حسام جان یک دنیا ممنونم ازت بابت اون داستان قشنگ . واقعا زیبا بود . خیلی خیلی زیبا .
می خوام اون داستان رو این جا واسه همه بنویسم .
منتظر باشید . شازده کوچولو در راهه

واقعا دوستش می داشت... از صمیم قلب. بارها او را دیده بود و هر بار بیشتر به وی دل می باخت.در زیبایی کامل بود و چشمانش با هر نگاه غرور را در میان عالمیان تقسیم می کرد.... و امروز نیز، با او وعده ملاقات داشت. فقط ده دقیقه دیگر... یعنی رأس ساعت هفت!بر لبانش رژ زننده ای کشید. پشت چشم ها را به شدت تیره کرد و از مژه ها و ابروهایش هم غافل نشد. موها را کاملا مرتب کرده و گونه ها را گل انداخته بود. لباس بسیار آراسته بر تن کرده و عطر بسیار خوش بویی بر لایه نازک کرم و پودر روی پوستش زده بود. کیف دستی زیبای زنانه اش را در دست گرفت، نگاهی به ساعت انداخت و با بی صبری گفت: "حالا دیگر وقتش است!"
دخترک زیبا، رأس ساعت هفت، روبروی آینه ایستاده بود

دخترک انگشتاشو دونه دونه باز کرده بود و می شمرد یک،دو،سه،..،انگشتای دستش که تموم شد شروع کرد به شمردن انگشت پاهاش!
یازده،دوازده،سیزده،چهارده،پانزده،شانزده،..،ممم،شانزده،شانزده،شانزده...
انگار باقی را بلد نبود،از اینکه نمی دو نست بعد از شانزده چه عددی هست بغضش گرفته بود ،اشکاش دونه دونه از گونه هاش جاری شده بود
از روی پله ها پرید پایین و دوید به سمت دوستش با گریه از اون پرسید بعد از شانزده چه عددی ؟
دوستش نگاهی پر تعجب به اون کرد ،کمی فکر کرد و رو به دخترک کرد و گفت:بعد از شانزده عددی نیست!فقط شانزده تا عدد داریم!
دخترک گریه اش بند اومد و با حالتی که انگار می خواد ادای معلم ها را در بیاره روکرد به دوستش و گفت نه خیر هم وجود داره ،مامان من الان از شانزده سال هم بیشتره شه!حالا من می خوام بدونم چقدر طول می کشه تا منم مثل مامانم بشم تا بتونم صبح ها بخوابم و دیگه نیام مدرسه تا خانوم معلم من را دعوا کنه ،تا دیگه شبا نشینم تا صبح همش دیکته بنویسم
دوستش بازهم با تعجب اون را نگاه کرد و به دخترک گفت:نه!اون آخه مامان تو ،ماکه مثل اون نمی شیم ما فقط شانزده تا هستیم!
دخترک پرسید: تو از کجا می دونی؟
دوستش گفت:من می دونم من یکی را می شناسم که شانزده تا بیشتر نبود!
دخترک لبخندی زد و از ته دل جیغی کشید دور خودش چرخید و گفت :آخ جون یعنی من شانزده تا بیشتر نمی مونم؟
دوستش گفت:آره
حالا دخترک دوست داره امروز اون دوست را پیدا کنه و بلند سرش داد بکشه که چرا به اون دروغ گفت!
چه ساده و احمق بود دخترک!که باور کرد دیگه بعد از شانزده عددی نیست!
هی دخترک !حالا امروز من به تو می گم بدون هیچ دروغی!
بعد از شانزده هفده

خیلی از من دور نیستی... یه جایی توی این گیتی بزرگ ...داخل یکی از آسمانها هفتگانه ....میان میلیاردها کهکشان ؛ داخل کهکشان راه شیری معروف ....میون این همه منظومه ...یکی اون وسط بین منظومه شمسی ...روی یک کره کوچک به نام زمین ....روی یک قاره به نام آسیا ...توی خاور میانه یک کشور جهان سوم گربه ایی شکل؛ ایران ؛ توی بزرگترین و پر جمعیت ترین شهرش تهران ....میان این همه محله وخیابون ...کوچه و پس کوچه ها ....پشت یکی از شیشه های غبار گرفته همین شهر ماتم زده.... تو هستی ...می بینی !!!بیشتر از اونچه فکر کنی ما به هم نزدیکیم ...اونقدر که اگر دستم رو به سمتت دراز کنم شاید بتونم دستات رو بگیرم ....کمی اونطرفتر آن طرف خیابانی که من به راحتی ماشین هاش رو میبینم توی یکی از خونه ها... آروم خوابیدی ....اگر کمی چشمانم رو هم به هم نزدیک کنم حتی می تونم پنجره اتاقت رو هم ببینم ...و شاید چشمانت رو هم

جوابیه


یکی دو روز پیش این جمله رو واسه دوست هام فرستادم .

