.... به یاد یک عزیز رفته ...

 

 

جالبه برام اینجا هم شده مثل خیابون . هی آدما می یاند و میرند . بعضی هاشون نگات می کنند بعضی ها هم نه . برا بعضی ها اهمیت داری برا ما بقی نه . خیلی هاشون حتی به خودشون زحمت نمی دند که در موردت نظر بدند . انگار نه انگار که می بینندت و تو این جا وجود داری . مثل تو خیابون که از کنارت بدون هیچ توجهی رد می شند و براشون مهم نیست که طرف زندست یا مرده . نیازمند کمک هست یا نه . فقط رد می شند همین و بس .

داشتم فکر می کردم وقتی ادم عاشق میشه یا فکر می کنه عاشق شده چطوری می شه . دیدم که یه سری تغییرات فیزیکی و روحی تو انسان به وجود می یاد که تا حالا کسی سعی نکرده تشبیهش کنه یا در موردش صحبت کنه .

به فکرم رسید هر چه قدر از این تغییرات به ذهنم می رسه هر چند به صورت خیلی ساده و فیزیکی باشه براتون بگم . شاید براتون جالب باشه که بعضی از ین چیز ها رو بدونید .

 

 

انسان احساس می کنه که نیرویی به قفسه سینش فشار وارد می کنه . دیافراگم رو به بالا فشار ممیده . احساس خلا در شکم به وجود می یاد , و به گلوی انسان فشار وارد می کنه .حالت بغض برا انسان به وجود می یاد .  انسان احساس می کنه که هیچ چیز از گلوش پایین نمی ره  . حتی خیلی وقت ها احساس گشنگی هم نمی کنه .

هوش و هواس رو از سر انسان می پرونه . انسان رو وادار به گوشه گیری و تنهایی می کنه . انسان رو نسبت به مسائل دیگه بی حوصله و بی توجه می کنه .

خواب رو از انسان می گسره . شب هجوم گریه رو به سراغ آدم می فرسته . بدن رو کسل می کنه .

اشک رو برای نوازش چشم فرو می فرسته . اون رو وادار به تماشای افق و دور دست ها یا یک نقطه نا مشخص می کنه . انسان رو به سکوت می کشونه .

بعضی ها رو وادار به نوشتن می کنه بعضی ها رو هم وادار به فکر کردن  ...

 

 

 

خب این یه ذره فعلا به ذهنم رسیدش . به نظرم هم بی مزه بود هم جالب , چون همش حقیقت داره , تا نظر بقیه چی باشه .

راستی اگه چیزه دیگه ای هم به ذهنتون رسید بگید تا منم بدونم .

امیدی نداشتم . سر گردون بودم و کلی اضطراب داشتم . نمی دونستم چی کار کنم . هیچ چیز رو نمی دیدم انگار توی یک بیابون تاریک راهم رو گم کرده بودم . ذهنم و روحم گوئی اسیر شده بود. ذهنم در بند بود . فکرم کار نمی کرد . در همین حین صداهایی به گوشم رسید . ولی نمی دونستم از کجاست . هی این ور و اون ور صداهایی رو می شنیدم ولی نمی تونستم تشخیص بدم که منبع اون صدا ها از کجاست .

یک لحضه تصویر گنگ و مبهمی از کسی که در دور دست نشسته بود دیدم . تصویر در ابتدا خیلی دور بود . ولی کمی که گذشت به نظرم رسید که اون شخص یا تصویرش هر لحظه نزدیک و نزدیک تر می شد . شایدم من هر لحظه به اون تصویر نزدیک تر می شدم . دیگه اون تصویر برام گنگ نبود . بلکه خیلی هم واضح به نظر می رسید . حالا می تونستم تشخیصش بدم . اون یک مرد بود که در گوشه ای آرام و ساکت نشسته بود بدون اینکه به من توجهی کنه . انگار من رو نمی دید یا اصلآ من براش وجود خارجی نداشتم .

خواستم ازش سوالی بکنم ولی انگار اصلا نشنید و دوباره ازش پرسیدم ولی حتی کوچکترین توجهی به من نداشت . سعی کردم به چهرش نگاه کنم . دیدم بد جوری تو خودش فرو رفته و به سختی می شد صورتش رو دید .

 بالاخره دیدمش ... یک آن از ترس یا وحشت خشکم زد ... چیزی رو که می دیدم باور نمی کردم ... نه امکان نداشت ! حتمآ داشتم خواب می دیدم ... دوباره به اون شخص نگاه کردم ... نه اشتباهی در کار نبود ... اون تصویر من بودم ! من خودم رو داشتم میدیدم !

نا گهان من و تصویرم یکی شدیم .من در قالب تصویر رفته بودم و داشتم چیز هایی که اون می دید می دیدم و حتی چیز هایی که  اون بهشون فکر می کرد رو متوجه می شدم . دیدم که تو سکوت نشستم و دارم به صدای ذهنم گوش می د م ... صداهایی رو می شنیدم . اول صدا ها گنگ و نا مفهوم بود و خیلی ضعیف به گوش می رسید . بعد رفته رفته بلند و بلند تر شد . حالا دیگه همه چیز برام واضح قابل شنیدن بود . می تونستم هم زمان که صدا ها رو میشنیدم همه چیز رو هم ببینم .

