اشک رازیست ...
لبخند رازیست ...
عشق رازیست ...
اشک آن شب ، لبخند عشق ام بود .
قصه نیستم که بگویی ...
نغمه نیستم که بخوانی ...
صدا نیستم که بشنوی ...
یا چیزی چنان که ببینی ...
یا چیزی چنان که بدانی ...
من درد مشترکم
مرا فریاد کن .
درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گویم .
نام ات را به من بگو
دست ات را به من بده
حرف ات را به من بگو
قلب ات را به من بده
من ریشه های تو را دریافته ام
با لبان ات برای همه لب ها سخن گفته ام
و دست های ات با دست من اشناست .
در خلوت روشن با تو گریسته ام
برای خاطر زنده گان ،
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام
زیباترین سرود ها را
زیرا که مردگان این سال
عاشق ترین زندگان بوده اند .
دست ات را به من بده
دست های تو با من آشناست
ای دیر یافته با تو سخن می گویم
به سان ابر که توفان
به سان علف که با صحرا
به سات باران که با دریا
به سان پرنده که با بهار
به سان درخت که با جنگل سخن می گوید .
زیرا که من
ریشه های تو را دریافته ام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست .
رویایی رو ببین که می خوای . جایی برو که دوست داری . چیزی باش که می خوای باشی . چون فقط یک جون داری و یک شانس برای اینکه هر چی دوست داری انجام بدی .
عشق با یک لبخند شروع می شه و با یک بوسه رشد پیدا می کنه و اشک تموم میشه . روشنترین آینده همیشه روی گذشته فراموش شده شکل می گیره . نمیشه تا وقتی که دردها و رنجها رو دور نریختی توی زندگی به درستی پیش بری .
دقایقی تو زندگی هستن که دلت برای کسی اونقدر تنگ می شه که می خوای اون رو از رویات بکشی بیرون و توی دنیای واقعی بغلش کنی .
اینکه تمام عشقت رو به کسی بدی تضمینی بر این نیست که اون هم همین کار رو بکنه پس انتظار عشق متقابل نداشته باش تا اینکه عشق آروم آروم تو قلبش رشد کنه و اگه اینطور نبود خوشحال باش که توی دل تو رشد کرده .
هیچ محبتی نمی تواند آغوش گرم پدرت را برایت تکرار کند ...
هیچ لبخندی نمی تواند طعم شیرین تبسم هایش را برایت به ارمغان آورد ...
هیچ آواز خوشی نمی تواند طنین دلنشین صدایش را از ذهنت بزداید ...
گویند مرگ ٬ حق است ... اما حقی که هیـــــــــــــــــچ کس راضی به گرفتن آن نیست ...
گویند زندگی ٬ نعمت است ... اما نعمتی که وفورش به تار مویی بند است ...
الهام جان من و همه دوستانت رو در غم خودت شریک بدون .