ای کاش سه کلمه غرور دروغ و عشق وجود نداشت تا آدم ها مجبور نمی شدند به خاطر غرور در مورد عشقشان دروغ بگویند .
در جواب این رو از دوستم مهدی رسول زاده گرفتم 
ای کاش عشق نبود تا این قدر مورد بی احترامی قرار نمی گرفت و هر کسی که از راه می رسید با سر هم کردن ۳ حرف ع ش ق حس نمی کرد به معنای آن دست یافته تا به آسانی عشق را از خود آن همه دور یا این همه نزدیک نمی دید 

به نام یگانه گل یا پوچ باز بی همتا

 

سفرنامه اهواز به روایت تهران جنوب

 

توضیح نویسنده :  متنی که هم اکنون مطالعه می کنید حاصل سال های سال سعی و تلاش بی وقفه و شبانه روزی و دود چراغ خوردن های فراوان  این جانب بوده . نویسنده سعی داشته تا حد امکان از هرگونه سانسور و تحریف متن خود داری کند . لذا امکان دارد موجبات ناراحتی عده ای از دوستان فراهم گردد ولی مهم داشتن صداقت در نوشته است و ما بقی مسایل هیچ گونه ارزشی ندارد .  البته بنا به بعضی از مسایل سیاسی اقتصادی امنیتی ملی پاره ای از مسایل به کل مطرح نمی شود تا موجبات حذف آن ایجاد نگردد .

 

الان 2 ساعت می شه که از شروع سفرمون می گذره . توی کوپه قطار من و محمد و مهدی و حمزه هستیم . حسام هم طبق معمول بیرونه !!! الان 3 ساعت و دوازده دقیقه و بیست و هشت ثانیه از غیبت حسام گذشته و هیچ کس نگرانش نیست . ( >:) )

30 نفر آدم هستیم که 9 نفر از تهران جنوب هستند ما بقی هم از 8 تا دانشگاه دیگه کشور .

توی کوپه کلی سیستم داریم ... لپ تاپ ... اسپیکر ... 8 تا DVD ... صدای دالبی ... آجیل ... خوراکی ... آدم خوش تیپ ... 2 تا دوربین دیجیتال ... mp3 player  ... و مهم تر از همه این ها وجود خود من هست . دیگه همه چیز تکمیله .

حس رقابت توی بچه ها خیلی زیاد شده ... آخه 4 نفر هم از دانشگاه عمران توسعه همدان اومده بودند ... ( دیگه درک مطلب با خواننده ) ...

اطلاعات عمومی : رشته عمران دانشجوی دختر نیز جذب می کند .

دیگه بچه های امام حسین و آزاد شوشتر شورش رو در آورده بودند ... خب مشکلات حل شد ... به توافق رسیدند ... همه با هم توی یک کوپه نشستند .

بازم توضیح بدم ؟؟؟؟ ای بابا بچه تو چقدر خنگی خب خودت بفهم دیگه . 12 نفر توی یک کوپه نشستند و یک کوپه خالی بود . امام حسینی ها و شوشتری ها و همدانی ها به توافق رسیدند .

صدای هر هر کر کر خنده بچه ها از کوپه های اطراف می یاد .

سرم درد می کنه . کمرم هم همین طور . حالم اصلا خوب نیست . دارم از درد به خودم می پیچم . الان 3 روزه که این طوری هستم . حالم هم هر لحظه بدتر می شه . پروردگار به فریادم برسه .

دلم گرفته ...

شب GREEN MILE دیدیم . هر کسی ندیده حتما بره ببینه . واقعا زیباست . خیلی زیبا . واقعا فیلمش هم از لحاظ کیفیت ارزش دیدن داره هم خیلی پر محتواست .

یک جمله زیبایی توی این فیلم گفته شد که مو به تنم سیخ شد .

" همه ما به مرگ مدیونیم و یک روزی باید دین خودمون رو به مرگ بپردازیم "

نمی دونم ... واقعا نمی دونم ... اگر من جای شخصیت اول این فیلم بودم در نهایت چی کار می کردم ؟؟ آیا حق رو می کشتم یا نه ؟؟؟ گفتنش در حرف خیلی راحته ولی باید دید اگه خودت اونجا بودی چی کار می کردی .

روز اول اقامتمون توی اهواز شروع شد. بعد صبحانه جلسه شروع شد . ناهار رو خوردیم و دوباره جلسه تا ساعت 4 ادامه داشت .

توضیحی کوتاه در مورد جلسه : سازمان علمی پ‍ژوهشی دانشجویان عمران سراسر کشور هر ماه در یکی از دانشگاه های کشور جلسه شورای مرکزی خود را برگزار می کند و این بار دانشگاه آزاد اسلامی واحد اهواز میزبانی این جلسه رو به عهده گرفته بود .

این جلسه به نحوه تخصیص بودجه به واحد های مختلف سازمان اختصاص داشت و خوشبختانه بیشترین پول به T.J   بدون هیچ رای مخالفی رسد .

 

نکته آموزشی : اگه می خواهید چیزی به نفع شما تمام شود با اکثریت آرا باید به دو نکته توجه داشته باشید . یا به عنوان نفر اول صحبت کنید یا نفر آخر . اگر نفر اول باشید دیگران از ترس اینکه بعدا به وقت خودشون بهشون رای داده نشه مجبور می شند به شما رای بدهند . و اما حسن نفر اخر بودن این است که دیگه حوصله همه سر رفته و همه مشغول چرت زدن هستند و از فرط خستگی حاظرند به هر چیزی رای بدهند به شرطی که جلسه تموم بشه . و T.J  راه دوم را برگزید .

بعد جلسه پیش به سوی خرمشهر و آبادان . ساعت 7 خرمشهر بودیم . شام رو هم اونجا خوردیم و از آبادان برگشتیم .

کارون زیبا بود . ایران پر عظمت و با وقار . اهواز خنک و سبز . آدم نا خود آگاه یاد شعر ای ایران می افته و گریش می گیره و توی دلش احساس غرور می کنه .

خرمشهر هنوز آثار جنگ رو داره . فکر کنم از قصد یک مقدارش رو به این شکل دست نخورده باقی گذاشتند . نماز رو توی مسجد جامع خرمشهر خوندیم . اول قاطی کردم . ابتدا یک 2 رکعتی عشا خوندم بعد 3 رکعتی مغرب رو .

شب خوابگاه بودیم . اصولا بنا به علاقه جمع کثیری از دوستان همیشه قلیون جزو وسایل لا ینفک و ضروری T.J محسوب می شود . ( خودم از این قاعده مستثنی هستم ) . بچه ها آتیش گردون نداشتند ولی باز هم چون T.J  در قسمت پرورش استعداد های درخشان فعالیت چشم گیر داشته توسط باد کولر گازی ذغال ها رو روشن کرده و بساط قلیون خود را مهیا ساخته و تا دم دمای صبح مشغول قلیون کشی ، بازی های متفرقه و ... بودند . 

جمعه صبح T.J  به جای اینکه مثل همه بره برای بازدید از تصفیه خونه گرفت تا 12 ظهر خوابید . ساعت 12 هم یک اتوبوس مخصوص T.J  و توابع اطراف گرفته شد بردنمون RIVERSIDE  . ناهار عالی بود بعدش هم یک عملیات نافرجام برای انداختن یکی از بچه ها توی کارون داشتیم که در آخر راه با به گل نشستن اعضای شرکت کننده در عملیات در کنار کارون عملیات شکست خورد . به گفته منابع خبری و شاهدان محلی دست غیب پشت و پناه  این  شخص بوده و به وی کمک می کرده .

توضیحات نویسنده : این شخص به نام محسن علی حمزه از دانشگاه امام حسین بوده . دانشگاه امام حسین 2 تا نماینده دارد . به محسن در اصطلاح علی اکبر و به مصطفی علی اصغر گفته می شود ( بچه های امام حسین ) .

مصطفی هم 3 نوبت سیگار کشید و هر 3 سری به علت داشتن آسم تا یک قدمی مرگ پیش رفت .

روایت جعلی : در روایت است که علی اصغر نه به خاطر اصابت تیر به گلوی مبارکش شهید شدن بلکه در یک سری از مقاتل آمده است وی آسم داشته و به علت سیگار کشیدن فوت شده است .

 

ظهر توی خوابگاه تهران جنوب پدیده قرن یعنی "   GYP TJ " رو معرفی کرد .

