friends

that;s enough for me

دوست

من اینجا چی کار می کنم ؟ اونم این وقت شب !! ساعت 1:30 صبحه ...

می دونم که حالم خوب نیست ... مغزم تعطیله تعطیله ... همش و همش گذشته جلوی چشمم هست . نه حال و نه آینده ... هیچ کدومش این قدر که گذشته واسم ملموس هست برام ارزشی نداره .

دلم پره . پره پر . نه از آدمها ... دلم پره . 2 ، 3 نفر توی گذشته من وجود داشتند که الان نیستند . رفتند پی زندگیشون . من رو تنها گذاشتند و رفتند . اسمشون رو نمی یارم چون می دونم که دوست ندارند .

دلم گرفته . بدجوری هم گرفته . به خدا هنوزم برام عزیزند . هنوزم تک تک خاطراتشون برام زندست .

دلم واسه داشتن یک خبر ازشون یا یکباره دیگه شنیدن صداشون پر می کشه .

می گند گذشته ها گذشته ... ولی برای من هنوز هم این گذشته پر رنگه ...

می دونی چیه !؟ دلم می خواد یک دلیل خوب داشته باشم برای اینکه این خاطرات خوب رو برای همیشه تو حافظم و توی دلم نگه دارم . پس یک خواهشی دارم . فقط یکی .

هی شماهایی که دلم براتون یک ذره شده . فقط به یک سوالم جواب بدید . فقط یکی .

(( ....... دیگه حتی به من فکر می کنی ؟؟ ....... ))

ناجا

و ما شما را به زور کتک و پس گردنی به بهشت می فرستیم . (( سوره ناجا آیه ۱۱۰ ))

ترکه کلیدش رو تو ماشین جا میگذاره، تا بره کلید ساز بیاره زن و بچش دو ساعت تو ماشین گیر میکنن

 

سه تا پسره با هم کل گذاشته بودن، اولی میگه: بابای من مهم‌ترین آدم مملکته. دوتای دیگه میپرسن: مگه بابات چیکارس؟ میگه: بابای من رئیس‌جمهوره. هر قانونی که بخواد گذاشته بشه روباید اول بابای من امضا کنه. دومی میگه: برو بابا حال نداری. بابای من عمری پوز بابای تورو میزنه! اولیه میگه: مگه بابات چیکارس؟ پسره میگه: بابای من نمایندة مجلسه.. تا بابای من رای نده، عمری قانونای بابای تو تصویب نمیشن. سومی برمیگرده میگه: باباهای شما جلوی بابای من پشم هم نیستن! اون دو تا میپرسن: مگه بابات چیکارس؟ پسره میگه: بابای من سرباز صفره. جلوی خیابون وامیسته، پونصدتومن میگیره، (( ........... )) به قانون باباهای هردوتون!!!

 

تو تبریز حکومت نظامی بوده، یارو سروانه به سربازش میگه که تو اینجا کشیک بده، از هفت شب به بعد هرکیو تو خیابون دیدی در جا بزنش. حرفش که تموم میشه، تا میاد بره سوار ماشینش شه، میبینه صدای گلوله اومد. برمیگرده میبینه سربازه زده یک بدبختی رو کشته! داد میزنه: احمق! الان که تازه ساعت پنج بعد از ظهره! سربازه میگه: ایلده قربان این یک آدرسی پرسید که عمراٌ تا ساعت نه شب هم پیداش نمیکرد!!!

 

گاهنامه

دلم برای بلاگم تنگ شده بود . گفتم بیام یک سری بهش بزنم . امروز پنج شنبه ۲۷ اردیبهشت . صبح رفتم کاشان جلسه سازمان . کلی شلوغش کرده بودیم  فردا هم ان شا الله شکر آب با بچه های دانشگاه .

دلم هم برای چند تا ( دوست ) تنگ شده .  می گم ولی فکر نکنم اونها هم اینطور باشند .

چرا رفت ؟؟؟ بی دلیل !! ؟؟

زندگی

بازم عید شد . بازم شروع یک سال دیگه . دارم به گذشته فکر می کنم . تلخ بود یا شیرین . درست بود یا اشتباه . هر چند همه چیز تموم شده . دلم می خواست همه چیز دست نخورده باقی می موند ولی این رسمه . همه چیز تغییرمی کنه . همه چیز . چیز های خوب نمی مونند. آدم های خوب نمی مونند . همه می رند پی زندگی خودشون . فقط یاد و خاطرشون می مونه . چه خاطرات خوبشون چه خاطرات بدشون . اونم بعد از یک مدتی کم رنگ میشه . کم رنگ . کم رنگ .

دوست هام . دوست هام . دوست هام .

دلم براشون تنگ می شه . تنگ شده . برام عزیزند . عزیزند . عزیز .

دلتنگی

دلم تنگ شده برات . کاش یک خبر ازت بود .