشو خیلی خوب خوندم اما سری پیش دی سی شدم برای همین حرفام نصفه کاره موندش!!

تینا جون پنج‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1384 ساعت 02:42 ب.ظ

می دونی قطره قصه ات با اینکه خیلی کوچیک بود ولی وقتی فهمید با همون جثه کوچیکش می تونه خیلی از جا ها رو فتح کنه با شجاعت تموم بدون ترسی که از اول قصه داشت جلو رفتش!!!

تیناجون پنج‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1384 ساعت 02:44 ب.ظ

قطره کوچولو ثابت کرد اگه همه با هم بخواهیم می تونیم یه کار بزرگ رو انجام بدیم حتی اگه دستامون کوچیک باشن و دلامون کم ظرفیت باشن ولی وقتی کنار هم باشیم می تونیم غو غا کنیم!!!همین تا الان اینو از این قصه ات فهمیدم تا بعد..

تیناجون شنبه 10 دی‌ماه سال 1384 ساعت 10:28 ق.ظ

سلام ........همین جوری اومدم بهت سر بزنم ..راستی چرا بچه ها انقده کم نظر می دن.....معلوم نیست سر این جونها کجا گرمه؟

احمدرضا یکشنبه 11 دی‌ماه سال 1384 ساعت 11:26 ب.ظ

سر این جوونا گرم که هیچ٬ داغه داغه.

تینا جون چهارشنبه 14 دی‌ماه سال 1384 ساعت 12:28 ب.ظ http://tinajon.persianblog

سلام ....هادیجونم....یه موقع به خودت سختی ندی ها!!! چرا آپ نمی کنی پسر گل ...==> مثل اینکه تو هم تعطیل کردیا؟؟؟

٪٪- پنج‌شنبه 15 دی‌ماه سال 1384 ساعت 12:06 ب.ظ

سشمشئ ئشدشئ ذشمشف دهسفشئ نث ثدلهمهسه ذثدثرهسشئ ناخمشسث ذثذشناساهی . ناخذ ذثاثئ ذثلخ . ئخرشبشلا ذشساه یشیشسا . ذغث ذغث

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 15 دی‌ماه سال 1384 ساعت 08:41 ب.ظ

hal nadashtam ino dige tarjome konam :D !!! :P

ناهید ـشاپرک شنبه 17 دی‌ماه سال 1384 ساعت 01:22 ب.ظ

سلام دوستم خوبی من هم وقت ندارم سرمو بخارونم اما انقدر دل تنگم وخسته ومریض اما اومدم بهت بگم موفق باشی خوشحال بدییم ....

تینا جون دوشنبه 19 دی‌ماه سال 1384 ساعت 06:18 ب.ظ

سلام هادی خان بی معرفت!!!!!کجایید شما ها ؟ چیه امتحانهای آخر ترم رسیده همتون مشغولید ؟؟؟؟تنبلااااااا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد