اقسام الدانشجو
اقسام الدانشجو
الدانشجو هو موجود الذلیل , الذی یسکن فی لانه اسمه خوابگاه.لا موجود فیه امکانات الاولیه و ابه یقطع مداوماً و هکذا ماء حار کمیاب فی شیر الآب . آلات البارد و الحار(گرمایش و سرمایش )یعمل فی شتاء و الصیف بالعکس .
و هو ( الدانشجو )یطعم طعاماً فقط اسمه طعام , شیء نرمتر من السنگ , الذی قادر علی ذهاب من الحلقوم الی الپایین و امله ( آرزویش ) فی الازدواج شدیداً و لیکن لا دست یافتنی و فقط فی الخیال بافتنی .
الغرض , الدانشجو ثلاث اقسام ;
اوله تنبل ; الذی فی خواب فی الخوابگاه دائم . دومه عاطل و هو مغرور بسیار و یحمل دائماً فی دسته کیف عجیب اسمه سامسونیت و معمولاً خالی من الکتاب و الدفتر و فی داخله شانه , حوله و زیر شلوار . اما القسم سوم من الدانشجو هو الباطل و مشخصاته چنین : هو لا یدرس (درس خواندن ) و لا یخواب (خوابیدن ) و بل یگوش موسیقیه دائم حتی فی الخواب و سر کاره دائماً با شعر و رمان . ابنائه من هذا القسم معمولاً یدود سیگاراً کسیراً . اولئک العاشقون و همیشه بی خیال یا فی الخواب الباطل .
علاوه علی الاینها , اقسام دیگر من الدانشجو موجود , مانند نوع الرپ ; الذی یافت می شود فی الدانشگاه الآزاد , نوع الدرس خوان الذی نادر مثل یاقوت و نوع دیگر هو الذی ملعبت فی بد السیاسیون و نوع الآخر من الدانشجو ; هو بی کار الذی یکتب و ینتشر نشریه مثل …
با تشکر از باش تاب
تکرار خطاهای گذشته را باکی نیست
از سودای گناه در گذر
شرنگ نفرت. شکوه عشق را ویران میکند
از کینه ها درگذر
کسی را شاید با تو نیازی باشد
از باور بیهودگی خود درگذر
زندگی را به تمامی پذیرا باش
و بر دیگران ببخشای
آنگاه
روزگار دگر شود
از نا امیدی درگذر
تا خاموش شدن این چوب کبریت چقدر زمان مونده ؟؟؟من که ساعت ها نگاش کردم ولی خاموش نشد ...
عجیبه ... به نظر عمرش کوتاه می یومد ولی خوب مقاوت کرده
با اینکه فقط یک چوب کبریت ساده بیشتر نیست که نور زیادی
هم نداره ولی نمی دونم چرا خاموش نشده .
به نظرم یک چیزی توش هست که نمیزاره خاموش بشه .
شاید امید به چیزی ... شایدم منتظره ... و همین انتظار بهش امید و عمر می ده .
شایدم ... چون فقط یک عکسه ...
داستان کبک
کبک بس خرم خرامان در رسید
سرکش و سرمست از کان در رسید
سرخ منقاروشی پوش آمده
خون او از دیده در جوش آمده
گاه میبرید بیتیغی کمر
گاه میگنجید پیش تیغ در
گفت من پیوسته در کان گشتهام
بر سر گوهر فراوان گشتهام
بودهام پیوسته با تیغ و کمر
تا توانم بود سرهنگ گهر
عشق گوهر آتشی زد در دلم
بس بود این آتش خوش حاصلم
تفت این آتش چو سر بیرون کند
سنگ ریزه در درونم خون کند
آتشی دیدی که چون تأثیر کرد
سنگ را خون کرد و بیتأخیر کرد
در میان سنگ و آتش ماندهام
هم معطل هم مشوش ماندهام
سنگ ریزه میخورم در تفت و تاب
دل پر آتش میکنم بر سنگ خواب
چشم بگشایید ای اصحاب من
بنگرید آخر به خورد و خواب من
آنک بر سنگی بخفت و سنگ خورد
با چنین کس از چه باید جنگ کرد
دل در این سختی به صد اندوه خست
زانک عشق گوهرم بر کوه بست
هرک چیزی دوست گیرد جز گهر
ملکت آن چیز باشد برگذر
ملک گوهر جاودان دارد نظام
جان او با کوه پیوسته مدام
من عیار کوهم و مرد گهر
نیستم یک لحظه با تیغ و کمر
چون بود در تیغ گوهر بر دوام
زان گهر در تیغ میجویم مدام
نه چو گوهر هیچ گوهر یافتم
نه ز گوهر گوهریتر یافتم
چون ره سیمرغ راه مشکل است
پای من در سنگ گوهر در گلست
من به سیمرغ قوی دل کی رسم
دست بر سر پای در گل کی رسم
همچو آتش برنتابم سوز سنگ
یابمیرم یا گهر آرم به چنگ
گوهرم باید که گردد آشکار
مرد بیگوهر کجا آید به کار
