می گند مرد اگه کار نکنه می پوسه . فرسوده می شه . اصلا نمی تونه یک مرد کار نکنه . اما من یه نظر دیگه هم دارم . اگه یه مرد به سراغ یک کار بی تحرک بره بیشتر می پوسه . از صبح تا شب یک گوشه بشینه بیشتر فرسوده می شه تا اینکه یک کار با دوندگی  زیاد داشته باشه . من که خودم در طول 10 روز کار ساکن و بی تحرک واقعا افسرده شدم . دوست دارم کارم پر تحرک باشه . از یک جا موندن بیزارم . عاشق تحرکم .

لعنت به این کاغذ بازی اداری . آدم رو 50 دور می پیچونند از آخرم هیچ چی . میری و می یای ، هی این ور – هی اون ور در نهایت امر هم کارت رو انجام نمی دند . این می گه از اون امضا بگیر ، اون میگه از بعدی ، آخری می گه امضای من منوط به امضای اولی هست دوباره بر می گردی سر جای اول . می یفتی وسط یک نظام دایره ای که هر کدوم کارشون رو به اون یکی محول می کنند و هیچ کدوم کارت رو انجام نمی دند .

با لاخره تا کی می خواد این سیستم بر قرار باشه . کی می خوایم برای وقت و انرژی دیگران ارزش قائل شیم و ملت رو سر ندوونیم . الله اعلم فی حقایق الامور .

یاد اون خونه قدیمی بخیر . هنوز وقتی به یادش می افتم دلم براش تنگ میشه ...

 از این آپارتمان و زندگی اپارتمانی خسته شدم دلم پر می زنه برا اینکه دوباره به خونه قد یمی مون بر گردم . خونمون این طوری بود :

 یه در دو لنگه طوسی بعد وارد پارکینگ می شدی که هم سطح خونه بود و حیاط خلوت محسوب می شد . 8 متر جلوتر , در ورودی خونه بود از در که می یومدی تو کنار دست راستت  یه آشپز خونه قدیمی بود سمت چپت یه دیوار که به صورت قوسی شکل انحنا به داخل داشت  با یک سقف منبت کاری رنگی با طرح های لوزی شکل . جلوتر کنار آشپز خونه حموم بود کنار اونم اتاق کوچیکه که در وسط در اطاقش پنجره می خورد و ما بقیشم به جای دیوار یک سکو بود که روش یک شیشه مشجر تا سقف ادامه داشت . و چسبیده به اتاق کوچیکه با زاویه 90 درجه دقیقا روبروت در منتها علیه سمت راستت اطاق بزرگه بود که اونم یه در چوبی با پنجره مشجر سبز داشت . کنار اون در گوشه سمت چپ راهروی کوچیکه بود که انتهاش به یه در کوچیک می رسید که به حیاط وا می شد . البته اطاق بزرگه هم که یه سمتش کاملا پنجره بود که از توش حیاط دیده می شد و نور از اون جا می گرفت .

 حیاطمون خیلی قشنگ بود . در حیاط رو که وا می کردی جلوت ایوون بود که تا انتهای دیوار اطاق بزرگه ادامه داشت و تقریبا 10 متر در 2 متر می شد جلوی ایوون هم نرده های سبز فلزی بود . از پله ها که می یومدی پایین حیاط بود که کنارش با عرض یک متر دور تا دور موزائیک بود و وسطش باغچه . یه باغچه بزرگ و قشنگ با انواع درخت ها و گل ها .آلبالو , گیلاس , گوجه سبز , گلابی , , پرتقال , بید مجنون و کلی درخت دیگه و گلایی مثل بنفشه , محمدی , رز و گل یاس و شیپوری .

زیر ایوون زیر زمین بود و انتهای حیاط دست شوئی و انباری . یادم رفت بگم که اطاق کوچیکه و آشپز خونه و حیاط خلوت نور گیر داشتند که وقتی می خواستیم بریم بالا پشتبوم از اونا استفاده می کردیم .

حیف ...