دیدم که همه افکارم دارند با هم جدال می کنند . صدای زد و خورد و بحثشون به گوش می رسید .یکی می گفت آره این درسته و اون یکی می گفت نه این غلط تو اشتباه می کنی . بعد یکی اومد به طرفداری از اولی یقه دومی رو چسبید و پرتش کرد رو زمین , دوست های دومی هم که تحمل دیدن این صحنه رو نداشتند به سمت اون طرف حمله بردند .

توی این گیر و داری که اولی و دومی داشتند با هم کلنجار می رفتند یک تازه واردی از راه رسید و گفت هر دوی شما ها اشتباه می کنید و حق این وسط با منه .

اولی بهش گفت تو دیگه کی هستی .... تو دیگه از جون ما چی می خوای . اومدی این جا از آب گل آلود ماهی بگیری ؟ زهی خیال باطل !

دومی که سومی رو تا حدودی هم رای خودش می دید به سمت نفر اول هجوم آورد و باز باهاش گلاویز شد . نفر سوم هم با وجود اینکه از دومی همچین خوشش نمی یومد ولی برای اینکه یک رقیب قوی رو از میدون به در کنه با نفر دوم متحد شد بر علیه نفر سوم .

زد و خورد هر لحظه شدید و شدید تر می شد . داشت دیگه مغزم می ترکید . دیگه صدا ها از اون حالت مفهوم و واضح خارج شده بود . باز دوباره صدا ها نا مفهوم شد . ولی این دفعه نسبت به سری قبل یه فرق عمده و اساسی وجود داشت . اون دفعه صدا ها رو نمی شنیدم ولی این دفعه به خاطر همهمه زیاد بود . داشتم کر می شدم . دیگه به سر حد جنون رسیده بودم که نا گهان نوری عظیم درخشید و سکوتی بر قرار شد ...

توی قسمت تاریکی از ذهنم نا گهان نوری درخشان شروع به تابیدن کرده بود . همه مات و مبهوت مونده بودند و اون نور رو نگاه می کردند .

نور نزدیک و نزدیک تر می یومد و هر لحظه بر وسعت و درخشندگیش افزوده می شد ... با لاخره همه جا رو فرا گرفت . همه در برابرش گویی کور و کر و لال شده بودند . دیگه از هیچ کدومشون صدایی در نمی یومد . انگار هیچ کدوم تو خودشون توان مبارزه با اون رو نمی دیدند . همه جلوش به زانو در اومده بودند .

 

ذهنم روشن شده بود . منم حالا تابع اون نور شده بودم . دیگه سر گردون نبودم . خلاص شده بودم و دیگه اضطرابی در کار نبود . ذهنم آزاد شده بود و من رو به همه جا می برد . راهم رو توی اون تاریکی به راحتی پیدا کرده بودم .

در پیش روم یک جاده می دیدم که در انتهاش نوری بود از جنس امید که داشت با شدت هر چه تمام تر می درخشید و من رو به سوی خودش می کشید . من هم با رغبت و شتابان به سمتش می شتافتم .

و سرانجام ...  

 

بارباپاپا عوض میشه

کسانی که تا همین چند وقت پیش بچه بودند , بارباپاپا یادشون هست . معمولآ فیلم های انیمیشن طوری ساخته میشن که نمی شه روشون حساب باز کرد و صد و هشتاد درجه با زندگی واقعی فرق دارند . مثلا جمله خرگوش باهوش یک جمله معمول در کارتون هاست ولی در حقیقت خرگوش هوش زیاد بالاتری نداره . اما همین بارباپاپا و خانواده محترمش یک برنامه کاملآ منطبق با حقیقته که فکر می کنم نوع داخلی و خارجیش زیاده .

مثلآ بارباپاپا درخت می شه ,  خروس می شه و خلاصه هزار و یک جور جک و جانور میشه ,  ولی  خودش واقعا شکل خاصی نداشت و در حقیقت هیچ چی نبود .

امروزه برای یک کار معمولی باید صد جور فیلم بازی کنیم . برای یکی میز باشی ,  برای یکی دیگه صندلی باشی و برای پایینی نردبون باشی و هی شکل عوض کنی . یک روز ریش در می یاری ,  یه روز مودب بشی  یک روز مشتی باشی یه روز هم ....

گیرم قیچی شدی نون مردم رو بریدی  گیرم سنگ شدی چشم مردم رو در آوردی  .

خلاصه اگر هر کس تو این بازی نقش خودش رو بازی کنه به این تئاتر جایزه اول جشنواره فجر رو بدند که سهله جایزه اسکار رو هم بدن کمه .

اگر هر نتی رو جای خودش بنوازن همه حرکات نا موزون دور و برمون تبدیل می شه  به حرکات موزون ما هم حالش رو می بریم .
راستی یک چیزی رو هم اضافه کنم چون از این  متن خوشم اومد اینجا نوشتمش
به نقل از یک مجله

خب بالاخره شروع کردم به نوشتن . امید وارم چیزی برای گفتن داشته باشم .
که اینجا بخوام بنویسم . امروز ۱۵ آذر ۱۳۸۲ .