هدهدش گفت ای چو گوهر جمله رنگ
چند لنگی چندم آری عذر لنگ
پا و منقار تو پر خون جگر
تو به سنگی بازمانده بیگهر
اصل گوهر چیست سنگی کرده رنگ
تو چنین آهن دل از سودای سنگ
گر نماند رنگ او سنگی بود
هست بی سنگ آنک در رنگی بود
هرک را بوییست او رنگی نخواست
زانک مرد گوهری سنگی نخواست
پیش جمع آمد همای سایه بخش
خسروان را ظل او سرمایه بخش
زان همای بس همایون آمد او
کز همه در همت افزون آمد او
گفت ای پرندگان بحر و بر
من نیم مرغی چو مرغان دگر
همت عالیم در کار آمدست
عزلت از خلقم پدیدار آمدست
نفس سگ را خوار دارم لاجرم
عزت از من یافت افریدون و جم
پادشاهان سایه پرورد مناند
بس گدای طبع نی مرد مناند
نفس سگ را استخوانی میدهم
روح را زین سگ امانی میدهم
نفس را چون استخوان دادم مدام
جان من زان یافت این عالی مقام
آنک شه خیزد ز ظل پر او
چون توان پیچید سر از فر او
جمله را در پر او باید نشست
تا ز ظلش ذرهای آید به دست
کی شود سیمرغ سرکش یار من
بس بود خسرو نشانی کار من
هدهدش گفت ای غرورت کرده بند
سایه در چین، بیش از این برخود مخند
نیستت خسرو نشانی این زمان
همچو سگ با استخوانی این زمان
خسروان را کاشکی ننشانیی
خویش را از استخوان برهانیی
من گرفتم خود که شاهان جهان
جمله از ظل تو خیزند این زمان
لیک فردا در بلا عمر داز
جمله از شاهی خود مانند باز
سایهی تو گر ندیدی شهریار
در بلاکی ماندی روز شمار
باز پیش جمع آمد سر فراز
کرد از سر معالی پرده باز
سینه میکرد از سپه داری خویش
لاف میزد از کله داری خویش
گفت من از شوق دست شهریار
چشم بربستم ز خلق روزگار
چشم از آن بگرفتهام زیر کلاه
تا رسد پایم به دست پادشاه
در ادب خود را بسی پروردهام
همچو مرتاضان ریاضت کردهام
تا اگر روزی بر شاهم برند
از رسوم خدمت آگاهم برند
من کجا سیمرغ را بینم به خواب
چون کنم بیهوده روی او شتاب
زقهای از دست شاهم بس بود
در جهان این پایگاهم بس بود
چون ندارم ره روی را پایگاه
سرفرازی میکنم بر دست شاه
من اگر شایستهی سلطان شوم
به که در وادی بیپایان شوم
روی آن دارم که من بر روی شاه
عمر بگذارم خوشی این جایگاه
گاه شه را انتظاری میکنم
گاه در شوقش شکاری میکنم
هدهدش گفت ای به صورت مانده باز
از صفت دور و به صورت مانده باز
شاه را در ملک اگر همتا بود
پادشاهی کی برو زیبا بود
سلطنت را نیست چون سیمرغ کس
زانک بی همتا به شاهی اوست و بس
شاه نبو آنک در هر کشوری
سازد او از خود ز بیمغزی سری
شاه آن باشد که همتا نبودش
جز وفا و جز مدارا نبودش
شاه دنیا گر وفاداری کند
یک زمان دیگر گرفتاری کند
هرک باشد پیش او نزدیکتر
کار او بیشک بود تاریکتر
دایما از شاه باشد بر حذر
جان او پیوسته باشد پر خطر
حکایت بوتیمار
پس درآمد زود بوتیمار پیش
گفت ای مرغان من و تیمار خویش
بر لب دریاست خوشتر جای من
نشنود هرگز کسی آوای من
از کم آزاری من هرگز دمی
کس نیازارد ز من در عالمی
بر لب دریا نشینم دردمند
دایما اندوهگین و مستمند
ز آرزوی آب دل پر خون کنم
چون دریغ آید، نجوشم چون کنم
چون نیم من اهل دریا، ای عجب
بر لب دریا به میرم خشک لب
گرچه دریا میزند صد گونه جوش
من نیارم کرد از و یک قطره نوش
گر ز دریا کم شود یک قطره آب
ز آتش غیرت دلم گردد کباب
چون منی را عشق دریا بس بود
در سرم این شیوه سودا بس بود
جز غم دریا نخواهم این زمان
تاب سیمرغم نباشد الامان
آنک او را قطرهی آبست اصل
کی تواند یافت از سیمرغ وصل
هدهدش گفت ای ز دریا بی خبر
هست دریا پر نهنگ و جانور
گاه تلخست آب او را گاه شور
گاه آرامست او را گاه زور
منقلب چیزست و ناپاینده هم
گه شونده گاه بازآینده هم
بس بزرگان را که کشتی کرد خرد
بس که در گرداب او افتاد و مرد