اون خونه الان دیگه وجود نداره و باید تو زمان حال افسوسش رو بخورم . واقعا حاظرم همه چیزم رو بدم ولی بازم یه باره دیگه توی اون خونه و محله  قدیمی با مهر و صیمیت توش و خون گرمی همسایه هاش زندگی کنم . یعنی می شه .... ؟

شاید یک کم دیر شده باشه ولی حادثه تلخ و دلخراش و عصف باره بر خورد قطار های باری و مسافربری که صد ها کشته و مجروح بر جای گذاشته رو به تمامی ملت ایران تسلیت میگم و امید وارم که دیگه هرگز شاهد یک چنین حوادث دلخراشی نباشیم .

پیک نیک

امروز خیلی خوش گذشت . یعنی خیلی که مال یک ذرشه . مال اون موقعی هست که تازه سر صبح از خواب پا میشی داری چشم هات رو به هم می مالونی .

آره دیگه ، جونم برات بگه که امروز با بچه ها رفته بودیم پیک نیک . شاید به هر کی بگیم که این موقع سال که فوق العاده سرده ما رفتیم اوشان ، کلی بهمون بخنده و بگه که الحق دیوانه اید که تو این سرما که سگ رو چوب بزنی بیرون نمی یاد ، رفتید اونجا .

 قرار بود که ساعت 8:30 صبح از سر مینی سیتی راه بیفتیم ولی خب به خاطر یک سری مشکلات دیگه 9:15 راه افتادیم .

تا این پیک نیک شکل بگیره من که 20 بار تنم لرزید . دق مرگ شدم تا این برنامه جور شد . اول قرار بود 3 یا 4 نفری بریم بار اول اونجا ببینیم چطوری هست که اگه خوب بود یه سری دسته جمعی با همه بریم . بعد این 3 الی 4 نفر تبدیل به 11 نفر شدند . خب گفتیم اشکال نداره . همه هماهنگ شده بودند که یک دفعه دیدیم که یکی از بچه ها نمی تونه ماشین بیاره . کلی زاغارت شد . چون یک ماشین بود حالا با 11 نفر آدم . خلاصه که تا صبح با بدبختی یک ماشین دیگه جور کردیم .

9:15 راه افتادیم . من و دو نفر دیگه تو ماشین حسام و 5 تای دیگه هم تو ماشین یکی دیگه . 2 نفر از بچه ها هم نیومدند .

خلاصه که قرار بود بریم دهکده آهار و از اونجا یک راست بریم بالا ولی وقتی که رسیدیم از کرده خودمون پشیمون شدیم . دیدیم که برف نشسته سنگین و هوا هم فوق العاده سرده . خلاصه که بی خیال شدیم و برگشتیم و بین راه همون اوایل اوشان زدیم کنار و رفتیم کنار آب. ووووووووووووووووووووووی . چه آب سردی هم بود . اگه می تونستی 5 ثانیه دستت رو توش نگه داری هنر کرده بودی . خلاصه که تا ساعت ده و نیم جامون رو درست کردیم با چه مشقتی . باد می یومد اونم چه بادی تمام اسباب اثاثیه رو با خودش می برد تازه سوزش تا اعماق جون آدم اثر می کرد . ولی خب ما اومده بودیم که خوش بگذرونیم پس باید به فکره چاره می بودیم . برا همین دو تا ماشین ها رو گذاشتیم و خودمون زیر انداز ها رو وسطش پهن کردیم و بالای سرمون یک پارچه ای پهن کردیم و اون رو بین دو تا ماشین محصورش کردیم .

حالا تو این سرما دو تا چیز می چسبه . چایی و آتیش . تا حالا هیچ وقت با خوردن یک لیوان چایی این قدر حال نکرده بودم .

آره دیگه ساعت دوازده شده بود . یواش یواش باید به فکر ناهار می افتادیم . از قبل مرغ خریده بودیم و آمادش کرده بودیم برا جوجه کباب . البته دیگه خوردش نکرده بودم . اول از همه قطعه قطعش کردیم بعد هم بقیه  مراحل رو بگیر برو تا آماده شدن نهایی . این وسط کلی هم می خندیدیم به یکی از بچه ها که آخر تمیز بود چون تو اون هوا و اون باد و گرد و خاک می خواست رو غذا ها گردو خاک نشینه . هر چی هم بهش گفتیم عمرانی باش گوش نداد که نداد .