این اسم که از کلمه " گل یا پوچ تهران جنوب " برگرفته شده به عنوان محبوب ترین بازی تهران جنوب شناخته شده و به زودی شهرت جهانی پیدا می کند . افراد انجمن علمی عمران واحد تهران جنوب تمام وقت خود را صرف تدوین آیین نامه ای مدون برای این بازی کردند تا بالاخره آیین نامه ای در 2 صفحه و 13 ماده آماده شد . و به تصویب هیات موسس رسید و امضا شد .

بازی با نتیجه 100 هیچ به نفع تهران جنوب به پایان رسید . ( نتایج کاملا واقعی و مستدل است و فیلم و عکس آن حاظر می باشد و دلیل آن تبحر فوق العاده تهران جنوب در این بازی و دلیل دیگر آن وضع قوانین این بازی توسط همین گروه بوده است  که مهم ترین قسمت آن پدیده رکب زدن می باشد )

توضیح بیشتر در مورد این بازی بعدا به سمع و نظرتون خواهد رسید .

دیگه ساعت 7 شده و موقع برگشت . توی کوپه باز یک فیلم دیدیم که برق کوپه دچار مشکل شد . ولی خب هیچ جای نگرانی نبود . متخصصین T.J  همیشه در این موارد راه چاره دارند . سریعا گروه متخصص دست به کار شدند و با چاقو و کلید و هر وسیله اولیه دم دست جعبه برق کوپه رو باز کردند . بیشتر از صد رشته سیم از اونجا رد می شد . کلی سیم رو از کار انداختند . یک ترانس رو هم قطع کردند و دیگه نمیدونم از کجاش برق گرفتند تا دوباره لپ تاپ روشن شد ... فکر کنم برق کل قطار رو از کار انداختند .

توضیحات نویسنده : شایاند ذکر است بعد از این اقدام دیگه تلویزیون قطار کار نکرد و فیلمی که از قطار پخش می شد از کار افتاد . در ضمن T.J  هیچ گونه مسئولیتی رو به عهده نمی گیرد .

حالا اگه عمری بود و عکس هاش به دستم رسید عکسش رو اینجا می گزارم .

در این قسمت جا داره از مهماندار واگن 6 به علت برخورد بسیار عالی ایشان با مسافرین نهایت تشکر را بکنم . امید وارم همیشه در زندگی موفق و موید باشند . به گفته شاهدان عینی ایشان تا 3 صبح به همراه T.J مشغول دیدن فیلم بودند . در کل سفر هایی که با قطار داشتم مهماندار به این مودبی ندیده بودم .

وقتی رسیدیم تهران ، بابای حمزه اومده بود دنبالمون . ما رو از قسمت بار تحویل گرفت :p و راه افتادیم .  خیلی باباش با حال بود ... خوش تیپ ، اهل حال ، خوش برخورد ، خنده رو و بی نهایت شیطون در جوونی ... نمی دونم حمزه تو فامیل به کی رفته ؟؟؟

خلاصه تا خونه ما رو رسوند ... قصه ما به سر رسید دیگه پاشید برید خونتون .

تمت .

 

 

صدای جیغ حبه انگور ، شنگول و منگول رو نصفه شبی کشوند توی اتاق خانم بزی. طفلکی از ترس زبونش بند اومده بود. هق هق بلندی کرد و گفت که خواب دیده آقا گرگه گلوی مامانشو گرفته توی دهنش. می گفت صدای نفسای گرگ بدجنس اونقدر نزدیک بود که نمیدونه خواب بوده یا بیدار؟
خانم بزی در حالی که سعی میکرد گلوشو یه جوری از دید بزغاله ها قایم کنه دستی به سر حبه انگور کشید و گفت : بخواب عزیزکم. همه چیز رو به راهه . من پیش توام. دیگه لازم نیست از عمو گرگه بترسی !
حبه انگور هنوز نمی فهمید داره خواب می بینه یا بیداره؟ مامان بزی داره چی میگه ؟ راست راستی این همون مامان بزی خودشونه که به گرگ سیاه بدجنس میگه عمو ؟ این همون بز ِ زن ... زن...... اِ ... اِ ....... پس زنگولش کو؟؟؟؟ بچه ها به پاهای مامان بزی خیره شدند! جای زنگوله یه زنجیر دور پای خانم بزی بود که شکلکایی بهش آویزون بود. شکل یه بز ، یه قلب ، یه گرگ