هرک چون غواص ره دارد درو
از غم جان دم نگه دارد درو
ور زند در قعر دریا دم کسی
مرده از بن با سرافتد چون خسی
از چنین کس کو وفاداری نداشت
هیچکس اومید دلداری نداشت
گر تو از دریا نیایی با کنار
غرقه گرداند ترا پایان کار
میزند او خود ز شوق دوست جوش
گاه در موج است و گاهی در خروش
او چو خود را مینیابد کام دل
تو نیابی هم از و آرام دل
هست دریا چشمهای ز کوی او
تو چرا قانع شدی بی روی او
حکایت طوطی
طوطی آمد با دهان پر شکر
در لباس فستقی با طوق زر
پشه گشته با شهای از فر او
هر کجا سرسبزیی از پر او
در سخن گفتن شکر ریز آمده
در شکر خوردن پگه خیزآمده
گفت هر سنگین دل و هر هیچ کس
چون منی را آهنین سازد قفس
من در این زندان آهن مانده باز
ز آرزوی آب خضرم در گداز
خضر مرغانم از آنم سبزپوش
بوک دانم کردن آب خضرنوش
من نیارم در بر سیمرغ تاب
بس بود از چشمهی خضرم یک آب
سر نهم در راه چون سوداییی
میروم هر جای چون هر جاییی
چون نشان یابم ز آب زندگی
سلطنت دستم دهد در بندگی
* * *
هدهدش گفت ای ز دولت بینشان
مرد نبود هرکه نبود جان فشان
جان ز بهر این بکار آید ترا
تا دمی درخورد یار آید ترا
آب حیوان خواهی و جان دوستی
رو که تو مغزی نداری پوستی
جان چه خواهی کرد، بر جانان فشان
در ره جانان چو مردان جان فشانش
حکایت طاووس
بعد از آن طاوس آمد زرنگار
نقش پرش صد چه بل که صد هزار
چون عروسی جلوه کردن ساز کرد
هر پر او جلوهی آغاز کرد
گفت تا نقاش غیبم نقش بست
چینیان را شد قلم انگشت دست
گرچه من جبریل مرغانم ولیک
رفت بر من از قضا کاری نه نیک
یار شد با من به یک جا مار زشت
تا بیفتادم به خواری از بهشت
چون بدل کردند خلوت جای من
تخت بند پای من شد پای من
عزم آن دارم کزین تاریک جای
رهبری باشد به خلدم رهنمای
من نه آن مردم که در سلطان رسم
بس بود اینم که در دروان رسم
کی بود سیمرغ را پروای من
بس بود فردوس عالی جای من
من ندارم در جهان کاری دگر
تا بهشتم ره دهد باری دگر
* * *
هدهدش گفت ای ز خود گم کرده راه
هرکه خواهد خانهای از پادشاه
گوی نزدیکی او این زان به است
خانهای از حضرت سلطان به است
خانهی نفس است خلد پر هوس
خانهی دل مقصد صدق است و بس
حضرت حق هست دریای عظیم
قطرهی خردست جنات النعیم
قطره باشد هرکه را دریا بود
هرچ جز دریا بود سودا بود
چون به دریا می توانی راه یافت
سوی یک شب نم چرا باید شتافت
هرک داند گفت با خورشید راز
کی تواند ماند از یک ذره باز
هرک کل شد جزو را با او چه کار
وانک جان شد عضو را با او چه کار
گر تو هستی مرد کلی، کل ببین
کل طلب، کل باش، کل شو ،کل گزین
حکایت بط
بط به صد پاکی برون آمد ز آب
در میان جمع با خیر الثیاب
گفت در هر دو جهان ندهد خبر
کس ز من یک پاکروتر پاکتر
کردهام هر لحظه غسلی بر صواب
پس سجاده باز افکنده بر آب
همچو من بر آب چون استد یکی
نیست باقی در کراماتم شکی
زاهد مرغان منم با رای پاک
دایمم هم جامه و هم جای پاک
من نیابم در جهان بیآب سود
زانک زاد و بود من در آن بود
گرچ در دل عالمی غم داشتم
شستم از دل کاب هم دم داشتم
آب در جوی منست اینجا مدام
من به خشکی چون توانم یافت کام
چون مرا با آب افتادست کار
از میان آب چون گیرم کنار
زنده از آبست دایم هرچهست
این چنین از آب نتوان شست دست
من ره وادی کجا دانم برید
زانک با سیمرغ نتوانم پرید
آنک باشد قلهی آبش تمام
کی تواند یافت از سیمرغ کام
* * *
هدهدش گفت ای به آبی خوش شده
گرد جانت آب چون آتش شده
در میان آب خوش خوابت ببرد
قطرهی آب آمد و آبت ببرد
آب هست از بهر هر ناشسته روی
گر تو بس ناشسته رویی آب جوی
چند باشد همچو آب روشنت
روی هر ناشسته رویی دیدنت