خلاصه که جوجه و نوشابه و فلفل دلمه و پیاز کباب شده با خیار شور  تو اون هوای فوق العاده سرد اونم زیر یک چادر که از دو طرف باز بود و هی سوز میزد تو اونم توی اون جای تنگ که 9 نفر چپیده بودند توش خیلی چسبید . آره در عرض کمتر از 10 ثانیه 5 کیلو جوجه غیبش زد . اصلا متحیر شدم از سرعت بالای بچه هامون در تقسیم غنائم . استخون هاش هم به من رسید . L

بعد غذا هم دوباره یک چایی و چند تا عکس . دیگه موقع برگشت به خونه بود .

ساعت 4 بعد الظهر پیک نیکمون تموم شد .

خیلی خوش گذشت . یک پیک نیک ضرب العجلی . هیچ کی فکر نمی کرد این قدر به هممون خوش بگذره . به خصوص که همه اولش می گفتند نمی تونند بیاند .

دوشنبه 4/12/1382

نمی دونم چرا ؟ ولی اکثر انسان ها نسبت به چیزی که منع می شن حریص تر می شند . حتی اگه قبل از اون هیچ تمایلی به انجام اون کار نداشته باشند .

طرف می بینی اصلا طرف یک چیزایی به عمرشم نمی ره ولی وقتی بهش می گند طرف اون چیز نرو ، دوست داره بره و ببینه اون چیز چیه . مثلا می گند به این چیز دست نزنید ، طرف تمام سعی و تلاشش رو می کنه تا اگر شده حتی برای یک بار به اون دست بزنه . یا می گند از فلان چیز عکس نگیرید ، حتی اگر اون چیز واقعا دیدنی نباشه سعی می کنه چند تا عکس بگیره .

اصلا چرا راه دور می رم ؟ همین خود من هم یکی از همین افرادم . نمی دونم چرا ولی خود من هم ولع زیادی دارم به سراغ چیزهایی که از اونها منع شدم برم . حالا شاید هم نرم سراغش ولی حس کنجکاویش دیوونم می کنه .

مثلا یه روز طبق روال همیشه رفتم به سراغ یک بلاگی که هر دفعه که تو شبکه می رم حتما به اون یه سر می زنم . نمی دونم اون روز هم طبق روال همیشه اون بلاگ رو باز کردم ولی اصلا حس خوندن نداشتم . فقط می خواستم یک سری بزنم و ببینم مطلبی اضافه شده یا نه که بعدا برم سر فرصت بخونم . وقتی بلاگ بالا اومد دیدم که تو تیترش نوشته این مطلب خصوصیه . لطفا نخونیدش .

با اینکه اصلا تا چند لحظه قبلش حس خوندن نداشتم ، یک هو پایه شدم بخونمش . ولی خب تیترش مشخص بود . برا همینم بلاگ رو بستم . به چند دقیقه نرسید که دوباره اون بلاگ رو باز کردم و رفتم سر وقت اون متن . ولی بازم تیترش رو دیدم و بازم بستمش . سرتون رو درد نیارم توی اون روز چه خواسته چه نا خواسته 7 بار رفتم سراغش ولی هر بار جلوی خودم رو می گرفتم .

شاید اصلا اون متن چیز خاصی هم نبود ولی یک چیز برام روشن شده بود اونم اینکه من بی دلیل خیلی حریص شده بودم بفهمم چی نوشته . یادمه حتی یک بار تا مرز خوندنش هم پیش رفتم ولی بازم آخر سر تونستم جلوی خودم رو بگیرم .

بالاخره اون اشتیاق کاذب رو تو خودم از بین بردمش . ولی یک چیز بگم . یکی نیست اصلا بگه مه بچه آبت نبود ، نونت نبود ، اخه متن خصوصی نوشتنت چی چی بود که بچه مردم رو زابراه کنی . :D , :P

خلاصه که نخوندمش چون برای نویسندش احترام زیادی قائل بودم و به نظرم باید به درخواستش احترام می گذاشتم . ولی مسلما اگر شخص دیگه ای بود تا حالا 50 بار متنش رو خونده بودم ببینم چی نوشته .

آخر سر هم نفهمیدم چرا ما آدم ها این قدر مشتاقیم به سراغ کارهایی بریم که از اونها منع می شیم . الحق که انسان موجود غریبی هست . فقط خدا از ش سر در می یاره .

الله اعلم فی حقایق الامور .

امروز تصادف کردم . الحمد لله چیزیم نشد . ولی بدنم خیلی درد می کنه .